1231 lines
180 KiB
Plaintext
1231 lines
180 KiB
Plaintext
\id 1KI - Biblica® Open Persian Contemporary Bible
|
||
\usfm 3.0
|
||
\ide UTF-8
|
||
\h اول پادشاهان
|
||
\toc1 اول پادشاهان
|
||
\toc2 اول پادشاهان
|
||
\toc3 1ki
|
||
\mt1 اول پادشاهان
|
||
|
||
\c 1
|
||
\s1 داوود پادشاه در سن پیری
|
||
\p
|
||
\v 1 داوود پادشاه بسیار پیر شده بود و هر چند او را با لحاف میپوشاندند، ولی گرم نمیشد.
|
||
\v 2 مشاورانش به او گفتند: «درمان تو در این است که یک دختر جوان از تو پرستاری کند و در آغوشت بخوابد تا گرم بشوی.»
|
||
\v 3-4 \vp ۳و۴\vp* پس در سراسر کشور اسرائیل گشتند تا زیباترین دختر را برای او پیدا کنند. سرانجام دختری بسیار زیبا به نام ابیشگ از اهالی شونم انتخاب شد. او را نزد پادشاه آوردند و او مشغول پرستاری از پادشاه شد، ولی پادشاه با او نزدیکی نکرد.
|
||
\s1 ادونیا، مدعی تاج و تخت
|
||
\p
|
||
\v 5-6 \vp ۵و۶\vp* پس از مرگ ابشالوم، پسر بعدی پادشاه به نام ادونیا که مادرش حجیت بود، به این فکر افتاد تا بر تخت سلطنت بنشیند. از این رو ارابهها و ارابهرانان و یک گارد پنجاه نفره برای خود گرفت. ادونیا جوانی بود خوشاندام، و پدرش داوود پادشاه در تمام عمرش هرگز برای هیچ کاری او را سرزنش نکرده بود.
|
||
\p
|
||
\v 7 ادونیا نقشهٔ خود را به اطلاع یوآب و اَبیّاتار کاهن رساند و آنها نیز قول دادند از او حمایت کنند.
|
||
\v 8 اما صادوق کاهن، بنایا، ناتان نبی، شمعی، ریعی و محافظان داوود از ادونیا حمایت نکردند.
|
||
\p
|
||
\v 9 یک روز ادونیا به عین روجل رفت و در محلی به نام «سنگِ مار» مهمانی مفصلی ترتیب داد و گاوان و گوسفندان ذبح کردند. او پسران دیگر پادشاه و مقامات دربار را که از یهودا بودند دعوت کرد تا در جشن شرکت کنند.
|
||
\v 10 اما او ناتان نبی و بنایا و محافظان دربار و برادر ناتنی خود سلیمان را به آن مهمانی دعوت نکرد.
|
||
\s1 سلیمان پادشاه میشود
|
||
\p
|
||
\v 11 پس ناتان نبی نزد بَتشِبَع مادر سلیمان رفت و به او گفت: «آیا میدانی که ادونیا پسر حجیت، خود را پادشاه نامیده و پادشاه ما داوود از این موضوع بیخبر است؟
|
||
\v 12 اگر میخواهی جان خودت و پسرت سلیمان را نجات بدهی، آنچه میگویم، انجام بده.
|
||
\v 13 پیش داوود پادشاه برو و به او بگو: ”ای پادشاه، مگر قسم نخوردی که پسر من سلیمان بعد از تو پادشاه بشود؟ پس چرا حالا ادونیا پادشاه شده است؟“
|
||
\v 14 همان وقت که تو مشغول صحبت کردن با داوود هستی، من هم میآیم و حرف تو را تأیید میکنم.»
|
||
\p
|
||
\v 15 پس بَتشِبَع به اتاق پادشاه رفت. داوود پادشاه خیلی پیر شده بود و ابیشگ از او پرستاری میکرد.
|
||
\v 16 بَتشِبَع جلو رفت و تعظیم کرد. پادشاه پرسید: «چه میخواهی؟»
|
||
\p
|
||
\v 17 بَتشِبَع جواب داد: «ای پادشاه، برای این کنیزتان به خداوند، خدای خود قسم خوردید که بعد از شما پسرم سلیمان بر تختتان بنشیند؛
|
||
\v 18 ولی حالا ادونیا به جای او پادشاه شده است و شما از این موضوع بیخبرید.
|
||
\v 19 ادونیا جشن بزرگی گرفته و گاوان و گوسفندان زیادی قربانی کرده و تمام پسرانتان را با اَبیّاتار کاهن و یوآب فرماندهٔ سپاهتان به این جشن دعوت کرده اما خدمتگزارت سلیمان را دعوت نکرده است.
|
||
\v 20 حال ای پادشاه، تمام قوم اسرائیل منتظرند تا ببینند شما چه کسی را به جانشینی خود انتخاب میکنید.
|
||
\v 21 اگر زودتر تصمیم نگیرید، هنگامی که سرورم پادشاه نزد پدران خود بیارامد، با من و پسرم سلیمان مثل یک خطاکار رفتار خواهند کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 22-23 \vp ۲۲و۲۳\vp* وقتی بَتشِبَع مشغول صحبت بود، به پادشاه خبر دادند که ناتان نبی میخواهد به حضور پادشاه شرفیاب شود. ناتان داخل شد و به پادشاه تعظیم کرد
|
||
\v 24 و گفت: «ای سرور من، آیا شما ادونیا را جانشین خود کردهاید تا بر تخت سلطنت بنشیند؟
|
||
\v 25 زیرا امروز ادونیا جشن بزرگی بر پا کرده و گاوان و گوسفندان بسیاری قربانی کرده و پسرانتان را با اَبیّاتار کاهن و فرماندهان سپاهتان به این جشن دعوت کرده است. هم اکنون ایشان میخورند و مینوشند و خوش میگذرانند و فریاد میزنند: زنده باد ادونیای پادشاه!
|
||
\v 26 اما من و صادوق کاهن و بنایا و خدمتگزارت سلیمان به آن جشن دعوت نشدهایم!
|
||
\v 27 آیا این کار با اطلاع پادشاه انجام گرفته است؟ پس چرا پادشاه به ما نگفتهاند که چه کسی را به جانشینی خود برگزیدهاند؟»
|
||
\p
|
||
\v 28 با شنیدن این حرفها، پادشاه دستور داد بَتشِبَع را احضار کنند. پس بَتشِبَع به اتاق برگشت و در حضور پادشاه ایستاد.
|
||
\p
|
||
\v 29 آنگاه پادشاه چنین گفت: «به خداوند زنده که مرا از تمام خطرات نجات داده، قسم میخورم که
|
||
\v 30 همانطور که قبلاً در حضور خداوند، خدای اسرائیل برایت قسم خوردم، امروز کاری میکنم که پسرت سلیمان بعد از من پادشاه شود و بر تخت سلطنت من بنشیند!»
|
||
\p
|
||
\v 31 آنگاه بَتشِبَع در حضور پادشاه تعظیم کرد و گفت: «پادشاه همیشه زنده بماند!»
|
||
\p
|
||
\v 32 سپس پادشاه گفت: «صادوق کاهن و ناتان نبی و بنایا پسر یهویاداع را پیش من بیاورید.» وقتی آنها به حضور پادشاه شرفیاب شدند،
|
||
\v 33 پادشاه به ایشان گفت: «همراه درباریان من، سلیمان را به جیحون ببرید. او را بر قاطر مخصوص من سوار کنید
|
||
\v 34 و صادوق کاهن و ناتان نبی وی را در آن شهر به عنوان پادشاه اسرائیل تدهین کنند. بعد شیپورها را به صدا درآورید و با صدای بلند بگویید: زنده باد سلیمان پادشاه!
|
||
\v 35 سپس سلیمان را همراه خود به اینجا برگردانید و او را به نام پادشاه جدید بر تخت سلطنت من بنشانید، چون من وی را رهبر قوم اسرائیل و یهودا تعیین کردهام.»
|
||
\p
|
||
\v 36 بنایا پسر یهویاداع جواب داد: «آمین! باشد که خداوند، خدایت برای این کار به ما توفیق دهد.
|
||
\v 37 همانطور که خداوند با تو بوده است، با سلیمان پادشاه هم باشد و سلطنت او را از سلطنت تو شکوهمندتر کند.»
|
||
\p
|
||
\v 38 پس صادوق کاهن، ناتان نبی و بنایا با محافظان دربار، سلیمان را بر قاطر داوود پادشاه سوار کردند و به جیحون بردند.
|
||
\v 39 در آنجا صادوق کاهن، ظرف روغن مقدّس را که از خیمهٔ عبادت آورده بود، گرفته و روغن آن را بر سر سلیمان ریخته، او را تدهین نمود. بعد شیپورها را نواختند و تمام مردم فریاد برآوردند: «زنده باد سلیمان پادشاه!»
|
||
\v 40 سپس همه با هم شادیکنان به اورشلیم برگشتند. صدای ساز و آواز آنها چنان بلند بود که زمین زیر پایشان میلرزید!
|
||
\p
|
||
\v 41 ادونیا و مهمانانش به آخر جشن نزدیک میشدند که این سر و صدا به گوششان رسید. وقتی یوآب صدای شیپورها را شنید پرسید: «چه خبر است؟ این چه غوغایی است که در شهر بر پا شده؟»
|
||
\p
|
||
\v 42 حرف او هنوز تمام نشده بود که یوناتان پسر اَبیّاتار کاهن از راه رسید. ادونیا به او گفت: «داخل شو! تو جوان خوبی هستی و بیشک خبری خوش برایم آوردهای!»
|
||
\p
|
||
\v 43 یوناتان گفت: «خیر! سرورمان داوود پادشاه، سلیمان را جانشین خود کرده است!
|
||
\v 44-45 \vp ۴۴و۴۵\vp* او سلیمان را بر قاطر مخصوص خود سوار کرده، همراه صادوق کاهن، ناتان نبی، بنایا و محافظان پادشاه به جیحون فرستاده است. صادوق و ناتان، سلیمان را به عنوان پادشاه جدید تدهین کردهاند! اینک آنها برگشتهاند و از این جهت تمام شهر جشن گرفتهاند و شادی میکنند. این هلهلهٔ شادی از خوشحالی مردم است!
|
||
\v 46 سلیمان بر تخت سلطنت نشسته است
|
||
\v 47 و درباریان برای عرض تبریک نزد داوود پادشاه میروند و میگویند: خدای تو سلیمان را مشهورتر از تو بگرداند و سلطنت او را بزرگتر و باشکوهتر از سلطنت تو بسازد؛ و داوود پادشاه نیز در بستر خود سجده کرده
|
||
\v 48 به دعاهای خیر ایشان اینطور جواب میدهد: سپاس بر خداوند، خدای اسرائیل که به من طول عمر داده است تا با چشمان خود ببینم که خدا پسرم را برگزیده است تا بر تخت سلطنت من بنشیند و به جای من پادشاه شود!»
|
||
\p
|
||
\v 49 میهمانان ادونیا وقتی این خبر را شنیدند، ترسیدند و پا به فرار گذاشتند.
|
||
\v 50 ادونیا از ترس سلیمان به خیمهٔ عبادت پناه برد و شاخهای مذبح را به دست گرفت.\f + \fr 1:50 \ft این عمل به معنای پناه جستن و بست نشستن است.\f*
|
||
\v 51 به سلیمان خبر دادند که ادونیا از ترس او به عبادتگاه پناه برده و شاخهای مذبح را به دست گرفته است و میگوید: «سلیمان برای من قسم بخورد که مرا نخواهد کشت.»
|
||
\p
|
||
\v 52 سلیمان گفت: «اگر ادونیا رفتار خود را عوض کند، مویی از سرش کم نخواهد شد. در غیر این صورت سزای او مرگ است.»
|
||
\p
|
||
\v 53 سپس سلیمان افرادی را فرستاد تا ادونیا را از عبادتگاه بیرون بیاورند. ادونیا آمد و در حضور سلیمان پادشاه تعظیم کرد. سلیمان به او گفت: «میتوانی به خانهات برگردی.»
|
||
\c 2
|
||
\s1 آخرین وصیت داوود به سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 1 زمان وفات داوود پادشاه نزدیک میشد، پس به پسرش سلیمان اینطور وصیت کرد:
|
||
\p
|
||
\v 2 «چیزی از عمرم باقی نمانده است. تو قوی و شجاع باش
|
||
\v 3 و همواره از فرمانهای خداوند، خدایت پیروی کن و به تمام احکام و قوانینش که در شریعت موسی نوشته شدهاند عمل نما تا به هر کاری دست میزنی و به هر جایی که میروی کامیاب شوی.
|
||
\v 4 اگر چنین کنی، آنگاه خداوند به وعدهای که به من داده وفا خواهد کرد. خداوند فرموده است: اگر نسل تو با تمام وجود احکام مرا حفظ کنند و نسبت به من وفادار بمانند، همیشه یکی از ایشان بر مملکت اسرائیل سلطنت خواهد کرد.
|
||
\p
|
||
\v 5 «در ضمن تو میدانی که یوآب چه بر سر من آورد و چطور دو سردار مرا یعنی ابنیر پسر نیر و عماسا پسر یِتِر را کشت. یوآب وانمود کرد که آنها را در جنگ کشته ولی حقیقت این است که در زمان صلح ایشان را کشت و کمربندی را که به کمر بسته بود و کفشهایی را که به پا داشت، به خون آلوده بود.
|
||
\v 6 تو مردی حکیم هستی و میدانی چه باید کرد. اجازه نده او با موی سفید در آرامش به گور فرو رود.
|
||
\v 7 اما با پسران برزلائی جلعادی با محبت رفتار کن و بگذار همیشه از سفرهٔ شاهانهٔ تو نان بخورند. چون وقتی از ترس برادرت ابشالوم فرار میکردم، آنها از من پذیرایی کردند.
|
||
\v 8 شِمعی پسر جیرای بنیامینی را هم که از اهالی بحوریم است به یاد داشته باش. وقتی من به محنایم میرفتم او به من اهانت کرد و ناسزا گفت. اما وقتی او برای استقبال از من به کنار رود اردن آمد، من برای او به خداوند قسم خوردم که او را نکشم؛
|
||
\v 9 ولی تو او را بیگناه نشمار. تو مردی حکیم هستی و میدانی با او چه باید کرد. موی سفیدش را خونآلود به گور بفرست.»
|
||
\s1 وفات داوود
|
||
\p
|
||
\v 10 وقتی داوود درگذشت او را در شهر اورشلیم به خاک سپردند.
|
||
\v 11 داوود چهل سال بر اسرائیل سلطنت نمود. از این چهل سال، هفت سال در شهر حبرون سلطنت کرد و سی و سه سال در اورشلیم.
|
||
\p
|
||
\v 12 سپس سلیمان به جای پدر خود داوود بر تخت نشست و پایههای سلطنت خود را استوار کرد.
|
||
\s1 مرگ ادونیا
|
||
\p
|
||
\v 13 یک روز ادونیا پسر حَجّیت به دیدن بَتشِبَع مادر سلیمان رفت. بَتشِبَع از او پرسید: «آیا به قصد صلح و صفا به اینجا آمدهای؟»
|
||
\p ادونیا گفت: «بله، به قصد صلح و صفا آمدهام.
|
||
\v 14 آمدهام تا از تو درخواستی بکنم.»
|
||
\p بَتشِبَع پرسید: «چه میخواهی؟»
|
||
\p
|
||
\v 15 ادونیا گفت: «تو میدانی که سلطنت مال من شده بود و تمام مردم هم انتظار داشتند که بعد از پدرم، من به پادشاهی برسم؛ ولی وضع دگرگون شد و برادرم سلیمان به پادشاهی رسید، چون این خواست خداوند بود.
|
||
\v 16 اکنون خواهشی دارم و امیدوارم که این خواهش مرا رد نکنی.»
|
||
\p بَتشِبَع پرسید: «چه میخواهی؟»
|
||
\p
|
||
\v 17 ادونیا گفت: «از طرف من با برادرم سلیمانِ پادشاه، گفتگو کن چون میدانم هر چه تو از او بخواهی انجام میدهد. به او بگو که ابیشگ شونَمی را به من به زنی بدهد.»
|
||
\p
|
||
\v 18 بَتشِبَع گفت: «بسیار خوب، من این خواهش را از او خواهم کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 19 پس بَتشِبَع به همین منظور نزد سلیمان پادشاه رفت. وقتی او داخل شد، پادشاه به پیشوازش برخاست و به او تعظیم کرد و دستور داد تا برای مادرش یک صندلی مخصوص بیاورند و کنار تخت او بگذارند. پس بَتشِبَع در طرف راست سلیمان پادشاه نشست.
|
||
\v 20 آنگاه بَتشِبَع گفت: «من یک خواهش کوچک از تو دارم؛ امیدوارم آن را رد نکنی.»
|
||
\p سلیمان گفت: «مادر، خواهش تو چیست؟ میدانی که من هرگز خواست تو را رد نمیکنم.»
|
||
\p
|
||
\v 21 بَتشِبَع گفت: «خواهش من این است که بگذاری برادرت ادونیا با ابیشَگِ شونَمی ازدواج کند.»
|
||
\p
|
||
\v 22 سلیمان در جواب بَتشِبَع گفت: «چطور است همراه اَبیشَگ، سلطنت را هم به او بدهم،\f + \fr 2:22 \ft ازدواج با ابیشگ که از کنیزان داوود پادشاه بود، طبق رسم آن زمان، به نحوی به ادونیا حق ادعای سلطنت میبخشید.\f* چون او برادر بزرگ من است! تا او با یوآب پسر صِرویه و اَبیّاتار کاهن روی کار بیایند و قدرت فرمانروایی را به دست بگیرند!»
|
||
\v 23-24 \vp ۲۳و۲۴\vp* سپس سلیمان به خداوند قسم خورد و گفت: «خدا مرا نابود کند اگر همین امروز ادونیا را به سبب این توطئه که علیه من چیده است نابود نکنم! به خداوند زنده که تخت و تاج پدرم را به من بخشیده و طبق وعدهاش این سلطنت را نصیب من کرده است قسم، که او را زنده نخواهم گذاشت.»
|
||
\p
|
||
\v 25 پس سلیمان پادشاه به بنایا پسر یهویاداع دستور داد که ادونیا را بکشد، و او نیز چنین کرد.
|
||
\s1 تبعید اَبیّاتار و مرگ یوآب
|
||
\p
|
||
\v 26 سپس پادشاه به اَبیّاتار کاهن گفت: «به خانهٔ خود در عناتوت برگرد. سزای تو نیز مرگ است، ولی من اکنون تو را نمیکشم، زیرا در زمان پدرم مسئولیت نگهداری صندوق عهد خداوند با تو بود و تو در تمام زحمات پدرم با او شریک بودی.»
|
||
\v 27 پس سلیمان پادشاه، اَبیّاتار را از مقام کاهنی برکنار نموده و بدین وسیله هر چه خداوند در شهر شیلوه دربارهٔ فرزندان عیلی فرموده بود، عملی شد.\f + \fr 2:27 \ft نگاه کنید به \+xt ۱سموئیل ۲:۳۱‑۳۵\+xt*.\f*
|
||
\p
|
||
\v 28 وقتی خبر این وقایع به گوش یوآب رسید، او به خیمهٔ عبادت پناه برد و شاخهای مذبح را به دست گرفت.\f + \fr 2:28 \ft نگاه کنید به \+xt ۱:۵۱\+xt*.\f* (یوآب هر چند در توطئهٔ ابشالوم دست نداشت اما در توطئهٔ ادونیا شرکت کرده بود.)
|
||
\v 29 وقتی به سلیمان پادشاه خبر رسید که یوآب به خیمهٔ عبادت پناه برده است، بنایا را فرستاد تا او را بکشد.
|
||
\p
|
||
\v 30 بنایا به خیمهٔ عبادت داخل شد و به یوآب گفت: «پادشاه دستور میدهد که از اینجا بیرون بیایی.»
|
||
\p یوآب گفت: «بیرون نمیآیم و همین جا میمیرم.»
|
||
\p بنایا نزد پادشاه برگشت و آنچه یوآب گفته بود به او اطلاع داد.
|
||
\p
|
||
\v 31 پادشاه گفت: «همانطور که میگوید، عمل کن. او را بکش و دفن کن. کشتن او، لکههای خون اشخاص بیگناهی را که او ریخته است از دامن من و خاندان پدرم پاک میکند.
|
||
\v 32 او بدون اطلاع پدرم، ابنیر فرماندهٔ سپاه اسرائیل و عماسا پسر یِتِر فرماندهٔ سپاه یهودا را که بهتر از وی بودند کشت. پس خداوند هم انتقام این دو بیگناه را از او خواهد گرفت
|
||
\v 33 و خون ایشان تا به ابد بر گردن یوآب و فرزندان او خواهد بود. اما خداوند نسل داوود را که بر تخت او مینشینند تا به ابد سلامتی خواهد داد.»
|
||
\p
|
||
\v 34 پس بنایا پسر یهویاداع به خیمهٔ عبادت برگشت و یوآب را کشت. بعد او را در خانهاش که در صحرا بود دفن کردند.
|
||
\p
|
||
\v 35 آنگاه پادشاه، بنایا را به جای یوآب به فرماندهی سپاه منصوب کرد و صادوق را به جای اَبیّاتار به مقام کاهنی گماشت.
|
||
\s1 مرگ شِمعی
|
||
\p
|
||
\v 36 سپس پادشاه، شِمعی را احضار کرد. وقتی شِمعی آمد، پادشاه به او گفت: «خانهای برای خود در اورشلیم بساز و از اورشلیم خارج نشو.
|
||
\v 37 اگر شهر را ترک کنی و از رود قدرون بگذری، بدان که کشته خواهی شد و خونت به گردن خودت خواهد بود.»
|
||
\p
|
||
\v 38 شِمعی عرض کرد: «هر چه بگویید اطاعت میکنم.» پس در اورشلیم ماند و مدتها از شهر بیرون نرفت.
|
||
\p
|
||
\v 39 ولی بعد از سه سال، دو نفر از غلامان شمعی پیش اخیش پسر مَعَکاه، پادشاه جَت فرار کردند. وقتی به شمعی خبر دادند که غلامانش در جت هستند،
|
||
\v 40 او الاغ خود را آماده کرده، به جت نزد اخیش رفت. او غلامانش را در آنجا یافت و آنها را به اورشلیم باز آورد.
|
||
\v 41 سلیمان پادشاه وقتی شنید که شمعی از اورشلیم به جت رفته و برگشته است،
|
||
\v 42 او را احضار کرد و گفت: «مگر تو را به خداوند قسم ندادم و به تأکید نگفتم که اگر از اورشلیم بیرون بروی تو را میکشم؟ مگر تو نگفتی هر چه بگویید اطاعت میکنم؟
|
||
\v 43 پس چرا سوگند خود را به خداوند نگاه نداشتی و دستور مرا اطاعت نکردی؟
|
||
\v 44 تو خوب میدانی چه بدیهایی در حق پدرم داوود پادشاه کردی. پس امروز خداوند تو را به سزای اعمالت رسانده است.
|
||
\v 45 اما من، سلیمان پادشاه، مبارک خواهم بود و سلطنت داوود در حضور خداوند تا ابد پایدار خواهد ماند.»
|
||
\p
|
||
\v 46 آنگاه به فرمان پادشاه، بنایا شمعی را بیرون برد و او را کشت. به این ترتیب، سلطنت سلیمان برقرار ماند.
|
||
\c 3
|
||
\s1 درخواست سلیمان برای حکمت
|
||
\p
|
||
\v 1 سلیمان با فرعون مصر پیمان دوستی بسته، دختر او را به همسری گرفت و به شهر داوود آورد تا بنای کاخ سلطنتی خود و نیز خانۀ خداوند و دیوار شهر اورشلیم را تمام کند.
|
||
\v 2 در آن زمان، قوم اسرائیل به بالای تپهها میرفتند و روی مذبحهای آنجا قربانی میکردند، چون هنوز خانهٔ خداوند ساخته نشده بود.
|
||
\v 3 سلیمان خداوند را دوست میداشت و مطابق دستورهای پدر خود عمل میکرد، ولی او هم به بالای تپهها میرفت و در آنجا قربانی میکرد و بخور میسوزانید.
|
||
\p
|
||
\v 4 یکبار سلیمان برای قربانی کردن به جبعون رفت، زیرا مهمترین تپه بود. او هزار گاو و گوسفند در آن محل قربانی کرد.
|
||
\v 5 آن شب در جبعون خداوند در عالم خواب به او ظاهر شد و فرمود: «از من چه میخواهی تا به تو بدهم؟»
|
||
\p
|
||
\v 6 سلیمان گفت: «تو به پدرم داوود بسیار محبت نشان دادی چون او نسبت به تو صادق و امین بود و قلب پاکی داشت. به او پسری بخشیدی که امروز بر تختش نشسته است. با این کار، لطف خود را در حق او کامل کردی!
|
||
\v 7 ای خداوند، خدای من، تو مرا به جای پدرم داوود به پادشاهی رساندهای. ولی من مانند یک کودک هستم که راه خود را نمیداند.
|
||
\v 8 حال که رهبری قوم برگزیدهٔ تو با این همه جمعیت بیشمار به عهدهٔ من است،
|
||
\v 9 به من حکمت عطا کن تا بتوانم نیک و بد را تشخیص بدهم و با عدالت بر مردم حکومت کنم؛ و گرنه چطور میتوانم این قوم بزرگ را اداره کنم؟»
|
||
\p
|
||
\v 10 خداوند درخواست سلیمان را بسیار پسندید و خشنود شد که سلیمان از او حکمت خواسته است.
|
||
\v 11 پس به سلیمان فرمود: «چون تو حکمت خواستی تا با عدالت حکومت کنی و عمر طولانی یا ثروت فراوان برای خود و یا مرگ دشمنانت را از من نخواستی،
|
||
\v 12 پس هر چه خواستی به تو میدهم. من به تو فهم و حکمتی میبخشم که تاکنون به کسی ندادهام و نخواهم داد.
|
||
\v 13 در ضمن چیزهایی را هم که نخواستی به تو میدهم، یعنی ثروت و افتخار را، به طوری که در طول زندگیات هیچ پادشاهی به پای تو نخواهد رسید.
|
||
\v 14 اگر مثل پدرت داوود از من اطاعت کنی و دستورهای مرا پیروی نمایی آنگاه عمر طولانی نیز به تو خواهم بخشید!»
|
||
\p
|
||
\v 15 وقتی سلیمان بیدار شد، فهمید که خدا در خواب با او سخن گفته است. پس به اورشلیم رفت و به خیمهٔ عبادت وارد شده، در برابر صندوق عهد خداوند ایستاد و قربانیهای سوختنی و سلامتی به خداوند تقدیم کرد. سپس برای تمام درباریان خود، ضیافتی بزرگ ترتیب داد.
|
||
\s1 داوری عادلانهٔ سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 16 چندی بعد دو فاحشه برای حل اختلاف خود به حضور پادشاه آمدند.
|
||
\v 17 یکی از آنان گفت: «ای پادشاه، ما دو نفر در یک خانه زندگی میکنیم. چندی قبل من فرزندی به دنیا آوردم.
|
||
\v 18 سه روز بعد از من، این زن هم فرزندی زایید. کسی جز ما در آن خانه نبود.
|
||
\v 19 یک شب که او خواب بود، روی بچهاش افتاد و بچهاش خفه شد!
|
||
\v 20 نصف شب وقتی من در خواب بودم، او برخاست و پسر مرا از کنارم برداشت و پیش خودش برد و بچهٔ مردهٔ خود را در بغل من گذاشت.
|
||
\v 21 صبح زود که برخاستم بچهام را شیر بدهم دیدم مرده است. اما وقتی در روشنایی روز با دقت به او نگاه کردم متوجه شدم که آن کودک پسر من نیست.»
|
||
\p
|
||
\v 22 زن دوم حرف او را قطع کرد و گفت: «اینطور نیست، بچهٔ مرده مال اوست و اینکه زنده است پسر من است.»
|
||
\p زن اولی گفت: «نه، آنکه مرده است مال تو است و اینکه زنده است مال من است.» و در حضور پادشاه به مجادله پرداختند.
|
||
\p
|
||
\v 23 پس پادشاه گفت: «بگذارید ببینم حق با کیست. هر دو شما میگویید: بچهٔ زنده مال من است، و هر دو هم میگویید: بچهٔ مرده مال من نیست!»
|
||
\p
|
||
\v 24 سپس پادشاه دستور داد شمشیری بیاورند. پس یک شمشیر آوردند.
|
||
\v 25 آنگاه سلیمان فرمود: «طفل زنده را دو نصف کنید و به هر کدام یک نصف بدهید!»
|
||
\p
|
||
\v 26 زنی که مادر واقعی بچه بود دلش بر پسرش سوخت و به پادشاه التماس کرده گفت: «ای پادشاه بچه را نکشید. او را به این زن بدهید!»
|
||
\p ولی زن دیگر گفت: «نه، بگذار او را تقسیم کنند تا نه مال من باشد و نه مال تو!»
|
||
\p
|
||
\v 27 آنگاه پادشاه فرمود: «بچه را نکشید! او را به این زن بدهید که نمیخواهد بچه کشته شود؛ چون مادرش همین زن است!»
|
||
\p
|
||
\v 28 این خبر به سرعت در سراسر اسرائیل پخش شد و همه از پادشاه ترسیدند، چون فهمیدند که خدا به سلیمان حکمت بخشیده تا بتواند عادلانه داوری کند.
|
||
\c 4
|
||
\s1 مقامات دربار سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 1 سلیمان پادشاه بر تمام اسرائیل حکومت میکرد
|
||
\v 2-6 و مقامات دربار او عبارت بودند از:
|
||
\li1 عزریا (پسر صادوق)، رئیس کاهنان؛
|
||
\li1 الیحورف و اخیا (پسران شیشه)، کاتب؛
|
||
\li1 یهوشافاط (پسر اخیلود)، وقایعنگار؛
|
||
\li1 بنایا (پسر یهویاداع)، فرماندهٔ سپاه؛
|
||
\li1 صادوق و اَبیّاتار، کاهن؛
|
||
\li1 عزریا (پسر ناتان)، سرپرست حاکمان؛
|
||
\li1 زابود (پسر ناتان)، کاهن و مشاور پادشاه؛
|
||
\li1 اخیشار، سرپرست امور دربار؛
|
||
\li1 ادونیرام (پسر عبدا) سرپرست کارهای اجباری.
|
||
\li1
|
||
\v 7 سلیمان در تمام اسرائیل دوازده حاکم گماشته بود و آنها وظیفه داشتند خوراک دربار را تهیه کنند. هر یک از ایشان، یک ماه در سال مسئول تدارکات دربار بودند.
|
||
\p
|
||
\v 8-19 این است اسامی دوازده حاکم و حوزههای فعالیت آنها:
|
||
\li1 بن هور، در کوهستان افرایم؛
|
||
\li1 بن دقر، در ماقص، شعلبیم، بیتشمس، ایلون و بیت حانان؛
|
||
\li1 بن حسد، در اربوت، سوکوه و تمامی قلمرو حافر؛
|
||
\li1 بن ابیناداب، (که با تافَت دختر سلیمان ازدواج کرده بود) در تمام منطقهٔ دُر؛
|
||
\li1 بعنا (پسر اخیلود)، در تعنک، مجدو، تمام سرزمین نزدیک بیتشان و صرتان، جنوب شهر یزرعیل، و تا شهر آبل مهوله و شهر یقمعام؛
|
||
\li1 بن جابر، در راموت جلعاد که شامل دهکدههای یاعیر (پسر منسی) در جلعاد و ناحیه ارجوب در باشان میشد با شصت شهر حصاردار دیگر که دروازههایشان پشتبندهای مفرغین داشت؛
|
||
\li1 اخیناداب (پسر عدو)، در محنایم؛
|
||
\li1 اخیمعص (که با باسمت دختر دیگر سلیمان ازدواج کرده بود)، در نفتالی؛
|
||
\li1 بعنا (پسر حوشای)، در اشیر و بعلوت؛
|
||
\li1 یهوشافاط (پسر فاروح)، در سرزمین یساکار؛
|
||
\li1 شمعی (پسر ایلا)، در سرزمین بنیامین؛
|
||
\li1 جابر (پسر اوری)، در جلعاد که شامل سرزمینهای سیحون، پادشاه اموریها و عوج، پادشاه باشان میشد.
|
||
\li1 این دوازده حاکم زیر نظر حاکم کل قرار داشتند.
|
||
\s1 حکمت و عظمت سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 20 در آن زمان اسرائیل و یهودا مانند شنهای کنار دریا بیشمار بودند. آنها از زندگی مرفه و شادی برخوردار بودند.
|
||
\v 21 سلیمان بر تمام سرزمینهای واقع در بین رود فرات و فلسطین که تا سرحد مصر نیز میرسیدند سلطنت میکرد. اقوام این سرزمینها به او باج و خراج میدادند و در تمام مدت عمرش تابع او بودند.
|
||
\p
|
||
\v 22 آذوقهٔ روزانهٔ دربار عبارت بود از: حدود پنج تن آرد و ده تن بلغور،
|
||
\v 23 ده گاو از طویله، بیست گاو از چراگاه، صد گوسفند و نیز غزال، آهو، گوزن و انواع مرغان.
|
||
\p
|
||
\v 24 قلمرو سلطنت سلیمان از تفصح تا غزه میرسید و تمام ممالک غرب رود فرات را در بر میگرفت. تمام پادشاهان غرب رود فرات تابع او بودند و او با سرزمینهای همسایه در صلح بود.
|
||
\p
|
||
\v 25 مردم یهودا و اسرائیل در طول سلطنت سلیمان در کمال آرامش بودند و هر خانواده، از دان تا بئرشبع، زیر درختان مو و انجیر خود آسوده مینشستند.
|
||
\p
|
||
\v 26 سلیمان دوازده هزار اسب و چهار هزار اصطبل برای اسبان ارابههای خود داشت.
|
||
\p
|
||
\v 27 حاکمان، هر یک در ماه تعیین شده، خوراک سلیمان و مهمانان او را بدون کم و کسر تهیه میکردند.
|
||
\v 28 در ضمن هر یک به سهم خود برای اسبان ارابه و سایر اسبان کاه و جو فراهم میساختند.
|
||
\p
|
||
\v 29 خدا به سلیمان فهم و حکمت بینظیری بخشید و بصیرت او مانند شنهای کنار دریا بیحد و حصر بود.
|
||
\v 30 حکمت سلیمان از حکمت دانشمندان مشرقزمین و علمای مصر هم زیادتر بود.
|
||
\v 31 او حتی از حکمای معروفی چون ایتان ازراحی و پسران ماحول یعنی حیمان و کلکول و دَردَع حکیمتر بود. سلیمان در میان تمام ممالک دنیای زمان خود معروف شد.
|
||
\v 32 سه هزار مثل گفت و هزار و پنج سرود نوشت.
|
||
\v 33 سلیمان دربارهٔ حیوانات و پرندگان و خزندگان و ماهیان اطلاع کافی داشت، او همچنین تمام گیاهان را از درختان سرو لبنان گرفته تا بوتههای کوچک زوفا که در شکاف دیوارها میرویند، میشناخت و دربارهٔ آنها سخن میگفت.
|
||
\v 34 پادشاهان سراسر جهان که آوازهٔ حکمت او را شنیده بودند نمایندگانی به دربار او میفرستادند تا از حکمتش برخوردار شوند.
|
||
\c 5
|
||
\s1 آمادگی برای ساختن خانۀ خدا
|
||
\p
|
||
\v 1 حیرام، پادشاه صور، که در زمان داوود پادشاه دوست او بود، وقتی شنید که سلیمان، پسر داوود، جانشین پدرش شده است چند سفیر به دربار او فرستاد.
|
||
\v 2 سلیمان نیز در مقابل قاصدانی با این پیام نزد حیرام فرستاد:
|
||
\pm
|
||
\v 3 «تو میدانی که پدرم داوود به خاطر جنگهای پیدرپی نتوانست خانهای برای عبادت خداوند، خدای خود بسازد، تا اینکه خداوند او را بر دشمنانش پیروز کرد.
|
||
\v 4 اما اینک خداوند، خدایم در اسرائیل صلح و امنیت برقرار کرده است و من دشمنی ندارم تا به من حمله کند.
|
||
\v 5 خداوند به پدرم داوود وعده فرمود: ”پسرت که به جای تو بر تخت سلطنت مینشیند، برای من خانهای خواهد ساخت.“ حال در نظر دارم برای عبادت خداوند، خدایم خانهای بسازم.
|
||
\v 6 آنچه از تو میخواهم این است که چوببُران خود را به کوههای لبنان بفرستی تا از درختان سرو برایم الوار تهیه کنند. من هم افرادم را به آنجا روانه میکنم تا دوش به دوش آنها کار کنند. مزد کارگران تو را هم هر قدر تعیین کنی میپردازم. چون همانطور که میدانی در اسرائیل هیچکس به خوبی صیدونیها در بریدن درخت ماهر نیست!»
|
||
\p
|
||
\v 7 حیرام از این پیام سلیمان بسیار خوشحال شد و گفت: «سپاس بر خداوند که به داوود پسر حکیمی داده است تا بر مملکت بزرگ اسرائیل سلطنت کند.»
|
||
\v 8 آنگاه این پیام را برای سلیمان فرستاد:
|
||
\pm «پیغامت را دریافت کردم و خواهش تو را دربارهٔ تهیهٔ الوار درخت سرو و صنوبر بجا میآورم.
|
||
\v 9 افرادم الوار را از کوههای لبنان به ساحل دریا میآورند. سپس آنها را به هم میبندند و به آب میاندازند تا از کنار دریا به طور شناور حرکت کنند و به نقطهای که میخواهی برسند. در آنجا افراد من چوبها را از هم باز میکنند و تحویل میدهند. تو نیز میتوانی در عوض، برای خاندان سلطنتی من آذوقه بفرستی.»
|
||
\p
|
||
\v 10 به این ترتیب، حیرام چوب سرو و صنوبر مورد نیاز سلیمان را فراهم کرد،
|
||
\v 11 و به جای آن، سلیمان هر سال دو هزار تن گندم و چهارصد هزار لیتر روغن زیتون خالص برای حیرام میفرستاد.
|
||
\p
|
||
\v 12 بین حیرام و سلیمان صلح برقرار بود و آن دو با هم پیمان دوستی بستند. خداوند همانطور که فرموده بود به سلیمان حکمت زیادی بخشید.
|
||
\p
|
||
\v 13 آنگاه سلیمان سی هزار نفر را از سراسر اسرائیل به کار اجباری گرفت.
|
||
\v 14 ادونیرام را نیز به سرپرستی آنها گماشت. او هر ماه به نوبت، ده هزار نفر از آنان را به لبنان میفرستاد. به این ترتیب، هر کس دو ماه در خانهٔ خود بود و یک ماه در لبنان.
|
||
\v 15 سلیمان هفتاد هزار باربر و هشتاد هزار سنگتراش در کوهستان داشت
|
||
\v 16 و سه هزار و سیصد سرکارگر بر آنها نظارت میکردند.
|
||
\v 17 سنگتراشها به دستور پادشاه سنگهای مرغوب بزرگ برای بنای خانهٔ خدا میکندند و میتراشیدند.
|
||
\v 18 اهالی جِبال هم به چوببران سلیمان و حیرام در بریدن چوب و تهیه الوار و تراشیدن سنگها برای خانهٔ خدا کمک میکردند.
|
||
\c 6
|
||
\s1 سلیمان خانهٔ خدا را میسازد
|
||
\p
|
||
\v 1 در سال چهارم سلطنت سلیمان، درست چهارصد و هشتاد سال پس از خروج قوم اسرائیل از مصر در ماه زیو که ماه دوم است، بنای خانۀ خداوند شروع شد.
|
||
\v 2 طول خانهٔ خداوند سی متر، عرض آن ده متر و ارتفاعش پانزده متر بود.
|
||
\v 3 ایوان جلوی ساختمان ده متر درازا و پنج متر پهنا داشت.
|
||
\v 4 در دیوارهای ساختمان پنجرههایی باریک کار گذاشته شده بود.
|
||
\p
|
||
\v 5-6 \vp ۵و۶\vp* یک سری اتاق در سه طبقه دور ساختمان و چسبیده به آن درست کردند. عرض اتاقهای طبقه اول دو و نیم متر، طبقه دوم سه متر و طبقه سوم سه و نیم متر بود. برای اینکه مجبور نباشند سر تیرهای این اتاقها را به داخل دیوار خانهٔ خدا فرو کنند، لبههایی دور تا دور دیوار ساختند و سر تیرهای سرو را روی آنها قرار دادند.
|
||
\p
|
||
\v 7 تمام سنگهای ساختمان قبلاً در معدن تراشیده و آماده میگردید به طوری که در فضای ساختمان صدای تیشه و چکش و ابزار و آلات آهنی دیگر شنیده نمیشد.
|
||
\p
|
||
\v 8 درِ ورودی طبقه اول در سمت جنوبی خانهٔ خدا بود و طبقهٔ دوم و سوم بهوسیلۀ پلههای مارپیچی به طبقه اول راه داشت.
|
||
\v 9 پس از تکمیل ساختمان، سلیمان دستور داد سقف ساختمان را با تیرها و تختههای چوب سرو بپوشانند.
|
||
\v 10 ارتفاع اتاقهای دور ساختمان دو و نیم متر بود که با تیرهای سرو آزاد به معبد متصل میشدند.
|
||
\p
|
||
\v 11 خداوند به سلیمان گفت:
|
||
\v 12 «اگر هر چه به تو میگویم انجام دهی و از تمام احکام و دستورهای من اطاعت کنی، آنگاه آنچه را که به پدرت داوود قول دادم، بجا خواهم آورد
|
||
\v 13 و در میان قوم اسرائیل در این خانه ساکن میشوم و هرگز ایشان را ترک نمیکنم.»
|
||
\p
|
||
\v 14 وقتی بنای خانهٔ خدا به پایان رسید،
|
||
\v 15 دیوارهای داخل خانه با چوب سرو پوشانده شد که از زمین تا به سقف میرسید. سلیمان کف آن را نیز با چوب صنوبر فرش کرد.
|
||
\v 16 قسمت انتهای خانۀ خدا را به طول ده متر بهوسیلۀ دیواری از چوب سرو جدا ساخت و آن اتاق را به «قُدسالاقداس» اختصاص داد.
|
||
\v 17 طول اتاق بیرونی مقابل قدسالاقداس بیست متر بود.
|
||
\v 18 تمام دیوارهای سنگی داخل خانهٔ خدا را با قطعاتی از تختههای سرو که با نقشهایی از گل و کدو منبتکاری شده بود، پوشاند.
|
||
\p
|
||
\v 19 قدسالاقداس محلی بود که صندوق عهد خداوند را در آن میگذاشتند.
|
||
\v 20 درازا و پهنا و بلندی قدسالاقداس، هر یک ده متر بود و سطح دیوارهای داخلی آن با طلا پوشانده شده بود. سپس سلیمان از چوب سرو یک مذبح برای آن درست کرد.
|
||
\v 21-22 \vp ۲۱و۲۲\vp* روکش مذبح هم مثل رویه داخل خانهٔ خدا، از طلای خالص بود. در برابر محل مدخل قدسالاقداس، زنجیرهایی از طلا نصب نمود. به این ترتیب همه جای خانه را با طلا پوشاند و مذبح کنار اتاق داخلی را هم طلاکاری کرد.
|
||
\p
|
||
\v 23-28 سلیمان دو کروبی از چوب زیتون ساخت که بلندی هر کدام از آنها پنج متر بود و آنها را در داخل قدسالاقداس قرار داد. کروبیها طوری کنار هم قرار گرفته بودند که دو بال آنها به هم میرسید و بالهای دیگرشان تا دیوارهای دو طرف قدسالاقداس کشیده میشد. طول هر یک از بالهای کروبیان دو و نیم متر بود و به این ترتیب از سر یک بال تا سر بال دیگر پنج متر میشد. هر دو کروبی را به یک اندازه و به یک شکل ساخته بودند و هر دو را با روکش طلا پوشانیده بودند.
|
||
\p
|
||
\v 29 دیوارهای هر دو اتاق خانهٔ خدا با نقشهای کروبیان و درختان خرما و دستههای گل، منبتکاری شده بود.
|
||
\v 30 کف هر دو اتاق نیز روکش طلا داشت.
|
||
\p
|
||
\v 31 برای مدخل قدسالاقداس، دو لنگه در از چوب زیتون ساختند. پهنای این درها به اندازهٔ یک پنجم پهنای دیوار بود.
|
||
\v 32 این دو لنگه در نیز با نقشهای کروبیان و درختان خرما و دستههای گل منبتکاری شده و بطور کامل با روکش طلا پوشانیده شده بود.
|
||
\p
|
||
\v 33 چهار چوب مدخل خانهٔ خدا که به اتاق جلویی باز میشد از چوب زیتون ساخته شده بود. پهنای این چهار چوب یک چهارم پهنای دیوار بود.
|
||
\v 34 این در، از چوب صنوبر ساخته شده بود و چهار لنگه داشت که دو به دو به هم متصل بود و تا میشد.
|
||
\v 35 این درها نیز با نقشهای کروبیان و درختان خرما و دستههای گل منبتکاری شده و به طور کامل با روکش طلا پوشانیده شده بود.
|
||
\p
|
||
\v 36 حیاطی در جلوی خانهٔ خدا ساخته شد که دیوارهای آن از سه ردیف سنگ تراشیده و یک ردیف چوب سرو تشکیل شده بود.
|
||
\p
|
||
\v 37 اولین سنگ بنای خانهٔ خداوند در ماه زیو که ماه دوم است، در سال چهارم سلطنت سلیمان گذاشته شد؛
|
||
\v 38 و در سال یازدهم سلطنت او در ماه بول که ماه هشتم است، تمام کارهای ساختمانی آن درست مطابق طرح داده شده، تکمیل گردید. به این ترتیب، ساختن خانهٔ خدا هفت سال به طول انجامید.
|
||
\c 7
|
||
\s1 کاخ سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 1 سپس، سلیمان برای خود یک کاخ سلطنتی ساخت و برای ساختن آن سیزده سال وقت صرف کرد.
|
||
\v 2 اسم یکی از تالارهای آن کاخ را «تالار جنگل لبنان» گذاشت. درازای این تالار پنجاه متر، پهنای آن بیست و پنج متر و بلندی آن پانزده متر بود. سقف آن از تیرهای سرو پوشیده شده بود و روی چهار ردیف از ستونهای سرو قرار داشت.
|
||
\v 3 سقف چهل و پنج تیر داشت که در سه ردیف پانزده تایی قرار گرفته بودند.
|
||
\v 4 در هر یک از دو دیوار جانبی، سه ردیف پنجره کار گذاشته شده بود.
|
||
\v 5 چارچوب تمام درها و پنجرهها به شکل چهارگوش بود و پنجرههای دیوارهای جانبی، روبروی هم قرار داشتند.
|
||
\p
|
||
\v 6 تالار دیگر «تالار ستونها» نامیده شد که درازای آن بیست و پنج متر و پهنای آن پانزده متر بود. جلوی این تالار، یک ایوان بود که سقف آن روی ستونها قرار داشت.
|
||
\p
|
||
\v 7 در کاخ سلطنتی، یک تالار دیگر هم بود به اسم «تالار داوری» که سلیمان در آنجا مینشست و به شکایات مردم رسیدگی میکرد. این تالار از کف تا سقف با چوب سرو پوشیده شده بود.
|
||
\p
|
||
\v 8 پشت این تالار، خانهٔ شخصی خودِ پادشاه ساخته شد که شبیه «تالار داوری» بود. سلیمان خانهٔ دیگری شبیه خانهٔ خود، برای زنش که دختر فرعون بود ساخت.
|
||
\p
|
||
\v 9 تمام این بناها از سنگهای مرغوب و تراشیده شده در اندازههای معین ساخته شده بودند.
|
||
\v 10 پایهٔ بناها از سنگهای بزرگ پنج متری و چهار متری تشکیل شده بود.
|
||
\v 11 بر سر دیوارهای این بناها تیرهایی از چوب سروکار گذاشته بودند.
|
||
\v 12 دیوار حیاط بزرگ کاخ، مانند حیاط داخلی خانهٔ خداوند با سه ردیف سنگ تراشیده و یک ردیف چوب سرو ساخته شده بود.
|
||
\p
|
||
\v 13-14 \vp ۱۳و۱۴\vp* سلیمان پادشاه به دنبال یک ریختهگر ماهر به اسم حورام فرستاد و او را دعوت کرد تا از صور به اورشلیم بیاید و برای او کار کند. حورام دعوت سلیمان را پذیرفت. مادر حورام یک بیوهزن یهودی از قبیلهٔ نفتالی و پدرش یک ریختهگر از اهالی صور بود.
|
||
\s1 دو ستون مفرغین
|
||
\p
|
||
\v 15 حورام دو ستون از مفرغ درست کرد که بلندی هر یک نه متر و دور هر یک شش متر بود.
|
||
\v 16-22 برای ستونها دو سر ستون مفرغین ساخت. هر یک از این سر ستونها به شکل گل سوسن بود. بلندی هر سر ستون دو و نیم متر و پهنای هر یک دو متر بود. هر کدام از این سر ستونها با هفت رشته زنجیر مفرغین بافته شده و با دو ردیف انار مفرغین تزیین شده بود. تعداد انارهای مفرغین در هر سر ستون دویست عدد بود. حورام این ستونها را در دو طرف مدخل خانهٔ خدا بر پا نمود. ستون جنوبی را ستون یاکین نامید و ستون شمالی را ستون بوعز نام گذاشت\f + \fr 7:16‑22 \ft احتمالاً یاکین به معنی «او (خدا) برقرار میسازد» و بوعز به معنی «در او (خدا) قوت هست» میباشد.\f*.
|
||
\s1 حوض مفرغین
|
||
\p
|
||
\v 23 حورام یک حوض گرد از مفرغ درست کرد که عمق آن دو و نیم متر، قطرش پنج متر و محیطش پانزده متر بود.
|
||
\v 24 بر کنارههای لبهٔ حوض در دو ردیف نقشهای کدویی شکل (در هر متر بیست نقش) قرار داشتند. این نقشها با خود حوض قالبگیری شده بود.
|
||
\v 25 این حوض بر پشت دوازده مجسمهٔ گاو قرار داشت. سر گاوها به طرف بیرون بود، سه گاو رو به شمال، سه گاو رو به جنوب، سه گاو رو به مغرب و سه گاو رو به مشرق.
|
||
\v 26 ضخامت دیوارهٔ حوض به پهنای کف دست بود. لبهٔ آن به شکل جام بود و مانند گلبرگ سوسن به طرف بیرون باز میشد. گنجایش آن بیش از چهل هزار لیتر بود.
|
||
\s1 میزهای مفرغین
|
||
\p
|
||
\v 27-30 سپس حورام ده میز مفرغین با پایههای چرخدار درست کرد. درازای هر میز دو متر، پهنای آن دو متر و بلندایش یک و نیم متر بود. چهار طرف میز بهوسیلهٔ ورقههای چهارگوش پوشانده شده بود. هر ورقه داخل قابی قرار داشت و ورقهها و قابها با نقشهایی از کروبیان، شیر و گاو تزیین شده بودند. در قسمت بالا و پایین گاوها و شیرها نقشهایی از دستههای گل قرار داشتند. هر یک از این میزها دارای چهار چرخ مفرغین بود. این چرخها دور محورهای مفرغین حرکت میکردند. در چهار گوشهٔ هر میز، چهار پایهٔ کوچک نصب شده بودند تا حوضچهای را که میساختند روی آنها بگذارند. این پایههای کوچک با نقشهای مارپیچی تزیین شده بودند.
|
||
\v 31 در قسمت بالای هر میز، سوراخ گردی قرار داشت. دور این سوراخ را قابی به بلندی هفتاد و پنج سانتی متر فرا گرفته بود که پنجاه سانتی متر آن بالای میز و بیست و پنج سانتی متر دیگر داخل میز قرار میگرفت. دور قاب با نقشهایی تزیین شده بود.
|
||
\p
|
||
\v 32 محور چرخها به پایههای میزها وصل بود و بلندی هر چرخ هفتاد و پنج سانتی متر بود،
|
||
\v 33 و چرخها به چرخهای ارابه شباهت داشتند. محور، چرخ، پرهها و توپی چرخ، همه از جنس مفرغ بودند.
|
||
\v 34 در هر گوشهٔ میز، روی هر پایه، یک دستگیره از جنس خود میز وجود داشت.
|
||
\v 35 دور تا دور هر میز تسمهای به بلندی بیست و پنج سانتی متر کشیده شده بود و پایهها و ورقههای آن به سر میز متصل بودند.
|
||
\v 36 قسمتهای خالی پایهها و ورقهها با نقشهایی از کروبیان، شیر و درخت خرما تزیین شده و با دستههای گل پوشیده شده بودند.
|
||
\v 37 تمام این میزها به یک شکل و اندازه و از یک جنس ساخته شده بودند.
|
||
\p
|
||
\v 38 حورام همچنین ده حوضچه مفرغین ساخت و آنها را بر سر ده میز چرخدار گذاشت. قطر هر حوضچه دو متر بود و گنجایشش هشتصد لیتر.
|
||
\v 39 پنج میز با حوضچههایش در سمت جنوب و پنج میز دیگر با حوضچههایش در سمت شمال خانهٔ خدا گذاشته شدند. حوض اصلی در گوشهٔ جنوب شرقی خانۀ خدا قرار گرفت.
|
||
\v 40 حورام همچنین سطلها، خاکاندازها و کاسهها ساخت. او تمام کارهای خانهٔ خداوند را که سلیمان پادشاه به او واگذار کرده بود به انجام رسانید.
|
||
\s1 وسایل خانۀ خدا
|
||
\li1
|
||
\v 41-45 این است فهرست اشیایی که حورام ساخت: دو ستون،
|
||
\li1 دو سر ستون کاسه مانند برای ستونها،
|
||
\li1 دو رشته زنجیر روی سر ستونها،
|
||
\li1 چهارصد انار مفرغین برای دو رشته زنجیر سر ستون (یعنی برای هر رشته زنجیر سر ستون دویست انار که در دو ردیف قرار داشتند)،
|
||
\li1 ده میز با ده حوضچه روی آنها،
|
||
\li1 یک حوض بزرگ با دوازده گاو مفرغین زیر آن،
|
||
\li1 سطلها،
|
||
\li1 خاکاندازها،
|
||
\li1 کاسهها.
|
||
\p حورام تمام این اشیاء خانۀ خداوند را از مفرغ صیقلی برای سلیمان پادشاه ساخت.
|
||
\v 46 به دستور سلیمان، این اشیاء در دشت اردن که بین سوکوت و صرتان قرار داشت قالبریزی شده بود.
|
||
\v 47 وزن آنها نامعلوم بود، چون به قدری سنگین بودند که نمیشد آنها را وزن کرد!
|
||
\p
|
||
\v 48 در ضمن، به دستور سلیمان وسایلی از طلای خالص برای خانهٔ خداوند ساخته شد. این وسایل عبارت بودند از: مذبح، میز نان حضور،
|
||
\v 49 ده چراغدان با نقشهای گل (این چراغدانها روبروی قدسالاقداس قرار داشتند، پنج عدد در سمت راست و پنج عدد در سمت چپ)، چراغها، انبرکها،
|
||
\v 50 پیالهها، انبرها، کاسهها، قاشقها، آتشدانها، لولاهای درهای قدسالاقداس و درهای اصلی راه ورودی خانهٔ خدا. تمام اینها از طلای خالص ساخته شده بودند.
|
||
\p
|
||
\v 51 وقتی کارهای خانۀ خداوند تمام شد، سلیمان طلا و نقره و تمام ظروفی را که پدرش داوود وقف خانهٔ خداوند کرده بود، به خزانهٔ خانهٔ خداوند آورد.
|
||
\c 8
|
||
\s1 صندوق عهد به خانهٔ خدا منتقل میشود
|
||
\p
|
||
\v 1 آنگاه سلیمان پادشاه تمام سران قبایل و طوایف و مشایخ قوم اسرائیل را به اورشلیم دعوت کرد تا صندوق عهد خداوند را که در صهیون، شهر داوود بود به خانۀ خدا بیاورند.
|
||
\v 2 همهٔ آنها در روزهای عید خیمهها در ماه ایتانیم که ماه هفتم است در اورشلیم جمع شدند.
|
||
\v 3-4 \vp ۳و۴\vp* آنگاه کاهنان و لاویان صندوق عهد و خیمۀ ملاقات را با تمام ظروف مقدّسی که در آن بود، به خانۀ خدا آوردند.
|
||
\v 5 سپس سلیمان پادشاه و تمام بنیاسرائیل در برابر صندوق عهد خداوند جمع شدند و در آن روز تعداد زیادی گاو و گوسفند قربانی کردند. تعداد گاو و گوسفند قربانی شده آنقدر زیاد بود که نمیشد شمرد.
|
||
\p
|
||
\v 6 سپس کاهنان، صندوق عهد را به درون قدسالاقداس خانهٔ خداوند بردند و آن را زیر بالهای آن دو کروبی قرار دادند.
|
||
\v 7 بالهای کروبیان روی صندوق عهد خداوند و روی چوبهای حامل صندوق گسترده میشد و آن را میپوشاند.
|
||
\v 8 این چوبها آنقدر دراز بود که از داخل اتاق دوم یعنی قدس دیده میشدند اما از حیاط دیده نمیشدند. (این چوبها هنوز هم در آنجا هستند.)
|
||
\v 9 در صندوق عهد چیزی جز دو لوح سنگی نبود. وقتی خداوند با قوم خود، پس از بیرون آمدنشان از مصر، در کوه حوریب عهد و پیمان بست، موسی آن دو لوح را در صندوق عهد گذاشت.
|
||
\p
|
||
\v 10 وقتی کاهنان از قدس بیرون میآمدند ناگهان ابری خانهٔ خداوند را پر ساخت
|
||
\v 11 و حضور پرجلال خداوند آن مکان را فرا گرفت به طوری که کاهنان نتوانستند به خدمت خود ادامه دهند.
|
||
\p
|
||
\v 12-13 \vp ۱۲و۱۳\vp* آنگاه سلیمان پادشاه چنین دعا کرد:
|
||
\p «خداوندا، تو فرمودهای که در ابر غلیظ و تاریک ساکن میشوی؛ ولی من برای تو خانهای ساختهام تا همیشه در آن منزل گزینی!»
|
||
\s1 سلیمان برای قوم سخنرانی میکند
|
||
\p
|
||
\v 14 سپس پادشاه رو به جماعتی که ایستاده بودند کرد و ایشان را برکت داده،
|
||
\v 15 گفت:
|
||
\pm «سپاس بر خداوند، خدای اسرائیل که آنچه را به پدرم داوود وعده داده بود، امروز با قدرت خود بجا آورده است.
|
||
\v 16 او به پدرم فرمود: از زمانی که قوم خود را از مصر بیرون آوردم تاکنون در هیچ جای سرزمین اسرائیل هرگز شهری را انتخاب نکردهام تا در آنجا خانهای برای حرمت نام من بنا شود ولی داوود را انتخاب کردهام تا بر قوم من حکومت کند.
|
||
\pm
|
||
\v 17 «پدرم داوود میخواست خانهای برای خداوند، خدای اسرائیل بنا کند،
|
||
\v 18 ولی خداوند به پدرم داوود فرمود: ”قصد و نیت تو خوب است،
|
||
\v 19 اما کسی که باید خانهٔ خدا را بسازد تو نیستی. پسر تو خانهٔ مرا بنا خواهد کرد.“
|
||
\pm
|
||
\v 20 «حال، خداوند به وعدهٔ خود وفا کرده است. زیرا من به جای پدرم داوود بر تخت سلطنت اسرائیل نشستهام و این خانه را برای عبادت خداوند، خدای اسرائیل ساختهام،
|
||
\v 21 و در آنجا مکانی برای صندوق عهد آماده کردهام عهدی که خداوند هنگامی که اجداد ما را از مصر بیرون آورد، با ایشان بست.»
|
||
\s1 دعای سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 22 آنگاه سلیمان در حضور جماعت اسرائیل، روبروی مذبح خداوند ایستاده، دستهای خود را به طرف آسمان بلند کرد
|
||
\v 23 و گفت:
|
||
\pm «ای خداوند، خدای اسرائیل، در تمام زمین و آسمان خدایی همانند تو وجود ندارد. تو خدایی هستی که عهد پر از رحمت خود را با کسانی که با تمام دل احکام تو را اطاعت میکنند نگاه میداری.
|
||
\v 24 تو به وعدهای که به بندهٔ خود، پدرم داوود دادی، امروز وفا کردی و با دستانت به انجام رسانیدی.
|
||
\pm
|
||
\v 25 «پس ای خداوند، خدای اسرائیل، اینک به این وعدهای هم که به پدرم دادی وفا کن که فرمودی: ”اگر فرزندان تو مانند خودت مطیع دستورهای من باشند همیشه کسی از نسل تو بر اسرائیل پادشاهی خواهد کرد.“
|
||
\v 26 اکنون ای خدای اسرائیل، از تو خواستارم که این وعدهای را که به پدرم دادی، به انجام برسانی.
|
||
\pm
|
||
\v 27 «ولی آیا ممکن است که خدا براستی روی زمین ساکن شود؟ ای خداوند، حتی آسمانها گنجایش تو را ندارند، چه رسد به این خانهای که من ساختهام.
|
||
\v 28 با وجود این، ای خداوند، خدای من، تو دعای مرا بشنو و آن را مستجاب فرما.
|
||
\v 29 چشمان تو شبانه روز بر این خانه باشد که دربارهاش فرمودی: ”نام من در آن خواهد بود.“ هر وقت در این مکان دعا میکنم، دعای مرا بشنو و اجابت فرما.
|
||
\v 30 نه تنها من، بلکه هر وقت قوم تو اسرائیل نیز در اینجا دعا میکنند، تو دعای آنها را اجابت فرما و از آسمان که محل سکونت تو است، استغاثهٔ ایشان را بشنو و گناهانشان را ببخش.
|
||
\pm
|
||
\v 31 «هرگاه کسی به همسایۀ خود گناه ورزد و از او بخواهند کنار این مذبح سوگند یاد کند که بیگناه است،
|
||
\v 32 آنگاه از آسمان بشنو و داوری کن. اگر به دروغ سوگند یاد نموده و مقصر باشد وی را به سزای عملش برسان، در غیر این صورت بیگناهی او را ثابت و اعلام کن.
|
||
\pm
|
||
\v 33 «وقتی قوم تو اسرائیل گناه ورزند و مغلوب دشمن شوند، ولی بعد به سوی تو روی آورند و اعتراف نمایند و در این خانه به درگاه تو دعا کنند،
|
||
\v 34 آنگاه از آسمان ایشان را اجابت فرما و گناه قوم خود را بیامرز و بار دیگر آنان را به این سرزمینی که به اجداد ایشان بخشیدهای، بازگردان.
|
||
\pm
|
||
\v 35 «اگر قوم تو گناه کنند و دریچهٔ آسمان به سبب گناهشان بسته شود و دیگر باران نبارد، آنگاه که آنها از گناهشان بازگشت نموده، اعتراف نمایند و در این خانه به درگاه تو دعا کنند،
|
||
\v 36 تو از آسمان دعای ایشان را اجابت فرما و گناه بندگان خود را بیامرز و راه راست را به ایشان نشان بده و بر زمینی که به قوم خود به ملکیت دادهای باران بفرست.
|
||
\pm
|
||
\v 37 «هرگاه این سرزمین دچار قحطی یا طاعون شود، یا محصول آن بر اثر بادهای سوزان و هجوم ملخ از بین برود، یا دشمن قوم تو را در شهر محاصره کند و یا هر بلا و مرض دیگری پیش آید
|
||
\v 38 و قوم تو، هر یک دستهای خود را به سوی این خانه دراز کرده، دعا کنند، آنگاه تو نالههای ایشان را
|
||
\v 39 از آسمان که محل سکونت تو است، بشنو و گناهشان را ببخش. ای خدا تو که از دل مردم آگاهی، هر کس را برحسب کارهایش جزا بده
|
||
\v 40 تا قوم تو در این سرزمینی که به اجدادشان بخشیدهای از تو بترسند.
|
||
\pm
|
||
\v 41 «در آینده بیگانگانی که از قوم تو اسرائیل نیستند، دربارۀ تو خواهند شنید. آنان به خاطر نام تو از سرزمینهای دور به اینجا خواهند آمد،
|
||
\v 42 زیرا دربارۀ نام عظیمت و بازوی قدرتمندت خواهند شنید. هرگاه آنان به سوی این خانه دعا کنند
|
||
\v 43 آنگاه از آسمان که محل سکونت توست، دعای آنها را بشنو و هر چه میخواهند به آنها ببخش تا تمام اقوام روی زمین تو را بشناسند و مانند قومت اسرائیل تو را احترام کرده، بدانند که حضور تو در این خانهای است که من ساختهام.
|
||
\pm
|
||
\v 44 «اگر قومت به فرمان تو به جنگ دشمن بروند و از میدان جنگ به سوی این شهر برگزیدهٔ تو و این خانهای که به اسم تو ساختهام نزد تو دعا کنند،
|
||
\v 45 آنگاه از آسمان دعای ایشان را اجابت فرما و آنها را در جنگ پیروز گردان.
|
||
\pm
|
||
\v 46 «اگر قوم تو نسبت به تو گناه کنند، (و کیست که گناه نکند؟)، و تو بر آنها خشمگین شوی و اجازه دهی دشمن آنها را به کشور خود، خواه دور و خواه نزدیک، به اسارت ببرد،
|
||
\v 47 سپس در آن کشور بیگانه به خود آیند و توبه کرده، به تو پناه آورند و دعا نموده، بگویند: خداوندا، ما به راه خطا رفتهایم و مرتکب گناه شدهایم!
|
||
\v 48 و از گناهان خود دست بکشند و به سوی این سرزمین که به اجداد ایشان بخشیدی و این شهر برگزیدهات و این خانهای که به اسم تو ساختهام دعا کنند،
|
||
\v 49 آنگاه از آسمان که محل سکونت توست، دعاها و نالههای ایشان را بشنو و به داد آنان برس.
|
||
\v 50 قوم خود را که نسبت به تو گناه کردهاند بیامرز و تقصیراتشان را ببخش و در دل دشمن نسبت به آنها ترحم ایجاد کن؛
|
||
\v 51 زیرا آنها قوم تو و میراث تو هستند و تو ایشان را از اسارت و بندگی مصریها آزاد کردی!
|
||
\pm
|
||
\v 52 «ای خداوند، همواره بر بندهات و قومت نظر لطف بفرما و دعاها و نالههایشان را بشنو.
|
||
\v 53 زیرا وقتی تو ای خداوند یهوه، اجداد ما را از سرزمین مصر بیرون آوردی، به بنده خود موسی فرمودی: من قوم اسرائیل را از میان تمام قومهای جهان انتخاب کردهام تا قوم خاص من باشد!»
|
||
\s1 دعای برکت سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 54-55 \vp ۵۴و۵۵\vp* سلیمان همانطور که زانو زده و دستهای خود را به سوی آسمان بلند کرده بود، دعای خود را به پایان رسانید. سپس از برابر مذبح خداوند برخاست و با صدای بلند برای تمام بنیاسرائیل برکت خواست و گفت:
|
||
\pm
|
||
\v 56 «سپاس بر خداوند که همهٔ وعدههای خود را در حق ما به انجام رسانید و به قوم خود آرامش و آسایش بخشید. حتی یک کلمه از وعدههای نیکویی که خدا به بنده خویش موسی داده بود بر زمین نیفتاد.
|
||
\v 57 همانگونه که خداوند، خدای ما، با اجداد ما بود، با ما نیز باشد و هرگز ما را ترک نگوید و وانگذارد.
|
||
\v 58 او قلبهای ما را به سوی خود مایل گرداند تا ما از او پیروی کنیم و از تمامی احکام و دستورهایی که به اجداد ما داده؛ اطاعت نماییم.
|
||
\v 59 خداوند، خدای ما تمام کلمات این دعا را شب و روز در نظر داشته باشد و برحسب نیاز روزانه، مرا و قوم بنیاسرائیل را یاری دهد،
|
||
\v 60 تا همهٔ قومهای جهان بدانند که فقط خداوند، خداست و غیر از او خدای دیگری وجود ندارد.
|
||
\v 61 ای قوم من، با تمام دل از خداوند، خدایمان پیروی کنید و مانند امروز، از احکام و دستورهای او اطاعت نمایید.»
|
||
\s1 تقدیس خانۀ خدا
|
||
\p
|
||
\v 62 آنگاه پادشاه و همۀ قوم اسرائیل با وی قربانیها به خداوند تقدیم کردند.
|
||
\v 63 سلیمان بیست و دو هزار گاو و صد و بیست هزار گوسفند به عنوان قربانی سلامتی به خداوند تقدیم کرد. به این ترتیب، پادشاه و همۀ قوم اسرائیل خانهٔ خداوند را تبرک نمودند.
|
||
\v 64 چون مذبح مفرغین خانهٔ خداوند گنجایش آن همه قربانیهای سوختنی و هدایای آردی و چربی قربانیهای سلامتی را نداشت پس پادشاه وسط حیاط خانۀ خدا را به عنوان مذبح تقدیس کرد\f + \fr 8:64 \ft تقدیس یعنی جدا کردن، اختصاص دادن و مقدّس ساختن.\f* تا از آنجا نیز استفاده کنند.
|
||
\v 65 این مراسم چهارده روز طول کشید و گروه بیشماری از سراسر اسرائیل، از گذرگاه حمات گرفته، تا سرحد مصر، در حضور خداوند خدای ما جشن گرفتند.
|
||
\v 66 روز بعد سلیمان مردم را مرخص کرد و آنها به خاطر تمام برکاتی که خداوند به خدمتگزار خود داوود و قوم خویش اسرائیل عطا کرده بود با خوشحالی به شهرهای خود بازگشتند و برای سلامتی پادشاه دعا کردند.
|
||
\c 9
|
||
\s1 خداوند دوباره به سلیمان ظاهر میشود
|
||
\p
|
||
\v 1 پس از آنکه سلیمان پادشاه بنای خانهٔ خداوند، کاخ سلطنتی و هر چه را که خواسته بود به اتمام رسانید،
|
||
\v 2-3 \vp ۲و۳\vp* خداوند بار دیگر بر او ظاهر شد، چنانکه پیش از این در جبعون به او ظاهر شده بود، و به او فرمود: «دعای تو را شنیدهام و این خانه را که ساختهای تا نام من تا ابد بر آن باشد، تقدیس کردهام. چشم و دل من همیشه بر این خانه خواهد بود.
|
||
\v 4 اگر تو نیز مانند پدرت داوود با کمال صداقت و راستی رفتار کنی و همیشه مطیع من باشی و از احکام و دستورهای من پیروی نمایی،
|
||
\v 5 آنگاه همانطور که به پدرت داوود قول دادم همیشه یک نفر از نسل او بر اسرائیل سلطنت خواهد کرد.
|
||
\p
|
||
\v 6 «اما اگر شما و فرزندان شما از دستورهایی که من به شما دادهام سرپیچی کنید و از من روی برگردانید و خدایان دیگر را عبادت کنید،
|
||
\v 7 آنگاه بنیاسرائیل را از این سرزمین که به آنان بخشیدهام، بیرون میرانم و حتی این خانه را که به نام خود تقدیس کردهام ترک خواهم گفت؛ به طوری که اسرائیل رسوا شده، زبانزد قومهای دیگر خواهد شد.
|
||
\v 8 این خانه با خاک یکسان خواهد گردید به گونهای که هر کس از کنارش بگذرد، حیرتزده خواهد گفت: چرا خداوند با این سرزمین و این خانه چنین کرده است؟
|
||
\v 9 در جواب به آنها خواهند گفت: چون بنیاسرائیل خداوند، خدای خود را که اجداد آنها را از مصر بیرون آورده بود ترک گفته، بتپرست شدند، به همین علّت خداوند این بلا را بر سر ایشان آورده است.»
|
||
\s1 کارهای دیگر سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 10 بنای خانهٔ خداوند و کاخ سلیمان بیست سال طول کشید.
|
||
\v 11 سلیمان به جای چوبهای سرو و صنوبر و طلاهایی که حیرام پادشاه صور برای ساختن خانهٔ خداوند و کاخ سلطنتی او تقدیم کرده بود، بیست شهر از شهرهای جلیل را به او پیشکش نمود.
|
||
\v 12 ولی وقتی حیرام از صور به دیدن این شهرها آمد آنها را نپسندید
|
||
\v 13 و به سلیمان گفت: «ای برادر، این چه شهرهایی است که به من میدهی؟» (به همین جهت آن شهرها تا به امروز کابول (بیارزش) نامیده میشوند.)
|
||
\v 14 حیرام بیش از چهار تن طلا برای سلیمان فرستاده بود.
|
||
\p
|
||
\v 15 سلیمان برای ساختن خانهٔ خداوند، کاخ سلطنتی خود، قلعهٔ ملو، حصار اورشلیم، و شهرهای حاصور، مجدو و جازر، افراد زیادی را به کار گرفته بود.
|
||
\v 16 (جازر همان شهری است که پادشاه مصر آن را آتش زده و تمام سکنهٔ کنعانی آن را قتل عام نموده بود. ولی وقتی سلیمان با دختر او ازدواج کرد، فرعون آن شهر را به عنوان جهیزیهٔ دخترش به او بخشید
|
||
\v 17 و سلیمان هم آن را بازسازی کرد.) سلیمان همچنین بیتحورون پایین
|
||
\v 18 و شهر بعلت و تدمور را که ویران بودند، از نو ساخت و آباد نمود.
|
||
\v 19 سلیمان علاوه بر آنها شهرهای مخصوصی نیز برای انبار آذوقه، نگهداری اسبها و ارابهها ساخت. او هر چه میخواست در اورشلیم و لبنان و سراسر قلمرو سلطنت خود بنا کرد.
|
||
\p
|
||
\v 20-21 \vp ۲۰و۲۱\vp* سلیمان از بازماندگان قومهای کنعانی که اسرائیلیها در زمان تصرف کنعان آنها را از بین نبرده بودند برای کار اجباری استفاده میکرد. این قومها عبارت بودند از: اموریها، فرزیها، حیتیها، حویها و یبوسیها. نسل این قومها تا زمان حاضر نیز برده هستند و به بیگاری گرفته میشوند.
|
||
\v 22 اما سلیمان از بنیاسرائیل کسی را به بیگاری نمیگرفت، بلکه ایشان به صورت سرباز، افسر، فرمانده و رئیس ارابهرانها خدمت میکردند.
|
||
\v 23 پانصد و پنجاه نفر نیز به عنوان سرپرست بر گروههای کارگران گمارده شده بودند.
|
||
\p
|
||
\v 24 آنگاه سلیمان پادشاه، دختر فرعون را از شهر داوود به قصر تازهای که برای او ساخته بود، انتقال داد و سپس قلعهٔ ملو را ساخت.
|
||
\p
|
||
\v 25 پس از ساختن خانهٔ خداوند، سلیمان روی مذبح آن سالی سه بار قربانیهای سوختنی و قربانیهای سلامتی به خداوند تقدیم میکرد و بخور میسوزانید.
|
||
\p
|
||
\v 26 سلیمان در عصیون جابر که از بنادر سرزمین ادوم است کشتیها ساخت. (عصیون جابر بندری است در نزدیکی شهر ایلوت واقع در خلیج عقبه.)
|
||
\v 27 حیرام پادشاه، دریانوردان با تجربهٔ خود را فرستاد تا در کشتیهای سلیمان با دریانوردان او همکاری کنند.
|
||
\v 28 آنها با کشتی به اوفیر مسافرت کردند و برای سلیمان طلا آوردند. مقدار این طلا بیش از چهارده تن بود.
|
||
\c 10
|
||
\s1 دیدار ملکه سبا با سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 1 ملکهٔ سبا وقتی شنید که خداوند به سلیمان حکمت خاصی داده است، تصمیم گرفت به دیدار او برود و با طرح مسائل دشوار او را آزمایش کند.
|
||
\v 2 پس با سواران بسیار و کاروانی از شتر با بار طلا همراه با جواهرات و ادویه به شهر اورشلیم آمد و مسائل خود را با سلیمان در میان گذاشت.
|
||
\v 3 سلیمان به تمام سؤالات او جواب داد. پاسخ هیچ مسئلهای برای سلیمان مشکل نبود.
|
||
\v 4-5 \vp ۴و۵\vp* وقتی ملکهٔ سبا حکمت سلیمان را دید و کاخ زیبا، خوراک شاهانه، تشریفات درباریان و مقامات، خدمت منظم خدمتکاران و ساقیان، و قربانیهایی که در خانهٔ خداوند تقدیم میشد، همه را از نظر گذراند مات و مبهوت ماند!
|
||
\v 6 پس به سلیمان گفت: «حال باور میکنم که هر چه در مملکتم دربارهٔ حکمت تو و کارهای بزرگت شنیدهام، همه راست بوده است.
|
||
\v 7 باور نمیکردم تا اینکه آمدم و با چشمان خود دیدم، حتی نصفش را هم برایم تعریف نکرده بودند. حکمت و ثروت تو خیلی بیشتر از آن است که تصورش را میکردم.
|
||
\v 8 خوشا به حال این قوم و خوشا به حال این درباریان که همیشه سخنان حکیمانهٔ تو را میشنوند!
|
||
\v 9 خداوند، خدای تو را ستایش میکنم که تو را برگزیده تا بر تخت سلطنت اسرائیل بنشینی. خداوند چقدر این قوم بزرگ را دوست دارد که تو را به پادشاهی ایشان گمارده تا به عدل و انصاف بر آنان سلطنت کنی!»
|
||
\p
|
||
\v 10 سپس ملکهٔ سبا به سلیمان هدایای فراوان داد. این هدایا عبارت بودند از: چهار تن طلا، مقدار زیادی ادویه و سنگهای گرانبها. تا به حال کسی این همه ادویه به سلیمان هدیه نکرده بود.
|
||
\p
|
||
\v 11 (کشتیهای حیرام پادشاه از اوفیر برای سلیمان طلا و نیز مقدار زیادی چوب صندل و سنگهای گرانبها آوردند.
|
||
\v 12 سلیمان پادشاه از این چوبهای صندل، ستونهای خانهٔ خداوند و کاخ سلطنتی خود را بر پا ساخت و برای دستهٔ نوازندگان خود از این چوبها عود و بربط درست کرد. تا به آن روز چوبهایی بدان خوبی به اسرائیل وارد نشده بود و بعد از آن نیز هیچگاه وارد نشده است.)
|
||
\p
|
||
\v 13 سلیمان پادشاه علاوه بر آنچه که ملکهٔ سبا از او خواسته بود، از سخاوتمندی شاهانه خویش نیز هدایایی به او بخشید. سپس ملکه و همراهانش به سرزمین خود بازگشتند.
|
||
\s1 ثروت و شهرت سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 14-15 \vp ۱۴و۱۵\vp* سلیمان پادشاه علاوه بر دریافت مالیات و سود بازرگانی و باج و خراج از پادشاهان عرب و حاکمان سرزمین خود، هر سال بیست و سه تن طلا نیز نصیبش میشد.
|
||
\v 16 سلیمان از این طلا دویست سپر بزرگ، هر کدام به وزن چهار کیلو
|
||
\v 17 و سیصد سپر کوچک هر یک به وزن دو کیلو ساخت. پادشاه این سپرها را در تالار بزرگ قصر خود که نامش «جنگل لبنان» بود، گذاشت.
|
||
\p
|
||
\v 18 او یک تخت سلطنتی بزرگ نیز از عاج با روکش طلای ناب ساخت.
|
||
\v 19 این تخت شش پله داشت و قسمت بالای پشتی تخت گرد بود. در دو طرف آن دو دسته بود که کنار هر دسته یک مجسمهٔ شیر قرار داشت.
|
||
\v 20 همچنین دوازده شیر در دو طرف این شش پله ایستاده بودند. این تخت در تمام دنیا بینظیر بود.
|
||
\p
|
||
\v 21 تمام جامهای سلیمان و ظروف «تالار جنگل لبنان» از طلای خالص بود. در میان آنها حتی یک ظرف از جنس نقره هم پیدا نمیشد، چون در زمان حکومت سلیمان طلا به حدی فراوان بود که دیگر نقره ارزشی نداشت!
|
||
\p
|
||
\v 22 کشتیهای تجاری سلیمان پادشاه با کمک کشتیهای حیرام هر سه سال یکبار با بارهای طلا و نقره و عاج، میمون و طاووس وارد بنادر اسرائیل میشدند.
|
||
\v 23 سلیمان از تمام پادشاهان دنیا ثروتمندتر و حکیمتر بود.
|
||
\v 24 تمام مردم دنیا مشتاق دیدن سلیمان بودند تا شاهد حکمتی باشند که خدا به او داده بود.
|
||
\v 25 هر سال عدهای به دیدن او میآمدند و با خود هدایایی از طلا و نقره، لباس، ادویه، اسلحه، اسب و قاطر برایش میآوردند.
|
||
\p
|
||
\v 26 سلیمان هزار و چهارصد ارابه و دوازده هزار اسب داشت که برخی را در اورشلیم و بقیه را در شهرهای دیگر نگه میداشت.
|
||
\v 27 در روزگار سلیمان در اورشلیم نقره مثل ریگ بیابان فراوان بود و الوارهای گران قیمت سرو، مانند چوب معمولی مصرف میشد!
|
||
\v 28 اسبهای سلیمان را از مصر و قیلیقیه میآوردند و تاجران سلیمان همه را یک جا به قیمتهای عمده میخریدند.
|
||
\v 29 یک ارابهٔ مصری به قیمت ششصد مثقال نقره و هر اسب به قیمت صد و پنجاه مثقال نقره فروخته میشد. آنها همچنین اسبهای اضافی را به پادشاهان حیتی و سوری میفروختند.
|
||
\c 11
|
||
\s1 زنان سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 1-2 \vp ۱و۲\vp* و اما سلیمان پادشاه، به غیر از دختر فرعون، دل به زنان دیگر نیز بست. او برخلاف دستور خداوند زنانی از سرزمین قومهای بتپرست مانند موآب، عمون، ادوم، صیدون و حیت به همسری گرفت. خداوند قوم خود را سخت برحذر داشته و فرموده بود که با این قومهای بتپرست هرگز وصلت نکنند، تا مبادا آنها قوم اسرائیل را به بتپرستی بکشانند. اما سلیمان همچنان به این زنان عشق میورزید.
|
||
\v 3-4 \vp ۳و۴\vp* سلیمان هفتصد زن و سیصد کنیز برای خود گرفت. این زنها به تدریج سلیمان را از خدا دور کردند به طوری که او وقتی به سن پیری رسید به جای اینکه مانند پدرش داوود با تمام دل و جان خود از خداوند، خدایش پیروی کند به پرستش بتها روی آورد.
|
||
\v 5 سلیمان عشتاروت، الهه صیدونیها و ملکوم، بت نفرتانگیز عمونیها را پرستش میکرد.
|
||
\v 6 او به خداوند گناه ورزید و مانند پدر خود داوود، از خداوند پیروی کامل نکرد.
|
||
\v 7 حتی روی کوهی که در شرق اورشلیم است، دو بتخانه برای کموش بت نفرتانگیز موآب و مولک بت نفرتانگیز عمون ساخت.
|
||
\p
|
||
\v 8 سلیمان برای هر یک از این زنان اجنبی نیز بتخانهای جداگانه ساخت تا آنها برای بتهای خود بخور بسوزانند و قربانی کنند.
|
||
\p
|
||
\v 9-10 \vp ۹و۱۰\vp* هر چند خداوند، خدای اسرائیل، دو بار بر سلیمان ظاهر شده و او را از پرستش بتها منع کرده بود، ولی او از امر خداوند سرپیچی کرد و از او برگشت، پس خداوند بر سلیمان خشمگین شد
|
||
\v 11 و فرمود: «چون عهد خود را شکستی و از دستورهای من سرپیچی نمودی، من نیز سلطنت را از تو میگیرم و آن را به یکی از زیردستانت واگذار میکنم.
|
||
\v 12-13 \vp ۱۲و۱۳\vp* ولی به خاطر پدرت داوود، این کار را در زمان سلطنت تو انجام نمیدهم؛ در زمان سلطنت پسرت چنین خواهم کرد. با این حال به خاطر خدمتگزارم داوود و به خاطر شهر برگزیدهام اورشلیم، اجازه میدهم که پسرت فقط بر یکی از دوازده قبیلهٔ اسرائیل سلطنت کند.»
|
||
\s1 دشمنان سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 14 پس خداوند، حداد را که از شاهزادگان ادومی بود بر ضد سلیمان برانگیخت.
|
||
\v 15-16 \vp ۱۵و۱۶\vp* سالها پیش، وقتی داوود سرزمین ادوم را فتح کرده بود، سردارش یوآب را به ادوم فرستاد تا ترتیب دفن سربازان کشته شدهٔ اسرائیلی را بدهد. یوآب و سربازانش شش ماه در ادوم ماندند و در طول این مدت به کشتار مردان ادومی پرداختند.
|
||
\v 17 در نتیجه غیر از حداد و چند نفر از درباریان پدرش که او را به مصر بردند، همه مردان ادومی کشته شدند. (حداد در آن زمان پسر کوچکی بود.)
|
||
\v 18 آنها پنهانی از مدیان خارج شدند و به فاران فرار کردند. در آنجا عدهای به ایشان ملحق شدند و همه با هم به مصر رفتند. پادشاه مصر به حداد خانه و زمین داده، معاش او را تأمین کرد.
|
||
\p
|
||
\v 19 حداد چنان مورد لطف فرعون قرار گرفت که او خواهر زن خود را به حداد به زنی داد. (همسر فرعون تحفنیس نام داشت.)
|
||
\v 20 زن حداد پسری به دنیا آورد که نام او را گنوبت گذاشتند. تحفنیس گنوبت را در کاخ سلطنتی فرعون، با پسران فرعون بزرگ کرد.
|
||
\p
|
||
\v 21 وقتی حداد در مصر بود شنید که داوود پادشاه و یوآب هر دو مردهاند. پس از فرعون اجازه خواست تا به ادوم برگردد.
|
||
\p
|
||
\v 22 فرعون از او پرسید: «مگر در اینجا چه چیز کم داری که میخواهی به ولایت خود برگردی؟»
|
||
\p حداد جواب داد: «چیزی کم ندارم ولی اجازه بدهید به وطنم برگردم.»
|
||
\p
|
||
\v 23 یکی دیگر از دشمنان سلیمان که خدا او را بر ضد سلیمان برانگیخت، رِزون پسر الیاداع بود. او یکی از افراد هددعزر پادشاه صوبه بود که از نزدش فرار کرده بود.
|
||
\v 24 رزون عدهای راهزن را دور خود جمع کرد و رهبر آنها شد. هنگامی که داوود سربازان هددعزر را نابود کرد، رزون با افراد خود به دمشق گریخت و حکومت آنجا را به دست گرفت.
|
||
\v 25 پس در طول عمر سلیمان، علاوه بر هدد، رزون نیز که در سوریه حکومت میکرد از دشمنان سرسخت اسرائیل به شمار میآمد.
|
||
\p
|
||
\v 26 شورش دیگری نیز بر ضد سلیمان به وقوع پیوست. رهبری این شورش را یکی از افراد سلیمان به نام یربعام بر عهده داشت. یربعام پسر نباط از شهر صَرَدهٔ افرایم بود و مادرش بیوهزنی بود به نام صروعه.
|
||
\v 27 شرح واقعه از این قرار است:
|
||
\p سلیمان سرگرم نوسازی قلعه ملو و تعمیر حصار شهر پدرش داوود بود.
|
||
\v 28 یربعام که جوانی قوی و فعال بود توجه سلیمان را جلب کرد، پس سلیمان او را ناظر کارگران تمام منطقه منسی و افرایم ساخت.
|
||
\p
|
||
\v 29-30 \vp ۲۹و۳۰\vp* یک روز که یربعام از اورشلیم بیرون میرفت، اخیای نبی که اهل شیلوه بود، در صحرا به او برخورد. آن دو در صحرا تنها بودند. اخیای نبی ردای تازهای را که بر تن داشت به دوازده تکه، پاره کرد
|
||
\v 31 و به یربعام گفت:
|
||
\p «ده تکه را بردار، زیرا خداوند، خدای اسرائیل میفرماید: من سرزمین اسرائیل را از دست سلیمان میگیرم و ده قبیله از دوازده قبیلهٔ اسرائیل را به تو میدهم!
|
||
\v 32 ولی به خاطر خدمتگزارم داوود و به خاطر اورشلیم که آن را از میان شهرهای دیگر اسرائیل برگزیدهام، یک قبیله را برای او باقی میگذارم.
|
||
\v 33 زیرا سلیمان\f + \fr 11:33 \ft در ترجمۀ یونانی، والگیت و نسخۀ سریانی؛ در عبری: «آنان».\f* مرا ترک گفته است و عشتاروت الههٔ صیدونیها، کموش بت موآبیها و ملکوم بت عمونیها را پرستش میکند. او از راه من منحرف شده، آنچه را که در نظر من درست است بجا نیاورد و احکام و دستورهای مرا مثل پدرش داوود اطاعت نکرد.
|
||
\v 34 با این حال به خاطر خدمتگزار برگزیدهام داوود که احکام و دستورهای مرا اطاعت میکرد، اجازه میدهم سلیمان بقیهٔ عمرش را همچنان سلطنت کند.
|
||
\v 35 سلطنت را از پسر سلیمان میگیرم و ده قبیله را به تو واگذار میکنم،
|
||
\v 36 اما یک قبیله را به پسر او میدهم تا در شهری که برگزیدهام و اسم خود را بر آن نهادهام یعنی اورشلیم، اجاق داوود همیشه روشن بماند.
|
||
\v 37 پس من تو را ای یربعام بر تخت فرمانروایی اسرائیل مینشانم تا بر تمام سرزمینی که میخواهی، سلطنت کنی.
|
||
\v 38 اگر مطیع من باشی و مطابق قوانین من رفتار کنی و آنچه را در نظر من درست است انجام دهی و مثل بندهٔ من داوود احکام مرا نگه داری، آنگاه من با تو خواهم بود و خاندان تو را مانند خاندان داوود برکت خواهم داد و آنها نیز بعد از تو بر اسرائیل سلطنت خواهند کرد.
|
||
\v 39 ولی به سبب گناهانی که از سلیمان سر زده است، من خاندان داوود را تنبیه میکنم، اما نه تا ابد.»
|
||
\p
|
||
\v 40 پس سلیمان تصمیم گرفت یربعام را از میان بردارد، اما یربعام پیش شیشق، پادشاه مصر فرار کرد و تا وفات سلیمان در آنجا ماند.
|
||
\s1 مرگ سلیمان
|
||
\p
|
||
\v 41 سایر رویدادهای سلطنت سلیمان، و نیز کارها و حکمت او، در کتاب «زندگی سلیمان» نوشته شده است.
|
||
\v 42 سلیمان مدت چهل سال در اورشلیم بر تمام اسرائیل سلطنت کرد.
|
||
\v 43 وقتی مرد، او را در شهر پدرش داوود دفن کردند و پسرش رحبعام به جای او پادشاه شد.
|
||
\c 12
|
||
\s1 شورش قبایل شمالی اسرائیل
|
||
\p
|
||
\v 1 رحبعام به شکیم رفت زیرا ده قبیلهٔ اسرائیل در آنجا جمع شده بودند تا او را پادشاه سازند.
|
||
\v 2-3 \vp ۲و۳\vp* یربعام پسر نِباط که از ترس سلیمان به مصر فرار کرده بود، بهوسیلۀ یارانش از این موضوع باخبر شد و از مصر برگشت. او در رأس ده قبیلهٔ اسرائیل پیش رحبعام رفت و گفت:
|
||
\v 4 «پدر تو سلیمان، پادشاه بسیار سختگیری بود. اگر تو میخواهی بر ما سلطنت نمایی باید قول بدهی مثل او سختگیر نباشی و با مهربانی با ما رفتار کنی.»
|
||
\p
|
||
\v 5 رحبعام جواب داد: «سه روز به من فرصت بدهید تا در این باره تصمیم بگیرم.» آنها نیز قبول کردند.
|
||
\p
|
||
\v 6 رحبعام با ریشسفیدان قوم که قبلاً مشاوران پدرش سلیمان بودند، مشورت کرد و از ایشان پرسید: «به نظر شما باید به مردم چه جوابی بدهم؟»
|
||
\p
|
||
\v 7 گفتند: «اگر میخواهی این مردم همیشه مطیع تو باشند، به آنها مطابق میلشان جواب بده و آنها را خدمت کن.»
|
||
\p
|
||
\v 8 ولی رحبعام نصیحت ریشسفیدان را نپذیرفت و رفت با مشاوران جوان خود که با او پرورش یافته بودند مشورت کرد.
|
||
\v 9 او از آنها پرسید: «به نظر شما باید به این مردم که به من میگویند: مثل پدرت سختگیر نباش، چه جوابی بدهم؟»
|
||
\p
|
||
\v 10 مشاوران جوانش به او گفتند: «به مردم بگو: انگشت کوچک من از کمر پدرم کلفتتر است!
|
||
\v 11 پدرم یوغ سنگین بر شما نهاد، اما من یوغ شما را سنگینتر خواهم ساخت! پدرم برای تنبیه شما از تازیانه استفاده میکرد، ولی من از شلّاق خاردار استفاده خواهم کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 12 بعد از سه روز، همانطور که رحبعام پادشاه گفته بود، یربعام همراه قوم نزد او رفت.
|
||
\v 13 رحبعام جواب تندی به آنها داد. او نصیحت ریشسفیدان را نشنیده گرفت
|
||
\v 14 و آنچه جوانان گفته بودند به قوم بازگفت: «پدرم یوغ سنگین بر شما نهاد، اما من یوغ شما را سنگینتر خواهم ساخت! پدرم برای تنبیه شما از تازیانه استفاده میکرد، ولی من از شلّاق خاردار استفاده خواهم کرد.»
|
||
\v 15 پس پادشاه به مردم جواب رد داد زیرا دست خداوند در این کار بود تا وعدهای را که بهوسیلهٔ اخیای شیلونی به یربعام پسر نِباط داده بود، عملی کند.
|
||
\p
|
||
\v 16-17 \vp ۱۶و۱۷\vp* بنابراین وقتی مردم دیدند که پادشاه جدید به خواستههای ایشان هیچ اهمیتی نمیدهد، فریاد برآوردند: «ما خاندان داوود را نمیخواهیم! ما با پسر یسا کاری نداریم! ای مردم، به شهرهای خود برگردیم. بگذارید رحبعام بر خاندان خودش سلطنت کند.»
|
||
\p به این ترتیب، قبیلههای اسرائیل رحبعام را ترک نمودند و او فقط پادشاه سرزمین یهودا شد.
|
||
\p
|
||
\v 18 چندی بعد رحبعام پادشاه ادونیرام، سرپرست کارهای اجباری را فرستاد تا به قبیلههای اسرائیل سرکشی کند. اما مردم او را سنگسار کردند و رحبعام با عجله سوار بر ارابه شد و به اورشلیم گریخت.
|
||
\v 19 به این ترتیب، تا به امروز اسرائیل بر ضد خاندان داوود هستند.
|
||
\p
|
||
\v 20 پس وقتی قبیلههای اسرائیل شنیدند که یربعام از مصر برگشته است، دور هم جمع شدند و او را به پادشاهی خود برگزیدند. بدین ترتیب، تنها قبیلهٔ یهودا بود که به خاندان سلطنتی داوود وفادار ماند.
|
||
\s1 پیغام شمعیای نبی
|
||
\p
|
||
\v 21 وقتی رحبعام به اورشلیم رسید، صد و هشتاد هزار مرد جنگی از یهودا و بنیامین جمع کرد تا با بقیهٔ اسرائیل بجنگد و آنها را هم زیر سلطهٔ خود در بیاورد.
|
||
\v 22 اما خدا به شمعیای نبی گفت:
|
||
\p
|
||
\v 23-24 \vp ۲۳و۲۴\vp* «برو و به رحُبعام پسر سلیمان، پادشاه یهودا و به تمام قبیلهٔ یهودا و بنیامین بگو که نباید با اسرائیلیها که برادرانشان هستند، بجنگند. به آنها بگو که به خانههای خود برگردند؛ زیرا تمام این اتفاقات مطابق خواست من صورت گرفته است.» پس همانگونه که خداوند فرموده بود، تمام مردم به خانههای خود برگشتند.
|
||
\s1 یربعام باعث گمراهی قوم اسرائیل میشود
|
||
\p
|
||
\v 25 یربعام، پادشاه اسرائیل شهر شکیم را در کوهستان افرایم بنا کرد و در آنجا ساکن شد. اما پس از چندی به فنوئیل رفته آن شهر را بازسازی کرد و در آن سکونت گزید.
|
||
\p
|
||
\v 26 پس از آن یربعام با خود فکر کرد: «اکنون بدون شک سلطنت به خاندان داوود برخواهد گشت.
|
||
\v 27 اگر مردم اسرائیل برای تقدیم قربانیها به خانهٔ خداوند که در اورشلیم است بروند، ممکن است آنها به رحبعام، پادشاه یهودا گرایش پیدا کنند و او را پادشاه خود سازند و مرا بکشند.»
|
||
\p
|
||
\v 28 یربعام بعد از مشورت با مشاوران خود، دو گوساله از طلا ساخت و به قوم اسرائیل گفت: «لازم نیست برای پرستش خدا به خودتان زحمت بدهید و به اورشلیم بروید. ای اسرائیل، این گوسالهها خدایان شما هستند، چون اینها بودند که شما را از اسارت مصریها آزاد کردند!»
|
||
\p
|
||
\v 29 او یکی از این مجسمههای گوساله شکل را در بیتئیل گذاشت و دیگری را در دان.
|
||
\v 30 این امر باعث شد قوم اسرائیل برای پرستش آنها به بیتئیل و دان بروند و مرتکب گناه بتپرستی شوند.
|
||
\v 31 یربعام روی تپهها نیز بتخانههایی ساخت و به جای اینکه از قبیلهٔ لاویان کاهن تعیین کند از میان مردم عادی کاهنانی برای این مذبحها انتخاب نمود.
|
||
\p
|
||
\v 32-33 \vp ۳۲و۳۳\vp* یربعام حتی تاریخ عید خیمهها را که هر ساله در یهودا جشن گرفته میشد، به روز پانزدهم ماه هشتم تغییر داد.\f + \fr 12:32و33 \ft عید خیمهها درست یک ماه قبل از این تاریخ برگزار میشد. نگاه کنید به \+xt لاویان ۲۳:۳۴\+xt*.\f* او در این روز به بیتئیل میرفت و برای گوسالههایی که ساخته بود روی مذبح قربانی میکرد و بخور میسوزانید. در ضمن از کاهنان بتخانههایی که روی تپهها بودند برای این جشن استفاده میکرد.
|
||
\c 13
|
||
\s1 یک نبی از یهودا
|
||
\p
|
||
\v 1 یک روز وقتی یربعام پادشاه کنار مذبح بیتئیل ایستاده بود تا قربانی کند، یک نبی که به دستور خداوند از یهودا آمده بود به او نزدیک شد.
|
||
\v 2 او به فرمان خداوند خطاب به مذبح گفت: «ای مذبح، ای مذبح، خداوند میفرماید که پسری به نام یوشیا در خاندان داوود متولد میشود و کاهنان بتخانهها را که در اینجا بخور میسوزانند، روی تو قربانی میکند و استخوانهای انسان روی آتش تو میسوزاند!»
|
||
\v 3 سپس اضافه کرد: «این مذبح شکافته خواهد شد و خاکسترش به اطراف پراکنده خواهد گردید تا بدانید آنچه میگویم از جانب خداوند است!»
|
||
\p
|
||
\v 4 یربعام پادشاه وقتی سخنان نبی را که به ضد مذبح بیتئیل گفته بود شنید، دست خود را به طرف او دراز کرده دستور داد او را بگیرند. ولی دست پادشاه همانطور که دراز شده بود، خشک شد به طوری که نتوانست دست خود را حرکت بدهد!
|
||
\v 5 در این موقع، مذبح هم شکافته شد و خاکستر آن به اطراف پراکنده شد، درست همانطور که آن نبی به فرمان خداوند گفته بود.
|
||
\p
|
||
\v 6 یربعام پادشاه به آن نبی گفت: «تمنا دارم دعا کنی و از خداوند، خدای خود بخواهی دست مرا به حالت اول برگرداند.»
|
||
\p پس او نزد خداوند دعا کرد و دست پادشاه به حالت اول برگشت.
|
||
\v 7 آنگاه پادشاه به نبی گفت: «به کاخ من بیا و خوراک بخور. میخواهم به تو پاداشی بدهم.»
|
||
\p
|
||
\v 8 ولی آن نبی به پادشاه گفت: «اگر حتی نصف کاخ سلطنتی خود را به من بدهی همراه تو نمیآیم. در اینجا نه نان میخورم و نه آب مینوشم؛
|
||
\v 9 زیرا خداوند به من فرموده که تا وقتی در اینجا هستم نه نان بخورم و نه آب بنوشم و حتی از راهی که آمدهام به یهودا برنگردم!»
|
||
\v 10 پس او از راه دیگری رهسپار یهودا شد.
|
||
\s1 نبی پیر بیتئیل
|
||
\p
|
||
\v 11 در آن زمان در شهر بیتئیل نبی پیری زندگی میکرد. پسرانش دربارهٔ نبی تازه وارد به او خبر دادند و گفتند که چه کرده و به پادشاه چه گفته است.
|
||
\v 12 نبی پیر پرسید: «او از کدام راه رفت؟» پسرانش راهی را که آن نبی رفته بود، به پدرشان نشان دادند.
|
||
\p
|
||
\v 13 پیرمرد گفت: «زود الاغ مرا آماده کنید!» پسران او الاغ را برایش حاضر کردند و او سوار شده،
|
||
\v 14 به دنبال آن نبی رفت و او را زیر یک درخت بلوط نشسته یافت. پس از او پرسید: «آیا تو همان نبی یهودا هستی؟»
|
||
\p جواب داد: «بله، خودم هستم.»
|
||
\p
|
||
\v 15 نبی پیر به او گفت: «همراه من به خانهام بیا تا با هم خوراکی بخوریم.»
|
||
\p
|
||
\v 16-17 \vp ۱۶و۱۷\vp* اما او در جواب گفت: «نه، من نمیتوانم بیایم، چون خداوند به من دستور داده که در بیتئیل چیزی نخورم و ننوشم و حتی از آن راهی که آمدهام به خانه برنگردم.»
|
||
\p
|
||
\v 18 پیرمرد به او گفت: «من هم مثل تو نبی هستم و فرشتهای از جانب خداوند پیغام داده که تو را پیدا کنم و با خود به خانه ببرم و به تو نان و آب بدهم.» اما او دروغ میگفت.
|
||
\p
|
||
\v 19 پس آن دو با هم به شهر برگشتند و او در خانهٔ آن نبی پیر خوراک خورد.
|
||
\v 20 در حالی که آنها هنوز بر سر سفره بودند پیغامی از جانب خداوند به آن نبی پیر رسید
|
||
\v 21-22 \vp ۲۱و۲۲\vp* و او هم به نبی یهودا گفت: «خداوند میفرماید که چون از دستور او سرپیچی کردی و در جایی که به تو گفته بود نان نخوری و آب ننوشی، نان خوردی و آب نوشیدی، بنابراین جنازهٔ تو در گورستان اجدادت دفن نخواهد شد!»
|
||
\p
|
||
\v 23 بعد از صرف غذا، نبی پیر، الاغ نبی یهودا را آماده کرد
|
||
\v 24-25 \vp ۲۴و۲۵\vp* و او را روانهٔ سفر نمود؛ ولی در بین راه، شیری به او برخورد و او را درید. کسانی که از آن راه میگذشتند، جنازهٔ نبی یهودا را در وسط راه و شیر و الاغ را ایستاده در کنار او دیدند. پس به بیتئیل که نبی پیر در آن زندگی میکرد، آمدند و به مردم خبر دادند.
|
||
\p
|
||
\v 26 وقتی این خبر به گوش نبی پیر رسید او گفت: «این جنازهٔ آن نبی است که از فرمان خداوند سرپیچی کرد. پس خداوند هم آن شیر را فرستاد تا او را بدرد. او مطابق کلام خداوند کشته شد.»
|
||
\p
|
||
\v 27 بعد او به پسران خود گفت: «زود الاغ مرا آماده کنید.» آنها الاغش را آماده کردند.
|
||
\v 28 او رفت و جنازهٔ آن نبی را پیدا کرد و دید که شیر و الاغ هنوز در کنار جسد ایستادهاند. شیر نه جسد را خورده بود و نه الاغ را.
|
||
\v 29 پس جنازه را روی الاغ گذاشت و به شهر آورد تا برایش سوگواری کرده، او را دفن نماید.
|
||
\v 30 او جنازهٔ نبی یهودا را در قبرستان خاندان خود دفن کرد. بعد برای او ماتم گرفته، گفتند: «ای برادر… ای برادر…»
|
||
\p
|
||
\v 31 آنگاه نبی پیر به پسران خود گفت: «وقتی من مُردم، در همین قبر دفنم کنید تا استخوانهای من در کنار استخوانهای این نبی بماند.
|
||
\v 32 هر چه او به فرمان خداوند دربارهٔ مذبح بیتئیل و بتخانههای شهرهای سامره گفت، بهیقین واقع خواهد شد.»
|
||
\p
|
||
\v 33 و اما یربعام، پادشاه اسرائیل، با وجود اخطار نبی یهودا از راه بد خود برنگشت و همچنان برای بتخانههای خود از میان مردم عادی کاهن تعیین میکرد، به طوری که هر که میخواست کاهن شود یربعام او را به کاهنی منصوب میکرد.
|
||
\v 34 این گناه یربعام بود که سرانجام به نابودی تمام خاندان او منجر شد.
|
||
\c 14
|
||
\s1 پیشگویی دربارهٔ نابودی یربعام
|
||
\p
|
||
\v 1 در آن روزها اَبیّام پسر یربعام پادشاه بیمار شد.
|
||
\v 2 یربعام به همسرش گفت: «قیافهات را تغییر بده تا کسی تو را نشناسد و پیش اخیای نبی که در شیلوه است برو. او همان کسی است که به من گفت که بر این قوم پادشاه میشوم.
|
||
\v 3 ده نان، یک کوزه عسل و مقداری هم کلوچه برایش ببر و از او بپرس که آیا فرزند ما خوب میشود یا نه؟»
|
||
\p
|
||
\v 4 پس همسر یربعام به راه افتاد و به خانهٔ اخیای نبی که در شیلوه بود رسید. اخیای نبی پیر شده بود و چشمانش نمیدید.
|
||
\v 5 اما خداوند به او گفته بود که بهزودی ملکه در قیافهٔ مبدل به دیدار او میآید تا دربارهٔ وضع پسر بیمارش از وی سؤال کند، خداوند همچنین به اخیای نبی گفته بود که به ملکه چه بگوید.
|
||
\p
|
||
\v 6 پس وقتی اخیا صدای پای او را دم در شنید گفت: «ای همسر یربعام داخل شو! چرا قیافهات را تغییر دادهای؟ من خبر ناخوشایندی برایت دارم!»
|
||
\v 7 سپس اخیا این پیغام را از جانب خداوند، خدای قوم اسرائیل به او داد تا به شوهرش یربعام برساند: «من تو را از میان مردم انتخاب کردم تا به پادشاهی برسی.
|
||
\v 8 سلطنت را از خاندان داوود گرفتم و به تو دادم؛ اما تو مثل بندهٔ من داوود از دستورهایم اطاعت نکردی. او از صمیم قلب مرا پیروی میکرد و آنچه را که من میپسندیدم انجام میداد.
|
||
\v 9 تو از تمام پادشاهانِ پیش از خودت بیشتر بدی کردی؛ بتها ساختی و بتپرست شدی و با ساختن این گوسالهها از من رو گردانیدی و مرا خشمگین نمودی.
|
||
\v 10 پس من هم بر خاندان تو بلا میفرستم و تمام پسران و مردان خاندانت را، چه اسیر و چه آزاد، نابود میکنم. همانطور که کثافت حیوانات را میسوزانند، من هم خاندان تو را خواهم سوزاند تا اثری از آن بر جا نماند.
|
||
\v 11 به طوری که از خاندان تو هر که در شهر بمیرد، سگها او را میخورند و هر که در صحرا بمیرد، لاشخورها جسدش را میخورند. من که خداوند هستم این را میگویم.»
|
||
\p
|
||
\v 12 سپس اخیا به همسر یربعام گفت: «اکنون برخیز و به خانهات برو. وقتی پایت به شهر برسد پسرت خواهد مرد.
|
||
\v 13 تمام اسرائیل برای او عزاداری کرده، او را دفن خواهند کرد. ولی از تمام اعضای خانوادهٔ یربعام این تنها کسی است که در قبر دفن میشود؛ زیرا تنها فرد خوبی که خداوند، خدای اسرائیل در تمام خانوادهٔ یربعام میبیند همین بچه است.
|
||
\v 14 خداوند پادشاه دیگری برای اسرائیل انتخاب میکند که خاندان یربعام را به کلی از بین میبرد. این از همین امروز شروع میشود!
|
||
\v 15 خداوند اسرائیل را چنان تکان خواهد داد که مثل علفی که در مسیر آب رودخانه است بلرزد. خداوند اسرائیل را از این سرزمین خوب که به اجدادشان بخشیده، ریشهکن میکند و آنها را در آن طرف رود فرات آواره میسازد، زیرا آنها با بتپرستیشان خداوند را به خشم آوردند.
|
||
\v 16 خداوند همچنین به سبب گناه یربعام که اسرائیل را به گناه کشاند ایشان را ترک خواهد گفت.»
|
||
\p
|
||
\v 17 پس زن یربعام به ترصه بازگشت. به محض اینکه پای او به آستانهٔ کاخ سلطنتی رسید، پسرش مرد.
|
||
\v 18 همانطور که خداوند بهوسیلۀ اخیای نبی فرموده بود، پسر را دفن کردند و در سراسر اسرائیل برایش ماتم گرفتند.
|
||
\p
|
||
\v 19 شرح وقایع جنگها و سایر رویدادهای دوران فرمانروایی یربعام در کتاب «تاریخ پادشاهان اسرائیل» نوشته شده است.
|
||
\v 20 یربعام بیست و دو سال سلطنت کرد و بعد از مرگ او، پسرش ناداب زمام امور را در دست گرفت.
|
||
\s1 سلطنت رحبعام در یهودا
|
||
\p
|
||
\v 21 رحبعام، پسر سلیمان، چهل و یک ساله بود که پادشاه یهودا شد. مادرش اهل عمون و نامش نعمه بود. او در اورشلیم، شهری که خداوند از میان سایر شهرهای اسرائیل برگزیده بود تا اسمش را بر آن بگذارد به مدت هفده سال سلطنت کرد.
|
||
\v 22 در دورهٔ سلطنت او، مردم یهودا نسبت به خداوند گناه ورزیدند و با گناهان خود حتی بیش از اجدادشان خداوند را خشمگین کردند.
|
||
\v 23 زیرا آنها نیز روی هر تپه و زیر هر درخت سبز، بتخانهها و ستونها و اشیرهها بر پا کردند.
|
||
\v 24 در این سرزمین حتی فاحشههای مرد و زن بودند که در بتکدهها به فاحشگی میپرداختند. مردم یهودا درست مثل همان قومهای خدانشناس که خداوند آنها را از سرزمین کنعان بیرون رانده بود، اعمال کراهتآور انجام میدادند.
|
||
\p
|
||
\v 25 در سال پنجم سلطنت رحبعام، شیشق (پادشاه مصر) به اورشلیم حمله برد و آن را تصرف نمود.
|
||
\v 26 او خزانههای خانهٔ خداوند و کاخ سلطنتی را غارت کرد و تمام سپرهای طلا را که سلیمان ساخته بود، با خود به یغما برد.
|
||
\v 27 پس از آن رحُبعام پادشاه به جای سپرهای طلا، سپرهای مفرغین ساخت و آنها را به دست نگهبانانی که جلوی مدخل کاخ شاهی کشیک میدادند، سپرد.
|
||
\v 28 هر وقت پادشاه به خانهٔ خداوند میرفت، نگهبانان او سپرها را به دست میگرفتند و پس از پایان مراسم، آنها را دوباره به اتاق نگهبانی برمیگرداندند.
|
||
\p
|
||
\v 29 رویدادهای دیگر دوران سلطنت رحبعام در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده است.
|
||
\v 30 در تمام دوران سلطنت رحبعام بین او و یربعام جنگ بود.
|
||
\v 31 وقتی رحبعام مرد، او را در آرامگاه سلطنتی، در شهر داوود دفن کردند. (مادر رحبعام نعمهٔ عمونی بود.) پس از رحبعام پسرش اَبیّام\f + \fr 14:31 \ft یا «اَبیّا».\f* به جای او بر تخت پادشاهی نشست.
|
||
\c 15
|
||
\s1 سلطنت اَبیّام در یهودا
|
||
\p
|
||
\v 1-2 \vp ۱و۲\vp* در هجدهمین سال سلطنت یربعام، پادشاه اسرائیل، اَبیّام پادشاه یهودا شد و سه سال در اورشلیم سلطنت کرد. مادر او معکه دختر ابشالوم بود.
|
||
\v 3 اَبیّام نیز مانند پدرش مرد فاسدی بود و مثل داوود پادشاه نبود که نسبت به خداوند وفادار باشد.
|
||
\v 4 اما با وجود این، خداوند به خاطر نظر لطفی که به جد او داوود داشت، به اَبیّام پسری بخشید تا سلطنت خاندان داوود در اورشلیم برقرار بماند؛
|
||
\v 5 چون داوود در تمام عمر خود مطابق میل خداوند رفتار مینمود. او از دستورهای خداوند سرپیچی نکرد، بهجز در مورد اوریای حیتی.
|
||
\p
|
||
\v 6 در طول سه سال سلطنت اَبیّام، بین رحُبعام و یربعام همیشه جنگ بود.
|
||
\v 7 رویدادهای دیگر سلطنت اَبیّام در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده است. میان اَبیّام و یربعام دائم جنگ بود.
|
||
\v 8 وقتی اَبیّام مرد، او را در اورشلیم دفن کردند و پسرش آسا به جای او پادشاه شد.
|
||
\s1 سلطنت آسا در یهودا
|
||
\p
|
||
\v 9 در بیستمین سال سلطنت یربعام پادشاه اسرائیل، آسا پادشاه یهودا شد.
|
||
\v 10 او چهل و یک سال در اورشلیم سلطنت کرد. مادر بزرگ او معکه دختر ابشالوم بود.
|
||
\v 11 آسا هم مثل جد خود داوود، مطابق میل خداوند رفتار میکرد.
|
||
\v 12 افرادی را که لواط میکردند از سرزمین خود اخراج کرد و تمام بتهایی را که پدرش بر پا کرده بود، در هم کوبید.
|
||
\v 13 حتی مادر بزرگ خود معکه را به سبب اینکه بت میپرستید، از مقام ملکهای برکنار کرد و بت او را شکست و در درهٔ قدرون سوزانید.
|
||
\v 14 هر چند بتکدههای بالای تپهها به کلی از بین نرفت، اما آسا در تمام زندگی خویش نسبت به خداوند وفادار ماند.
|
||
\p
|
||
\v 15 آسا اشیاء طلا و نقرهای را که خود و پدرش وقف خانهٔ خداوند نموده بودند، در خانهٔ خداوند گذاشت.
|
||
\p
|
||
\v 16 آسا، پادشاه یهودا و بعشا، پادشاه اسرائیل همیشه با یکدیگر در حال جنگ بودند.
|
||
\v 17 بعشا، پادشاه اسرائیل به یهودا لشکر کشید و شهر رامه را بنا کرد تا نگذارد کسی نزد آسا، پادشاه یهودا رفت و آمد کند.
|
||
\v 18 آسا چون وضع را چنین دید، هر چه طلا و نقره در خزانههای خانۀ خداوند و کاخ سلطنتی بود گرفته، با این پیام برای بنهدد پسر طَبریمّون پسر حِزیون، پادشاه سوریه به دمشق فرستاد:
|
||
\p
|
||
\v 19 «بیا مثل پدرانمان با هم متحد شویم. این طلا و نقره را که برایت میفرستم از من بپذیر. پیوند دوستی خود را با بعشا، پادشاه اسرائیل قطع کن تا او از قلمرو من خارج شود.»
|
||
\p
|
||
\v 20 بنهدد موافقت کرد و با سپاهیان خود به اسرائیل حمله برد و شهرهای عیون، دان، آبل بیتمعکه، ناحیهٔ دریاچهٔ جلیل و سراسر نفتالی را تسخیر کرد.
|
||
\v 21 وقتی بعشا این را شنید، از ادامهٔ بنای رامه دست کشید و به ترصه بازگشت.
|
||
\v 22 آنگاه آسا به سراسر یهودا پیغام فرستاد که همهٔ مردان بدون استثنا بیایند و سنگها و چوبهایی را که بعشا برای بنای رامه به کار میبرد برداشته، ببرند. آسا با این مصالح، شهر جبع واقع در زمین بنیامین و شهر مصفه را بنا نهاد.
|
||
\p
|
||
\v 23 بقیهٔ رویدادهای سلطنت آسا، یعنی فتوحات و کارهای او و نام شهرهایی را که ساخته، همه در کتاب «تاریخ پادشاهان یهودا» نوشته شده است. آسا در سالهای پیری به پا درد سختی مبتلا شد.
|
||
\v 24 وقتی آسا فوت کرد، او را در آرامگاه سلطنتی، در شهر پدرش داوود دفن کردند. بعد از او پسرش یهوشافاط به مقام پادشاهی یهودا رسید.
|
||
\s1 سلطنت ناداب در اسرائیل
|
||
\p
|
||
\v 25 در سال دوم سلطنت آسا پادشاه یهودا، ناداب، پسر یربعام، پادشاه اسرائیل شد و دو سال سلطنت کرد.
|
||
\v 26 او نیز مثل پدرش نسبت به خداوند گناه ورزید و اسرائیل را به گناه کشاند.
|
||
\p
|
||
\v 27 بعشا پسر اخیا از قبیلهٔ یساکار بر ضد ناداب برخاست و هنگامی که ناداب با سپاه خود شهر جبتون را که یکی از شهرهای فلسطین بود محاصره میکرد بعشا ناداب را کشت.
|
||
\v 28 بعشا در سومین سال سلطنت آسا پادشاه یهودا، به جای ناداب بر تخت سلطنت اسرائیل نشست.
|
||
\v 29 او وقتی به قدرت رسید تمام فرزندان یربعام را کشت، به طوری که حتی یک نفر هم از خاندان او زنده نماند. این درست همان چیزی بود که خداوند بهوسیلۀ خدمتگزارش اخیای شیلونی خبر داده بود؛
|
||
\v 30 زیرا یربعام نسبت به خداوند گناه ورزید و تمام اسرائیل را به گناه کشاند و خداوند، خدای قوم اسرائیل را خشمگین نمود.
|
||
\p
|
||
\v 31 جزئیات سلطنت ناداب در کتاب «تاریخ پادشاهان اسرائیل» نوشته شده است.
|
||
\v 32 بین آسا، پادشاه یهودا و بعشا، پادشاه اسرائیل همیشه جنگ بود.
|
||
\s1 سلطنت بعشا در اسرائیل
|
||
\p
|
||
\v 33 در سومین سال سلطنت آسا پادشاه یهودا، بعشا بر اسرائیل پادشاه شد و بیست و چهار سال در ترصه سلطنت کرد.
|
||
\v 34 او نیز مثل یربعام نسبت به خداوند گناه ورزید و اسرائیل را به گناه کشاند.
|
||
\c 16
|
||
\p
|
||
\v 1 خداوند به ییهو نبی فرمود که این پیغام را به بعشا بدهد:
|
||
\v 2 «تو را از روی خاک بلند کردم و به سلطنت قوم خود اسرائیل رساندم؛ اما تو مانند یربعام گناه ورزیدی و قوم مرا به گناه کشانیدی و آنها نیز با گناهانشان مرا خشمگین نمودند.
|
||
\v 3 پس تو و خاندان تو را مثل خاندان یربعام پسر نِباط نابود میکنم.
|
||
\v 4 از خانهٔ تو آنکه در شهر بمیرد، سگها او را میخورند و آنکه در صحرا بمیرد، لاشخورها او را میخورند!»
|
||
\p
|
||
\v 5-7 این پیغام برای بعشا و خاندانش فرستاده شد، زیرا او مانند یربعام با کارهای زشت و شرمآور خود خداوند را خشمگین کرده بود و نیز خاندان یربعام را از بین برده بود. وقتی بعشا مرد او را در ترصه دفن کردند و پسرش ایله به جای او پادشاه شد. بقیهٔ رویدادهای سلطنت بعشا، یعنی فتوحات و کارهای او در کتاب «تاریخ پادشاهان اسرائیل» نوشته شده است.
|
||
\s1 سلطنت ایله در اسرائیل
|
||
\p
|
||
\v 8 در بیست و ششمین سال سلطنت آسا پادشاه یهودا، ایله پسر بعشا بر تخت سلطنت اسرائیل نشست و دو سال در ترصه سلطنت کرد.
|
||
\v 9 زمری که فرماندهی نیمی از ارابههای سلطنتی را به عهده داشت، علیه او توطئه چید. یک روز که ایله پادشاه در ترصه، در خانهٔ ارصا، وزیر دربار خود، بر اثر نوشیدن شراب مست شده بود،
|
||
\v 10 زمری وارد خانه شد و به ایله حمله کرد و او را کشت. این واقعه در بیست و هفتمین سال سلطنت آسا پادشاه یهودا رخ داد. از آن تاریخ زمری خود را پادشاه اسرائیل اعلام کرد.
|
||
\p
|
||
\v 11 وقتی زمری بر تخت سلطنت نشست، اعضای خاندان بعشا را قتل عام کرد و حتی یک مرد از خویشاوندان و دوستان بعشا را زنده نگذاشت.
|
||
\v 12 نابودی فرزندان بعشا که خداوند توسط ییهو نبی قبلاً خبر داده بود،
|
||
\v 13 به این سبب بود که بعشا و پسرش ایله گناه ورزیده، بنیاسرائیل را به بتپرستی کشاندند و به این ترتیب خشم خداوند را برانگیختند.
|
||
\v 14 بقیهٔ رویدادهای سلطنت ایله در کتاب «تاریخ پادشاهان اسرائیل» نوشته شده است.
|
||
\s1 سلطنت زمری در اسرائیل
|
||
\p
|
||
\v 15 زمری در بیست و هفتمین سال سلطنت آسا پادشاه یهودا، پادشاه اسرائیل شد و فقط هفت روز در ترصه سلطنت کرد. لشکر اسرائیل علیه شهر فلسطینی جِبِتون اردو زده بود.
|
||
\v 16 وقتی سربازان اسرائیل که آمادهٔ حمله به جبتون بودند، شنیدند که زمری، پادشاه را کشته است، عمری را که سردار سپاه بود همان جا پادشاه خود ساختند.
|
||
\v 17 عمری بیدرنگ با نیروهای خود به ترصه برگشت و آن را محاصره کرد.
|
||
\v 18 زمری وقتی دید که شهر محاصره شده، به داخل کاخ سلطنتی رفت و آن را آتش زد. او خود نیز در میان شعلههای آتش سوخت.
|
||
\v 19 او مانند یربعام نسبت به خداوند گناه ورزید و اسرائیل را به گناه کشاند.
|
||
\v 20 بقیه وقایع زندگی زمری و شرح شورش او در کتاب «تاریخ پادشاهان اسرائیل» نوشته شده است.
|
||
\s1 سلطنت عمری در اسرائیل
|
||
\p
|
||
\v 21 در آن روزها بین مردم اسرائیل دو دستگی افتاد. نیمی از مردم طرفدار عمری بودند و نیمی دیگر از تبنی پسر جینت پشتیبانی میکردند.
|
||
\v 22 ولی سرانجام طرفداران عمری پیروز شدند. تبنی کشته شد و عمری به سلطنت رسید.
|
||
\p
|
||
\v 23 در سی و یکمین سال سلطنت آسا پادشاه یهودا، عمری پادشاه اسرائیل شد و دوازده سال سلطنت کرد. از این دوازده سال، شش سال را در ترصه سلطنت کرد.
|
||
\v 24 او تپهٔ سامره را از شخصی به نام سامر به هفتاد کیلو نقره خرید و شهری روی آن ساخت و نام آن را سامره گذاشت.
|
||
\v 25 ولی عمری بیش از پادشاهان قبل نسبت به خداوند گناه ورزید.
|
||
\v 26 او مانند یرُبعام پسر نِباط به پرستیدن بت پرداخت و قوم اسرائیل را به گمراهی کشاند و به این وسیله خشم خداوند، خدای اسرائیل را برانگیخت.
|
||
\v 27 بقیه رویدادهای سلطنت و فتوحات عمری در کتاب «تاریخ پادشاهان اسرائیل» نوشته شده است.
|
||
\v 28 وقتی عمری مرد او را در سامره دفن کردند و پسرش اَخاب به جای او پادشاه شد.
|
||
\s1 سلطنت اَخاب در اسرائیل
|
||
\p
|
||
\v 29 در سی و هشتمین سال سلطنت آسا پادشاه یهودا، اَخاب پسر عُمری پادشاه اسرائیل شد و بیست و دو سال در سامره سلطنت کرد.
|
||
\v 30 اَخاب بیش از پادشاهان قبل نسبت به خداوند گناه ورزید.
|
||
\v 31 او نه فقط مثل یربعام پسر نِباط مرتکب گناه شد، بلکه با ایزابل دختر اتبعل، پادشاه صیدون نیز ازدواج کرد و بت بعل صیدونیها را پرستید و در برابر آن سجده کرد.
|
||
\v 32 او در سامره یک بتخانه و یک مذبح برای بعل ساخت،
|
||
\v 33 بعد از آن بت اَشیره را ساخت و با این اعمال خود بیش از هر پادشاهی که قبل از او در اسرائیل سلطنت کرده بود، خداوند، خدای اسرائیل را خشمگین نمود.
|
||
\p
|
||
\v 34 در دورهٔ سلطنت او مردی از بیتئیل به نام حیئیل، شهر اریحا را دوباره بنا کرد. اما وقتی پایههای آن را مینهاد، پسر بزرگش ابیرام مرد و وقتی آن را تمام کرد و دروازههایش را کار گذاشت، پسر کوچکش سجوب مرد. این به سبب لعنت خداوند بر اریحا بود که توسط یوشع پسر نون اعلام شده بود.\f + \fr 16:34 \ft نگاه کنید به \+xt یوشع ۶:۲۶\+xt*.\f*
|
||
\c 17
|
||
\s1 ایلیا و خشکسالی
|
||
\p
|
||
\v 1 روزی یک نبی به نام ایلیا که از اهالی تشبی جلعاد بود، به اَخاب پادشاه گفت: «به خداوند، خدای زندهٔ اسرائیل، یعنی به همان خدایی که خدمتش میکنم قسم که تا چند سال شبنم و باران بر زمین نخواهد آمد مگر اینکه من درخواست کنم.»
|
||
\p
|
||
\v 2 پس خداوند به ایلیا فرمود:
|
||
\v 3 «برخیز و به طرف مشرق برو و کنار نهر کریت، در شرق رود اردن خود را پنهان کن.
|
||
\v 4 در آنجا از آب نهر بنوش و خوراکی را که کلاغها به فرمان من برای تو میآورند، بخور.»
|
||
\p
|
||
\v 5 ایلیای نبی به دستور خداوند عمل کرد و در کنار نهر کریت ساکن شد.
|
||
\v 6 هر صبح و شام کلاغها برایش نان و گوشت میآوردند و او از آب نهر مینوشید.
|
||
\v 7 اما چندی بعد به علّت نبودن باران نهر خشکید.
|
||
\s1 بیوهزن صرفه
|
||
\p
|
||
\v 8 آنگاه خداوند به ایلیا فرمود:
|
||
\v 9 «برخیز و به شهر صرفه که نزدیک شهر صیدون است برو و در آنجا ساکن شو. من در آنجا به بیوهزنی دستور دادهام خوراک تو را فراهم سازد.»
|
||
\p
|
||
\v 10 پس ایلیا از آنجا به صرفه رفت. وقتی به دروازهٔ شهر رسید، بیوهزنی را دید که مشغول جمع کردن هیزم است. ایلیا از او کمی آب خواست.
|
||
\v 11 وقتی آن زن به راه افتاد تا آب بیاورد، ایلیا او را صدا زد و گفت: «خواهش میکنم یک لقمه نان هم بیاور.»
|
||
\p
|
||
\v 12 اما بیوهزن گفت: «به خداوند، خدای زندهات قسم که در خانهام حتی یک تکه نان هم پیدا نمیشود! فقط یک مشت آرد در ظرف و مقدار کمی روغن در ته کوزه مانده است. الان هم کمی هیزم جمع میکردم تا ببرم نان بپزم و با پسرم بخورم. این آخرین غذای ما خواهد بود و بعد از آن از گرسنگی خواهیم مرد.»
|
||
\p
|
||
\v 13 ایلیا به او گفت: «نترس! برو و آن را بپز. اما اول، از آن آرد نان کوچکی برای من بپز و پیش من بیاور، بعد با بقیهٔ آن برای خودت و پسرت نان بپز.
|
||
\v 14 زیرا خداوند، خدای اسرائیل میفرماید: تا وقتی که باران بر زمین نبارانم، آرد و روغن تو تمام نخواهد شد.»
|
||
\p
|
||
\v 15-16 \vp ۱۵و۱۶\vp* بیوهزن رفت و مطابق گفتهٔ ایلیا عمل کرد. از آن به بعد، آنها هر چقدر از آن آرد و روغن مصرف میکردند تمام نمیشد، همانطور که خداوند توسط ایلیا فرموده بود.
|
||
\p
|
||
\v 17 مدتی گذشت. یک روز پسر آن بیوهزن بیمار شد. حال او بدتر و بدتر شد و عاقبت مرد.
|
||
\v 18 زن به ایلیا گفت: «ای مرد خدا، این چه بلایی است که بر سر من آوردی؟ آیا به اینجا آمدهای تا به سبب گناهانم پسرم را بکشی؟»
|
||
\p
|
||
\v 19 ایلیا به او گفت: «پسرت را به من بده.» آنگاه ایلیا جنازه را برداشت و به بالاخانه، جایی که خودش زندگی میکرد برد و او را روی بستر خود خواباند.
|
||
\v 20 سپس با صدای بلند چنین دعا کرد: «ای خداوند، خدای من، چرا این بلا را بر سر این بیوهزن آوردی؟ چرا پسر او را که مرا در خانهاش پناه داده است، کشتی؟»
|
||
\p
|
||
\v 21 سپس ایلیا سه بار روی جنازهٔ پسر دراز کشید و دعا کرد: «ای خداوند، خدای من، از تو تمنا میکنم که این پسر را زنده کنی!»
|
||
\p
|
||
\v 22 خداوند دعای ایلیا را شنید و پسر را زنده کرد.
|
||
\v 23 آنگاه ایلیا پسر را از بالاخانه پایین آورد و به مادرش داد و گفت: «نگاه کن، پسرت زنده است!»
|
||
\p
|
||
\v 24 آن زن به ایلیا گفت: «الان فهمیدم که تو براستی مرد خدا هستی و هر چه میگویی از جانب خداوند است!»
|
||
\c 18
|
||
\s1 ایلیا و انبیای بعل
|
||
\p
|
||
\v 1 در سومین سال خشکسالی، یک روز خداوند به ایلیا فرمود: «نزد اَخاب پادشاه برو و به او بگو که من بهزودی باران میفرستم!»
|
||
\v 2 پس ایلیا روانه شد تا خود را به اَخاب نشان دهد. در این وقت، در شهر سامره شدت قحطی به اوج رسیده بود.
|
||
\p
|
||
\v 3-4 \vp ۳و۴\vp* سرپرست امور دربار اَخاب، شخصی بود به نام عوبدیا. (عوبدیا مردی خداترس بود. یکبار وقتی ملکه ایزابل میخواست تمام انبیای خداوند را قتل عام کند، عوبدیا صد نفر از آنها را پنجاه پنجاه درون دو غار پنهان کرد و به ایشان نان و آب میداد.)
|
||
\p
|
||
\v 5 اَخاب پادشاه به عوبدیا گفت: «ما باید تمام کنارههای چشمهها و نهرها را بگردیم تا شاید کمی علف پیدا کنیم و بتوانیم بعضی از اسبها و قاطرهایمان را زنده نگه داریم و همۀ حیوانات خود را از دست ندهیم.»
|
||
\v 6 پس آنها نواحی مورد نظر را بین خود تقسیم کردند. اَخاب به تنهایی به یک طرف رفت و عوبدیا نیز به تنهایی به طرف دیگر.
|
||
\p
|
||
\v 7 وقتی عوبدیا در راه بود ناگهان ایلیا به او برخورد! عوبدیا ایلیا را شناخت و پیش پای او به خاک افتاد و گفت: «ای سرور من ایلیا، آیا براستی این خود تو هستی؟»
|
||
\p
|
||
\v 8 ایلیا جواب داد: «بله. برو به اَخاب بگو که من اینجا هستم.»
|
||
\p
|
||
\v 9 عوبدیا گفت: «ای سَروَرم، مگر من چه گناهی کردهام که میخواهی مرا به دست اَخاب به کشتن بدهی؟
|
||
\v 10 به خداوند، خدای زندهات قسم، اَخاب پادشاه برای جستجوی تو مأموران خود را به تمام ممالک جهان فرستاده است. در هر مملکتی که به او گفته میشد ایلیا در آنجا نیست، او از پادشاه آن مملکت میخواست قسم بخورد که حقیقت را میگوید.
|
||
\v 11 حال تو میگویی پیش اَخاب بروم و به او بگویم که ایلیا در اینجاست!
|
||
\v 12 میترسم به محض اینکه از پیش تو بروم، روح خداوند تو را از اینجا بردارد و به جای دیگری ببرد. آنگاه وقتی اَخاب پادشاه به جستجوی تو به اینجا بیاید و تو را پیدا نکند، مرا خواهد کشت. تو میدانی که من در تمام عمرم خدمتگزار وفاداری برای خداوند بودهام.
|
||
\v 13 آیا این را هیچکس به سرورم نگفته که وقتی ایزابل میخواست همهٔ انبیای خداوند را بکشد، من چگونه صد نفر از آنها را در دو دستهٔ پنجاه نفری در دو غار پنهان کردم و به ایشان نان و آب دادم؟
|
||
\v 14 حال تو میگویی که بروم و به پادشاه بگویم که ایلیا اینجاست؟ با این کار خود را به کشتن خواهم داد.»
|
||
\p
|
||
\v 15 ایلیا گفت: «به خداوند زنده، خدای لشکرهای آسمان که خدمتش میکنم، قسم که امروز خود را به اَخاب نشان خواهم داد.»
|
||
\p
|
||
\v 16 پس عوبدیا برگشت و به اَخاب خبر داد که ایلیا پیدا شده است. اَخاب با شنیدن این خبر به ملاقات ایلیا رفت.
|
||
\v 17 وقتی او ایلیا را دید گفت: «پس تو هستی که این بلا را بر سر اسرائیل آوردهای!»
|
||
\p
|
||
\v 18 ایلیا جواب داد: «من این بلا را بر سر اسرائیل نیاوردهام، بلکه تو و خاندانت با سرپیچی از دستورهای خداوند و پرستش بت بعل باعث شدهاید این بلا بر سر اسرائیل بیاید.
|
||
\v 19 حال برو و تمام قوم اسرائیل را روی کوه کرمل جمع کن. همچنین چهارصد و پنجاه نبی بت بعل و چهارصد نبی بت اشیره را که ایزابل معاش آنها را تأمین میکند به کوه کرمل احضار کن.»
|
||
\p
|
||
\v 20 پس اَخاب تمام بنیاسرائیل را با انبیای بعل به کوه کرمل احضار کرد.
|
||
\p
|
||
\v 21 وقتی همه جمع شدند، ایلیا خطاب به ایشان گفت: «تا کی میخواهید هم خدا را بپرستید و هم بتها را؟ اگر خداوند خداست، او را اطاعت نمایید و اگر بعل خداست، او را پیروی کنید.» اما قوم هیچ جوابی ندادند.
|
||
\p
|
||
\v 22 ایلیا در ادامهٔ سخنان خود گفت: «از انبیای خداوند تنها من باقی ماندهام، اما انبیای بعل چهارصد و پنجاه نفرند.
|
||
\v 23 حال دو گاو اینجا بیاورید. انبیای بعل از آن دو گاو یکی را انتخاب کنند و آن را تکهتکه نموده بر هیزم مذبح بعل بگذارند، ولی هیزم را آتش نزنند. من هم گاو دیگر را به همان ترتیب روی هیزم مذبح خداوند میگذارم، ولی هیزم را آتش نمیزنم.
|
||
\v 24 آنگاه انبیای بعل نزد خدای خود دعا کنند و من نیز نزد خداوند دعا میکنم. آن خدایی که هیزم مذبح خود را شعلهور سازد، او خدای حقیقی است!» تمام قوم اسرائیل این پیشنهاد را پذیرفتند.
|
||
\p
|
||
\v 25 بعد ایلیا به انبیای بعل گفت: «شما اول شروع کنید، چون تعدادتان بیشتر است. یکی از گاوها را آماده کنید و روی مذبح بگذارید ولی هیزم را آتش نزنید. فقط نزد خدای خود دعا کنید.»
|
||
\p
|
||
\v 26 پس آنها یکی از گاوها را گرفتند و آماده کردند و آن را روی مذبح بعل گذاشتند و از صبح تا ظهر نزد بعل فریاد میزدند: «ای بعل، دعای ما را اجابت کن!» و دور مذبح میرقصیدند. اما هیچ صدا و جوابی نیامد.
|
||
\p
|
||
\v 27 نزدیک ظهر ایلیا آنها را به باد مسخره گرفت و گفت: «بلندتر فریاد بزنید تا خدایتان بشنود! شاید او به فکر فرو رفته و یا شاید مشغول است! شاید اصلاً اینجا نیست و در سفر است! شاید هم خوابیده و باید بیدارش کنید!»
|
||
\v 28 پس بلندتر فریاد زدند. آنها چنانکه عادتشان بود با شمشیر و نیزه خود را مجروح میکردند، به طوری که خون از بدنهایشان جاری میشد.
|
||
\v 29 به این ترتیب، از صبح تا عصر آنها ورد خواندند ولی نه صدایی از بعل برآمد و نه جوابی.
|
||
\p
|
||
\v 30 آنگاه ایلیا تمام قوم را جمع کرد و مذبح خداوند را که ویران شده بود، دوباره بر پا نمود.
|
||
\v 31 سپس او دوازده سنگ برداشت. این سنگها به نشانهٔ دوازده قبیلهٔ اسرائیل بود که به نام پسران یعقوب خوانده میشدند. (یعقوب همان است که خداوند اسمش را اسرائیل گذاشت.)
|
||
\v 32 ایلیا با آن سنگها مذبح خداوند را از نو ساخت. بعد زمین دور مذبح را به گنجایش دو پیمانه\f + \fr 18:32 \ft چیزی حدود ۱۰ کیلوگرم.\f* بذر کَند
|
||
\v 33 و هیزمها را روی مذبح گذاشت، گاو را تکهتکه کرد و آن را روی هیزمها نهاد و گفت: «چهار سطل آب بیاورید و روی قربانی و هیزم بریزید.» آنها چنین کردند.
|
||
\v 34 ایلیا گفت: «باز هم آب بریزید.» آنها باز هم آب ریختند. ایلیا بازگفت: «یکبار دیگر هم بریزید.» آنها برای بار سوم آب ریختند
|
||
\v 35 به طوری که آب، مذبح را پر ساخته، از آن سرازیر شد و گودال اطراف را نیز تمام پر کرد.
|
||
\p
|
||
\v 36 هنگام عصر که وقت قربانی کردن بود، ایلیا کنار مذبح ایستاد و اینطور دعا کرد: «ای خداوند، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب، امروز آشکار کن که تو خدای اسرائیل هستی و من خدمتگزار تو میباشم. ثابت کن که همهٔ این کارها را من به فرمان تو انجام دادهام.
|
||
\v 37 ای خداوند، جواب بده. دعای مرا اجابت فرما تا این قوم بدانند که تو خدا هستی و ایشان را به سوی خود باز میگردانی.»
|
||
\p
|
||
\v 38 آنگاه خداوند آتشی از آسمان فرستاد و قربانی و هیزم و حتی خاک و سنگ مذبح را سوزانید و آب گودال را نیز خشک کرد.
|
||
\p
|
||
\v 39 وقتی بنیاسرائیل این را دیدند، همگی روی خاک افتادند و فریاد زدند: «خداوند، خداست! خداوند، خداست!»
|
||
\p
|
||
\v 40 آنگاه ایلیای نبی به آنها گفت: «این انبیای بعل را بگیرید و نگذارید یکی از ایشان نیز فرار کند.»
|
||
\p پس همهٔ آنها را گرفتند و ایلیا آنها را به کنار رود قیشون برد و آنها را در آنجا کشت.
|
||
\s1 خشکسالی تمام میشود
|
||
\p
|
||
\v 41 سپس ایلیا به اَخاب پادشاه گفت: «حال برو بخور و بیاشام! بهزودی باران شروع میشود زیرا صدای رعد به گوشم میرسد.»
|
||
\p
|
||
\v 42 پس اَخاب رفت که عیش و نوش کند ولی ایلیا به قلهٔ کوه کرمل برآمد و در آنجا رو به زمین خم شد و سرش را میان زانوانش گرفت.
|
||
\v 43 سپس به خدمتکار خود گفت: «به طرف دریا برو و نگاه کن؛ ببین ابری میبینی!» او رفت و برگشت و گفت: «چیزی نمیبینم.»
|
||
\p ایلیا گفت: «باز هم برو.» و به این ترتیب هفت بار او را فرستاد.
|
||
\v 44 سرانجام بار هفتم خدمتکار به او گفت: «یک تکه ابر کوچک به اندازهٔ کف دست از طرف دریا بالا میآید.»
|
||
\p ایلیا به او گفت: «نزد اَخاب برو و بگو هر چه زودتر سوار ارابهاش شود و از کوه پایین برود و گرنه باران مانع رفتنش خواهد شد.»
|
||
\p
|
||
\v 45 طولی نکشید که ابرهای غلیظ به هم آمدند، هوا تاریک گردید، باد تندی وزید و باران شروع شد. اَخاب با شتاب سوار ارابه شد و به سوی یزرعیل روانه گشت.
|
||
\v 46 اما خداوند نیروی مخصوصی به ایلیا بخشید و او برخاست لباسش را به کمر بست و آنچنان تند دوید که جلوتر از ارابهٔ اَخاب به یزرعیل رسید.
|
||
\c 19
|
||
\s1 ایلیا به حوریب فرار میکند
|
||
\p
|
||
\v 1 وقتی اَخاب پادشاه برای همسرش ایزابل تعریف کرد که ایلیا چه کرده و چطور انبیای بعل را کشته است؛
|
||
\v 2 ایزابل برای ایلیا این پیغام را فرستاد: «تو انبیای مرا کشتی! به خدایانم قسم که تا فردا همین موقع تو را خواهم کشت!»
|
||
\p
|
||
\v 3 وقتی ایلیا این پیغام را شنید برخاست و از ترس جان خود به بئرشبع، یکی از شهرهای یهودا، فرار کرد. او خدمتگزارش را در آنجا گذاشت
|
||
\v 4 و خود سفری یک روزه به بیابان کرد و رفته زیر درخت اَردَجی نشست و آرزوی مرگ کرد و گفت: «ای خداوند، دیگر بس است! جانم را بگیر و بگذار بمیرم. من که بهتر از اجدادم نیستم که مردهاند.»
|
||
\p
|
||
\v 5 او همان جا دراز کشید و خوابید. اما وقتی خوابیده بود، فرشتهای او را بیدار کرد و گفت: «برخیز و لقمه نانی بخور!»
|
||
\v 6 ایلیا بلند شد و به اطراف خود نگاه کرد و در کنارش یک نان روی سنگهای داغ و کوزهای آب دید. پس نان را خورد و آب را نوشید و دوباره خوابید.
|
||
\p
|
||
\v 7 فرشتهٔ خداوند بار دیگر آمده، او را بیدار کرد و گفت: «بلند شو و بخور، چون راه طولانی در پیش داری.»
|
||
\p
|
||
\v 8 ایلیا بلند شد، نان را خورد، آب را نوشید و به نیروی همان خوراک چهل شبانه روز راه رفت و به کوه حوریب که به کوه خدا مشهور است رسید.
|
||
\v 9 در آنجا او در غاری شب را به سر برد.
|
||
\p ولی خداوند به او فرمود: «ایلیا، اینجا چه میکنی؟»
|
||
\p
|
||
\v 10 ایلیا جواب داد: «ای خداوند، خدای لشکرهای آسمان، من همیشه تو را با غیرت خدمت کردهام. اما قوم اسرائیل عهد خود را با تو شکستهاند، مذبحهایت را خراب کرده و تمام انبیای تو را کشتهاند و تنها من باقی ماندهام. حال میخواهند مرا هم بکشند.»
|
||
\p
|
||
\v 11 خداوند به او فرمود: «از این غار بیرون بیا و روی کوه، در حضور من بایست.» وقتی ایلیا در حضور خدا ایستاد، خدا از آنجا عبور کرد و باد شدیدی در کوه پیچید. وزش باد چنان شدید بود که صخرهها از کوه فرو ریخت. اما خداوند در آن باد نبود. پس از باد، زلزلهای همه جا را لرزاند، ولی خداوند در میان آن زلزله نیز نبود.
|
||
\v 12 بعد از زلزله، شعلههای آتش افروخته شد، اما خداوند در آن هم نبود. بعد از آتش، صدایی ملایم به گوش رسید.
|
||
\v 13 ایلیا وقتی آن صدا را شنید، با ردای خود صورتش را پوشاند و به دهنه غار آمد و در آنجا ایستاد.
|
||
\p آنگاه صدایی به او گفت: «ایلیا، اینجا چه میکنی؟»
|
||
\p
|
||
\v 14 ایلیا جواب داد: «ای خداوند، خدای لشکرهای آسمان، همیشه تو را با غیرت خدمت کردهام. اما قوم اسرائیل عهد خود را با تو شکسته، مذبحهایت را خراب کرده و تمام انبیای تو را کشتهاند و تنها من باقی ماندهام. حال میخواهند مرا هم بکشند.»
|
||
\p
|
||
\v 15 خداوند به او فرمود: «اکنون از راهی که در این بیابان است به دمشق برو. وقتی به آنجا رسیدی، حزائیل را به پادشاهی سوریه تدهین کن.
|
||
\v 16 ییهو پسر نمشی را هم به پادشاهی اسرائیل تدهین کن و نیز الیشع پسر شافاط از اهالی آبل محوله را تدهین نما تا به جای تو نبی باشد.
|
||
\v 17 بعد از این هر که از چنگ حزائیل رهایی یابد ییهو او را میکشد و هر کس از دست ییهو فرار کند، الیشع او را میکشد.
|
||
\v 18 در ضمن بدان که هنوز هفت هزار نفر در اسرائیل هستند که هرگز در برابر بت بعل زانو نزدهاند و او را نبوسیدهاند.»
|
||
\s1 دعوت ایلیا از الیشع
|
||
\p
|
||
\v 19 پس ایلیا روانه شد و الیشع پسر شافاط را پیدا کرد. الیشع در یک گروه چند نفره، با دوازده جفت گاو مشغول شخم زدن زمین بود. یازده جفت جلوتر از او بودند و او با یک جفت گاو پشت سر همه بود. ایلیا وقتی به الیشع رسید ردای خود را روی دوش\f + \fr 19:19 \ft انداختن ردا روی دوش کسی نشانه انتخاب او به جانشینی صاحب ردا بود.\f* او انداخت.
|
||
\v 20 الیشع گاوها را گذاشت، به دنبال ایلیا دوید و گفت: «اجازه بده اول بروم پدر و مادرم را ببوسم و با ایشان خداحافظی کنم، بعد با تو بیایم.»
|
||
\p ایلیا به او گفت: «اشکالی ندارد، برو و زود برگرد.»
|
||
\p
|
||
\v 21 آنگاه الیشع یک جفت گاو خود را سر برید و با همان چوبهای یوغ و خیش گاوان آتشی درست کرد و گوشت گاوها را پخت و به کسانی که همراهش بودند داد و آنها خوردند. سپس الیشع همراه ایلیا رفت و به خدمت او مشغول شد.
|
||
\c 20
|
||
\s1 بنهدد به سامره حمله میکند
|
||
\p
|
||
\v 1 در این هنگام بنهدد، پادشاه سوریه، لشکر خود را بسیج کرد و با سی و دو پادشاه دیگر متحد شده به کمک ارابههای جنگی و سواره نظام آنها سامره، پایتخت اسرائیل را محاصره کرد.
|
||
\v 2-3 \vp ۲و۳\vp* سپس این پیغام را برای اَخاب، پادشاه اسرائیل به شهر فرستاد: «بنهدد پادشاه از تو میخواهد که هر چه طلا و نقره داری با بهترین زنان و فرزندانت برای او بفرستی.»
|
||
\p
|
||
\v 4 اَخاب جواب داد: «بسیار خوب قربان، من با هر چه دارم، در اختیار شما هستم.»
|
||
\p
|
||
\v 5 طولی نکشید که قاصدان بنهدد با پیغامی دیگر برگشتند و به اَخاب گفتند: «بنهدد پادشاه دستور میدهد که نه فقط باید تمام طلا و نقره و زنان و فرزندانت را به من بدهی،
|
||
\v 6 بلکه فردا در همین وقت مأموران خود را میفرستم تا کاخ سلطنتی تو و خانههای افراد تو را جستجو کنند و هر چه بخواهند بردارند.»
|
||
\p
|
||
\v 7 اَخاب بزرگان اسرائیل را احضار کرد و گفت: «ببینید چگونه این مرد دنبال بهانه است تا جنگ راه بیاندازد! پیش از این به او گفتهام که حاضرم زنان و فرزندان و تمام موجودی طلا و نقرهٔ خود را به او بدهم، ولی او باز ما را در تنگنا گذاشته است.»
|
||
\p
|
||
\v 8 بزرگان قوم، همگی به اَخاب گفتند: «درخواستش را قبول نکن.»
|
||
\p
|
||
\v 9 پس اَخاب به فرستادگان بنهدد گفت: «به آقایم پادشاه سوریه بگویید که هر چه را بار اول خواسته است، حاضرم به او بدهم، ولی درخواست دومش را قبول نمیکنم.» قاصدان برگشتند و جواب اَخاب را به بنهدد دادند.
|
||
\p
|
||
\v 10 آنگاه بنهدد، پادشاه سوریه برای اَخاب چنین پیغام فرستاد: «خدایان مرا سخت مجازات کنند اگر سامره را چنان با خاک یکسان نکنم که برای پر کردن مشت هر یک از سربازانم کفایت کند!»
|
||
\p
|
||
\v 11 پادشاه اسرائیل به او جواب داد: «جنگاوری که برای جنگ شمشیر به کمر میبندد، نباید مانند جنگاوری که در جنگ پیروز شده، فخر کند!»
|
||
\p
|
||
\v 12 جواب اَخاب وقتی به بنهدد رسید که او با پادشاهان دیگر در خیمههای خود میگساری میکردند. بنهدد به فرماندهان خود دستور داد که آمادهٔ حمله شوند. پس در برابر شهر صفآرایی نمودند.
|
||
\s1 اَخاب بنهدد را شکست میدهد
|
||
\p
|
||
\v 13 در همین وقت یک نبی نزد اَخاب پادشاه رفت و این پیغام را از جانب خداوند به او رسانید: «آیا این قوای بزرگ دشمن را میبینی؟ من همین امروز همهٔ آنان را به تو تسلیم میکنم تا بدانی که من خداوند هستم!»
|
||
\p
|
||
\v 14 اَخاب پرسید: «خداوند این کار را چگونه انجام میدهد؟»
|
||
\p نبی جواب داد: «خداوند میفرماید که بهوسیلۀ فرماندهانی که زیر دست حاکمان اسرائیل هستند این کار را انجام خواهد داد.»
|
||
\p اَخاب پرسید: «چه کسی اول باید جنگ را شروع کند؟»
|
||
\p نبی جواب داد: «خودت.»
|
||
\p
|
||
\v 15 پس اَخاب فرماندهان را که دویست و سی و دو نفر بودند احضار کرد و سپاه هفت هزار نفری خود را سان دید.
|
||
\v 16-17 \vp ۱۶و۱۷\vp* نزدیک ظهر، در حالی که بنهدد و سی و دو پادشاه همراه او هنوز در خیمهها سرگرم بادهنوشی بودند فرماندهان اسرائیل از پایتخت خارج شدند.
|
||
\p دیدهبانان بنهدد به او خبر دادند و گفتند: «عدهای سرباز از سامره بیرون آمدهاند.»
|
||
\p
|
||
\v 18 بنهدد دستور داد: «خواه برای صلح آمده باشند خواه برای جنگ، آنها را زنده دستگیر کنید.»
|
||
\p
|
||
\v 19-20 \vp ۱۹و۲۰\vp* در این هنگام سربازان اسرائیلی به دنبال فرماندهانشان از شهر خارج شده، به دشمن حمله کردند و به کشتن آنها پرداختند. سربازان سوریه پا به فرار گذاشتند و اسرائیلیها آنها را تعقیب کردند، ولی بنهدد سوار بر اسب شده، همراه چند سوار دیگر از دست اسرائیلیها فرار کرد.
|
||
\v 21 در این جنگ تلفات سنگینی به لشکر سوریه وارد آمد و تمام ارابهها و اسبان ایشان به دست اَخاب افتاد.
|
||
\p
|
||
\v 22 پس از این پیروزی، آن نبی باز نزد اَخاب آمد و گفت: «سپاه خود را دوباره برای جنگ آماده کن زیرا وقت تحویل سال، پادشاه سوریه باز به تو حمله خواهد کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 23 مقامات سوری به بنهدد گفتند: «خدایان اسرائیلی خدایان کوهها هستند و به همین علّت اسرائیلیها پیروز شدند. ولی ما میتوانیم در دشتهای هموار، آنها را به آسانی شکست بدهیم.
|
||
\v 24 این بار فرماندهی جنگ را به جای آن سی و دو پادشاه، به سرداران بسپار.
|
||
\v 25 سپاه دیگری به جای سپاه از دست رفته فراهمآور و به تعداد قبلی اسب و ارابه آماده کن تا در دشتهای هموار با آنها بجنگیم. بدون شک آنان را شکست خواهیم داد.» بنهدد، پادشاه سوریه طبق پیشنهاد آنان عمل کرد.
|
||
\v 26 او در آغاز سال جدید، لشکر سوریه را بسیج کرد و باز به جنگ اسرائیل رفت. ولی این بار دشت افیق را برای جنگ انتخاب کرد.
|
||
\v 27 اسرائیل هم سپاه خود را بسیج کرده، به میدان جنگ فرستاد. اسرائیلیها در برابر سپاه بزرگ سوریه که سراسر آن دشت را پر کرده بود، مثل دو گله کوچک بزغاله به نظر میرسیدند.
|
||
\p
|
||
\v 28 باز همان نبی با پیام خداوند نزد اَخاب، پادشاه اسرائیل آمد و چنین گفت: «چون سوریها میگویند: خداوند شما، خدای کوههاست نه خدای دشتها، بنابراین، من بار دیگر تو را یاری میکنم این سپاه بزرگ دشمن را شکست دهی تا بدانید که من خداوند هستم!»
|
||
\p
|
||
\v 29 نیروهای دو طرف هفت روز در برابر هم اردو زدند و در روز هفتم جنگ را شروع کردند. قوم اسرائیل در همان روز اول جنگ تعداد صد هزار سرباز پیادهٔ سوری را کشتند.
|
||
\v 30 بقیهٔ سربازان سوریه به شهر افیق گریختند. ولی در آنجا حصار شهر به روی آنها افتاد و بیست و هفت هزار سرباز دیگر نیز هلاک شدند. ولی بنهدد توانست به داخل شهر فرار کند و در اتاق خانهای پنهان شود.
|
||
\p
|
||
\v 31 افراد بنهدد به او گفتند: «ما شنیدهایم که پادشاهان اسرائیل بسیار باگذشت و مهربان هستند. پس اجازه بده پلاس بر کمر و ریسمانها به دور گردن ببندیم و نزد اَخاب، پادشاه اسرائیل برویم تا شاید از کشتن تو چشمپوشی کند.»
|
||
\p
|
||
\v 32 پس پلاس بر کمر و ریسمان به دور گردن بستند و نزد اَخاب، پادشاه اسرائیل رفتند و به او گفتند: «بندهٔ تو بنهدد تقاضا میکند که او را نکشید.»
|
||
\p اَخاب، پادشاه اسرائیل جواب داد: «مگر او هنوز زنده است؟ او برادر من است!»
|
||
\p
|
||
\v 33 افراد بنهدد این را به فال نیک گرفتند و گفتند: «بله، بنهدد برادر شماست!»
|
||
\p پادشاه اسرائیل به ایشان گفت: «بروید او را بیاورید.» وقتی بنهدد پیش اَخاب آمد، اَخاب او را سوار ارابهٔ مخصوص خود کرد.
|
||
\p
|
||
\v 34 بنهدد به او گفت: «شهرهایی را که پدر من از پدرت گرفته به تو پس میدهم. تو هم میتوانی در دمشق برای خود مراکز تجارت ایجاد کنی، همانطور که پدرم این کار را در سامره کرد.» اَخاب این پیشنهاد را پذیرفت و با بنهدد پیمان بست و او را رها کرد.
|
||
\s1 پیشگویی مرگ اَخاب
|
||
\p
|
||
\v 35 روزی یکی از انبیا به فرمان خداوند به دوستش گفت: «مرا بزن!» ولی آن مرد این کار را نکرد.
|
||
\v 36 پس آن نبی به او گفت: «چون دستور خداوند را اطاعت نکردی، وقتی از اینجا بروی، شیری تو را خواهد درید.» و همینطور هم شد.
|
||
\p
|
||
\v 37 بعد آن نبی به یک نفر دیگر گفت: «ضربهای به من بزن!» آن مرد ضربهای به او زد و مجروحش کرد.
|
||
\v 38 سپس آن نبی با دستمالی صورتش را پوشاند تا شناخته نشود و سر راه پادشاه منتظر ایستاد.
|
||
\v 39 وقتی اَخاب پادشاه رسید، آن نبی او را صدا زد و گفت: «ای پادشاه، من در میدان جنگ بودم که سربازی، اسیری را پیش من آورد و گفت: مواظب این مرد باش. اگر فرار کرد یا باید هفتاد و چهار کیلو نقره بدهی یا کشته خواهی شد.
|
||
\v 40 وقتی سرگرم کارهایم بودم، آن اسیر فرار کرد.»
|
||
\p پادشاه گفت: «تو مقصری و خودت مجازات خود را تعیین کردی.»
|
||
\p
|
||
\v 41 آنگاه آن نبی دستمال را از صورتش برداشت و پادشاه او را شناخت که یکی از انبیاست.
|
||
\v 42 او به پادشاه گفت: «خداوند میفرماید: چون بنهدد را که من میخواستم هلاک شود آزاد کردی، باید خودت به جای او کشته شوی و افراد تو به جای افراد او نابود شوند.»
|
||
\p
|
||
\v 43 پس اَخاب غمگین و ناراحت به کاخ سلطنتی خود که در شهر سامره بود، بازگشت.
|
||
\c 21
|
||
\s1 اَخاب و تاکستان نابوت
|
||
\p
|
||
\v 1 شخصی به نام نابوت یزرعیلی تاکستانی در یزرعیل، نزدیک کاخ اَخاب پادشاه داشت.
|
||
\v 2 روزی اَخاب به دیدن نابوت رفت و به او گفت: «تاکستان تو نزدیک خانهٔ من است. آن را به من بفروش، چون برای سبزیکاری به آن احتیاج دارم. اگر بخواهی قیمتش را به نقره میپردازم، یا اینکه به جای آن، تاکستان بهتری به تو میدهم.»
|
||
\p
|
||
\v 3 ولی نابوت جواب داد: «خداوند آن روز را نیاورد که من میراث اجدادم را به تو بدهم.»
|
||
\p
|
||
\v 4 اَخاب پادشاه از این جواب رد چنان پریشان و ناراحت شد که به کاخ سلطنتیاش برگشت و در بستر خود دراز کشید و رویش را از همه برگردانید و لب به غذا نزد.
|
||
\p
|
||
\v 5 زنش ایزابل پیش او آمد و پرسید: «چه شده؟ چرا غذا نمیخوری؟ چه اتفاقی افتاده که این همه تو را ناراحت کرده است؟»
|
||
\p
|
||
\v 6 اَخاب جواب داد: «امروز از نابوت یزرعیلی خواستم تاکستانش را به من به نقره بفروشد، و یا آن را با تاکستان دیگری عوض کند، ولی او قبول نکرد.»
|
||
\p
|
||
\v 7 ایزابل به او گفت: «مگر تو در اسرائیل پادشاه نیستی؟ بلند شو و غذا بخور و هیچ ناراحت نباش؛ تاکستان نابوت را من خودم برایت میگیرم!»
|
||
\p
|
||
\v 8 ایزابل چند نامه به اسم اَخاب پادشاه نوشت و با مهر سلطنتی آنها را مهر کرد و برای مشایخ و سایر بزرگان شهر یزرعیل فرستاد.
|
||
\v 9 ایزابل در نامهٔ خود چنین نوشت: «اهالی شهر را به روزه\f + \fr 21:9 \ft فراخواندن مردم به روزه زمانی صورت میگرفت که گناه بزرگی در میان قوم اتفاق افتاده باشد.\f* فرا خوانید و نابوت را در صدر مجلس بنشانید.
|
||
\v 10 سپس دو ولگرد اجیر کنید تا بیایند و شهادت بدهند که نابوت به خدا و پادشاه ناسزا گفته است. آنگاه او را از شهر بیرون کشیده، سنگسارش کنید.»
|
||
\p
|
||
\v 11 پس مشایخ و سایر بزرگان شهر نابوت مطابق دستورهای ایزابل که در نامههای ارسالی نوشته شده بود، عمل کردند.
|
||
\v 12 آنها مردم شهر را جمع کردند و نابوت را به محاکمه کشیدند.
|
||
\v 13 بعد دو ولگرد آمده، شهادت دروغ دادند که نابوت به خدا و پادشاه ناسزا گفته است. آنگاه او را از شهر بیرون کشیده، سنگسارش کردند.
|
||
\v 14 سپس به ایزابل خبر دادند که نابوت سنگسار شد و مرد.
|
||
\p
|
||
\v 15 ایزابل وقتی این خبر را شنید به اَخاب گفت: «بلند شو و تاکستانی را که نابوت نمیخواست به تو بفروشد، تصرف کن. چون او دیگر زنده نیست.»
|
||
\v 16 اَخاب رفت تا تاکستان را تصرف کند.
|
||
\p
|
||
\v 17 در این هنگام خداوند به ایلیای نبی فرمود:
|
||
\v 18 «برخیز و به شهر سامره، نزد اَخاب پادشاه برو. او به تاکستان نابوت رفته است تا آن را تصرف کند.
|
||
\v 19 این پیغام را از جانب من به او برسان: آیا کشتن نابوت کافی نبود که حالا میخواهی اموال او را نیز غارت کنی؟ سپس به او بگو: همانطور که سگها در بیابان خون نابوت را لیسیدند، خون تو را هم خواهند لیسید!»
|
||
\p
|
||
\v 20 وقتی اَخاب چشمش به ایلیا افتاد فریاد زد: «ای دشمن من، باز هم تو به سراغم آمدی!»
|
||
\p ایلیا جواب داد: «بله، من به سراغت آمدهام، زیرا تو خود را فروختهای تا آنچه را که در نظر خداوند بد است انجام دهی.
|
||
\v 21 بدان که بهزودی خداوند، تو را به بلای بزرگی گرفتار خواهد ساخت و نسل تو را از روی زمین برخواهد داشت به طوری که حتی یک مرد، خواه برده و خواه آزاد، از نسل تو در اسرائیل باقی نخواهد ماند!
|
||
\v 22 افراد خاندان تو را مثل خاندان یربعام پسر نِباط و بعشا پسر اَخیّا از بین میبرد، چون خداوند را خشمگین نمودهای و تمام بنیاسرائیل را به گناه کشاندهای.
|
||
\v 23 همچنین خداوند در مورد ایزابل میفرماید: ”سگها بدن ایزابل را کنار دیوار یزرعیل پارهپاره خواهند کرد.“
|
||
\v 24 از خانوادهٔ اَخاب هر که در شهر بمیرد، سگها او را میخورند و هر که در بیابان بمیرد لاشخورها او را میخورند.»
|
||
\p
|
||
\v 25 (هیچکس نبود که مثل اَخاب پادشاه تا این حد خود را به گناه فروخته باشد تا آنچه را که در نظر خداوند بد است، به جا آورد؛ زیرا زنش ایزابل او را اغوا میکرد.
|
||
\v 26 او با پرستش بتها به شیوهٔ اموریها که خداوند آنها را از سرزمین موعود بیرون رانده بود، به گناهان شرمآوری دست زد.)
|
||
\p
|
||
\v 27 وقتی اَخاب سخنان ایلیا را شنید، لباس خود را پاره کرد و پلاس پوشیده، روزه گرفت. او در پلاس میخوابید و ماتم زده راه میرفت و با کسی حرف نمیزد.
|
||
\p
|
||
\v 28 پیغام دیگری از جانب خداوند به ایلیای تشبی رسید:
|
||
\v 29 «ببین اَخاب چگونه در حضور من متواضع شده است. حال که اینچنین در حضور من فروتن شده است، مادامی که زنده است این بلا را بر سرش نمیآورم بلکه در زمان سلطنت پسرش بر خاندان او این بلا را میفرستم.»
|
||
\c 22
|
||
\s1 میکایای نبی علیه اَخاب پیشگویی میکند
|
||
\p
|
||
\v 1 در آن زمان، میان سوریه و اسرائیل سه سال تمام صلح برقرار بود.
|
||
\v 2 اما در سال سوم، یهوشافاط، پادشاه یهودا به دیدار اَخاب، پادشاه اسرائیل رفت.
|
||
\v 3 اَخاب به درباریان خود گفت: «ما تا به حال برای پس گرفتن شهر راموت جلعاد از دست سوریها غافل ماندهایم. این شهر به ما تعلق دارد.»
|
||
\p
|
||
\v 4 آنگاه اَخاب از یهوشافاط خواست که در حمله به راموت جلعاد به او کمک کند.
|
||
\p یهوشافاط گفت: «هر چه دارم مال توست. قوم من قوم توست. همهٔ سوارانم در خدمت تو میباشند.
|
||
\v 5 ولی بگذار اول با خداوند مشورت کنیم.»
|
||
\p
|
||
\v 6 پس اَخاب پادشاه، چهارصد نفر از انبیا را احضار کرد و از ایشان پرسید: «آیا برای تسخیر راموت جلعاد به جنگ بروم یا نه؟»
|
||
\p همهٔ آنها یکصدا گفتند: «برو، چون خداوند به تو پیروزی خواهد بخشید.»
|
||
\p
|
||
\v 7 آنگاه یهوشافاط پرسید: «آیا غیر از اینها نبی دیگری در اینجا نیست تا نظر خداوند را به ما بگوید؟»
|
||
\p
|
||
\v 8 اَخاب جواب داد: «چرا، یک نفر به اسم میکایا پسر یمله هست، که من از او نفرت دارم، چون همیشه برای من چیزهای بد پیشگویی میکند.»
|
||
\p یهوشافاط گفت: «اینطور سخن نگویید!»
|
||
\p
|
||
\v 9 پس اَخاب پادشاه یکی از افراد دربار خود را صدا زد و به او گفت: «برو و میکایا را هر چه زودتر به اینجا بیاور.»
|
||
\p
|
||
\v 10 در این هنگام هر دو پادشاه در میدان خرمنگاه، نزدیک دروازهٔ شهر سامره با لباسهای شاهانه بر تختهای سلطنتی خود نشسته بودند و تمام انبیا در حضور ایشان پیشگویی میکردند.
|
||
\v 11 یکی از این انبیا به نام صدقیا، پسر کنعنه، که شاخهای آهنین برای خود درست کرده بود گفت: «خداوند میفرماید که شما با این شاخها، سوریها را تار و مار خواهید کرد!»
|
||
\v 12 سایر انبیا هم با او همصدا شده، گفتند: «به راموت جلعاد حمله کن، چون خداوند به تو پیروزی خواهد بخشید.»
|
||
\p
|
||
\v 13 در ضمن قاصدی که به دنبال میکایا رفته بود، به او گفت: «تمام انبیا پیشگویی میکنند که پادشاه پیروز خواهد شد. پس تو با آنها یکصدا شو و وعدۀ پیروزی بده.»
|
||
\p
|
||
\v 14 ولی میکایا به او گفت: «به خداوند زنده قسم، هر چه خداوند بفرماید، همان را خواهم گفت!»
|
||
\p
|
||
\v 15 وقتی میکایا به حضور پادشاه رسید، اَخاب از او پرسید: «ای میکایا، آیا ما به راموت جلعاد حمله کنیم یا نه؟»
|
||
\p میکایا جواب داد: «البته! چرا حمله نکنی! خداوند تو را پیروز خواهد کرد!»
|
||
\p
|
||
\v 16 پادشاه به او گفت: «چند بار تو را قسم دهم که هر چه خداوند میگوید، همان را به من بگو؟»
|
||
\p
|
||
\v 17 آنگاه میکایا به او گفت: «تمام قوم اسرائیل را دیدم که مثل گوسفندان بیشبان، روی تپهها سرگردانند. خداوند فرمود: اینها صاحب ندارند. به ایشان بگو که به خانههای خود برگردند.»
|
||
\p
|
||
\v 18 اَخاب به یهوشافاط گفت: «به تو نگفتم؟ من هرگز حرف خوب از زبان این مرد نشنیدهام!»
|
||
\p
|
||
\v 19 بعد میکایا گفت: «به این پیغام خداوند نیز گوش بده! خداوند را دیدم که بر تخت خود نشسته بود و تمامی لشکر آسمان در چپ و راستش ایستاده بودند.
|
||
\v 20 آنگاه خداوند فرمود: چه کسی میتواند اَخاب را فریب دهد تا به راموت جلعاد حمله کند و همان جا کشته شود؟ هر یک از فرشتگان نظری دادند.
|
||
\v 21 سرانجام روحی جلو آمد و به خداوند گفت: من این کار را میکنم!
|
||
\v 22 خداوند پرسید: چگونه؟ روح گفت: من حرفهای دروغ در دهان انبیا میگذارم و اَخاب را گمراه میکنم. خداوند فرمود: تو میتوانی او را فریب دهی، پس برو و چنین کن.»
|
||
\p
|
||
\v 23 سپس میکایای نبی گفت: «خداوند روح گمراه کننده در دهان انبیای تو گذاشته است تا به تو دروغ بگویند ولی حقیقت امر این است که خداوند میخواهد تو را به مصیبت گرفتار سازد.»
|
||
\p
|
||
\v 24 در همین موقع صدقیا پسر کنعنه، جلو رفت و سیلی محکمی به صورت میکایا زد و گفت: «روح خداوند کی مرا ترک کرد تا به سوی تو آید و با تو سخن گوید؟»
|
||
\p
|
||
\v 25 میکایا به او گفت: «آن روز که در اتاقت مخفی شوی، جواب این سؤال را خواهی یافت!»
|
||
\p
|
||
\v 26 آنگاه اَخاب پادشاه گفت: «میکایا را بگیرید و پیش آمون، فرماندار شهر و یوآش پسرم ببرید.
|
||
\v 27 از قول من به ایشان بگویید که میکایا را به زندان بیندازند و جز آب و نان چیزی به او ندهند تا من پیروز بازگردم.»
|
||
\p
|
||
\v 28 میکایا به او گفت: «اگر تو زنده بازگشتی، معلوم میشود من هر چه به تو گفتم، از جانب خداوند نبوده است.» بعد رو به حاضران کرد و گفت: «همهٔ شما شاهد باشید که من به پادشاه چه گفتم.»
|
||
\s1 مرگ اَخاب
|
||
\p
|
||
\v 29 با وجود این هشدارها، اَخاب، پادشاه اسرائیل و یهوشافاط، پادشاه یهودا به راموت جلعاد لشکرکشی کردند.
|
||
\v 30 اَخاب به یهوشافاط گفت: «تو لباس شاهانهٔ خود را بپوش، ولی من لباس دیگری میپوشم تا کسی مرا نشناسد.» پس اَخاب با لباس مبدل به میدان جنگ رفت.
|
||
\p
|
||
\v 31 پادشاه سوریه به سی و دو سردار ارابههایش دستور داده بود که به دیگران زیاد توجه نکنند بلکه فقط با خود اَخاب بجنگند.
|
||
\v 32 به محض اینکه سرداران ارابهها یهوشافاط را دیدند گفتند: «بدون شک این پادشاه اسرائیل است.» پس رفتند تا با او بجنگند، اما وقتی یهوشافاط فریاد برآورد
|
||
\v 33 سرداران ارابهها متوجه شدند که او پادشاه اسرائیل نیست و از تعقیب وی دست برداشتند.
|
||
\v 34 اما تیر یکی از سربازان به طور تصادفی از میان شکاف زرهٔ اَخاب، به او اصابت کرد. اَخاب به ارابهران خود گفت: «مجروح شدهام. ارابه را برگردان و مرا از میدان بیرون ببر.»
|
||
\p
|
||
\v 35 جنگ به اوج شدت خود رسیده بود و اَخاب نیمه جان به کمک ارابهران خود رو به سوریها در ارابهٔ خود ایستاده بود و خون از زخم او به کف ارابه میریخت تا سرانجام هنگام غروب جان سپرد.
|
||
\v 36-37 \vp ۳۶و۳۷\vp* آنگاه ندا در داده، گفتند: «ای سربازان اسرائیلی به وطن خود برگردید. پادشاه مرده است!» پس جنازهٔ اَخاب را به شهر سامره بردند و در آنجا به خاک سپردند.
|
||
\v 38 وقتی ارابه و اسلحهٔ او را در برکهٔ سامره میشستند، سگها آمدند و خون او را لیسیدند، درست همانطور که خداوند فرموده بود.
|
||
\p
|
||
\v 39 شرح بقیهٔ رویدادهای سلطنت اَخاب و بنای قصر عاج و شهرهایی که ساخت در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است.
|
||
\v 40 به این ترتیب اَخاب مرد و پسرش اخزیا به جای او در اسرائیل به سلطنت رسید.
|
||
\s1 یهوشافاط، پادشاه یهودا
|
||
\p
|
||
\v 41 یهوشافاط پسر آسا در سال چهارم سلطنت اَخاب، پادشاه یهودا شد.
|
||
\v 42 یهوشافاط در سن سی و پنج سالگی بر تخت نشست و بیست و پنج سال در اورشلیم سلطنت کرد. مادرش عزوبه نام داشت و دختر شلحی بود.
|
||
\v 43 او هم مثل پدر خود آسا مطابق میل خداوند عمل میکرد، بهجز در یک مورد و آن اینکه بتخانههای روی تپهها را از بین نبرد. پس بنیاسرائیل همچنان در آنجا قربانی میکردند و بخور میسوزاندند.
|
||
\v 44 از این گذشته یهوشافاط با اَخاب، پادشاه اسرائیل صلح کرد.
|
||
\v 45 شرح بقیهٔ رویدادهای سلطنت یهوشافاط و جنگها و فتوحات او در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده است.
|
||
\p
|
||
\v 46 او همچنین لواطان بتخانهها را که از زمان پدرش آسا هنوز باقی مانده بودند، از سرزمینش بیرون کرد.
|
||
\p
|
||
\v 47 در آن زمان در ادوم پادشاهی نبود، بلکه فرمانداری که از طرف یهوشافاط معین میشد در آنجا حکمرانی میکرد.
|
||
\p
|
||
\v 48 یهوشافاط کشتیهای بزرگ ساخت تا برای آوردن طلا به اوفیر بروند. ولی این کشتیها هرگز به مقصد نرسیدند، چون همهٔ آنها در عصیون جابر شکسته شدند.
|
||
\v 49 آنگاه اخزیای پادشاه، پسر اَخاب به یهوشافاط پیشنهاد کرد تا دریانوردان او در کشتیها با کارکنان یهوشافاط همکاری کنند، ولی یهوشافاط قبول نکرد.
|
||
\p
|
||
\v 50 وقتی یهوشافاط مرد، او را در آرامگاه سلطنتی در اورشلیم، شهر جدش داوود، دفن کردند و پسر او یهورام به جای او به سلطنت رسید.
|
||
\s1 اخزیا، پادشاه اسرائیل
|
||
\p
|
||
\v 51 در سال هفدهم سلطنت یهوشافاط پادشاه یهودا، اخزیا پسر اَخاب در سامره پادشاه اسرائیل شد و دو سال سلطنت کرد.
|
||
\v 52 ولی او نیز مثل یربعام و پدر و مادر خود نسبت به خداوند گناه ورزید و بنیاسرائیل را به گناه کشاند.
|
||
\v 53 او مانند پدرش به عبادت بت بعل پرداخت و به این وسیله خداوند، خدای اسرائیل را خشمگین نمود.
|