1249 lines
183 KiB
Plaintext
1249 lines
183 KiB
Plaintext
\id 1SA - Biblica® Open Persian Contemporary Bible
|
||
\usfm 3.0
|
||
\ide UTF-8
|
||
\h اول سموئیل
|
||
\toc1 اول سموئیل
|
||
\toc2 اول سموئیل
|
||
\toc3 1sa
|
||
\mt1 اول سموئیل
|
||
|
||
\c 1
|
||
\s1 تولد سموئیل
|
||
\p
|
||
\v 1 مردی بود به نام القانه از قبیلهٔ افرایم که در رامه تایم صوفیم واقع در کوهستان افرایم زندگی میکرد. او پسر یروحام، پسر الیهو، پسر توحو، پسر صوف بود. او افرایمی بود.
|
||
\v 2 القانه دو زن داشت به نامهای حنا و فَنِنه. فننه صاحب فرزندان بود، اما حنا فرزندی نداشت.
|
||
\p
|
||
\v 3 القانه هر سال با خانوادهٔ خود به شیلوه میرفت تا خداوند لشکرهای آسمان را عبادت نموده، به او قربانی تقدیم کند. در آن زمان حُفنی و فینحاس، پسران عیلی، در آنجا کاهنان خداوند بودند.
|
||
\v 4 القانه در روزی که قربانی تقدیم میکرد، به زنش فننه و به همۀ پسران و دخترانش سهمیهایی از گوشت قربانی میداد.
|
||
\v 5 اما به حنا دو چندان سهم میداد، زیرا او را دوست میداشت، هر چند که خداوند رحم او را بسته بود.
|
||
\p
|
||
\v 6 فَنِنه پیوسته به حنا طعنه میزد و او را سخت میرنجاند، برای اینکه خداوند رحم حنا را بسته بود.
|
||
\v 7 این وضع سال به سال تکرار میشد. هربار که به خیمۀ عبادت\f + \fr 1:7 \ft در اصل عبری: «خانۀ خداوند»؛ همچنین در آیۀ \+xt ۲۴\+xt*.\f* میرفتند، فننه حنا را میرنجاند، به حدی که حنا میگریست و چیزی نمیخورد.
|
||
\v 8 شوهرش القانه از او میپرسید: «حنا، چرا گریه میکنی؟ چرا چیزی نمیخوری؟ چرا اینقدر غمگین هستی؟ آیا من برای تو از ده پسر بهتر نیستم؟»
|
||
\p
|
||
\v 9 یک بار، پس از صرف خوراک قربانی در شیلوه، حنا برخاست و رفت تا دعا کند. عیلیِ کاهن کنار درگاه خیمۀ عبادت\f + \fr 1:9 \ft در اصل عبری: «معبد خداوند».\f* در جای همیشگی خود نشسته بود.
|
||
\v 10 حنا به تلخی جان به درگاه خداوند دعا کرده، زارزار گریست،
|
||
\v 11 و نذر کرده، گفت: «ای خداوند لشکرهای آسمان متعال، اگر بر مصیبت کنیزت نظری افکنی و دعایم را اجابت فرموده، پسری به من عطا کنی، او را به تو تقدیم میکنم تا در تمام عمر خود وقف تو باشد و موی سرش هرگز تراشیده نشود\f + \fr 1:11 \ft نتراشیدن موی سر نشانهٔ وقف مردان به خداوند بود. نگاه کنید به \+xt اعداد ۶:۵\+xt*.\f*.»
|
||
\p
|
||
\v 12 وقتی حنا به دعای خود در پیشگاه خداوند طول داد، عیلی متوجه دهان او شد
|
||
\v 13 و دید که لبهایش تکان میخورد ولی صدایش شنیده نمیشود، و عیلی گمان برد که مست است.
|
||
\v 14 پس به وی گفت: «چرا مست به اینجا آمدهای؟ شرابت را از خود دور کن!»
|
||
\p
|
||
\v 15 حنا در جواب گفت: «نه ای سرورم، من شراب نخوردهام و مست نیستم بلکه زنی دل شکستهام و غم خود را با خداوند در میان میگذاشتم.
|
||
\v 16 گمان نکن که من زنی فرومایه هستم، زیرا تمام مدت با غم و اندوه دعا میکردم.»
|
||
\p
|
||
\v 17 عیلی گفت: «خدای اسرائیل، آنچه را از او خواستی به تو بدهد! حال، به سلامتی برو!»
|
||
\p
|
||
\v 18 حنا از عیلی تشکر نمود و با خوشحالی برگشت و غذا خورد و دیگر غمگین نبود.
|
||
\p
|
||
\v 19 روز بعد، صبح زود تمام اعضای خانوادهٔ القانه برخاسته، برای پرستش خداوند به خیمهٔ عبادت رفتند و سپس به خانهٔ خود در رامه بازگشتند. وقتی القانه با حنا همبستر شد، خداوند خواستهٔ او را به یاد آورد.
|
||
\v 20 پس از چندی حنا حامله شده، پسری زایید و او را سموئیل\f + \fr 1:20 \ft «سموئیل» در زبان عبری به معنی «از خدا شنیده» است.\f* نامید و گفت: «من او را از خداوند درخواست نمودم.»
|
||
\s1 حنا سموئیل را وقف میکند
|
||
\p
|
||
\v 21 سال بعد طبق معمول، القانه با خانوادهٔ خود به عبادتگاه رفت تا قربانی سالیانه را به خداوند تقدیم کند و نذر خود را ادا نماید.
|
||
\v 22 اما حنا همراه آنها نرفت. او به شوهرش گفت: «وقتی بچه از شیر گرفته شد، آنگاه به عبادتگاه خداوند خواهم رفت و او را با خود خواهم برد تا همیشه در آنجا بماند.»
|
||
\p
|
||
\v 23 القانه موافقت کرد و گفت: «آنچه مایل هستی بکن. در خانه بمان تا بچه از شیر گرفته شود. هر چه خواست خداوند است، بشود.» پس حنا در خانه ماند تا بچه از شیر گرفته شد.
|
||
\v 24 پس وقتی بچه را از شیر گرفت، او را برداشته، همراه با یک گاو نر سه ساله برای قربانی و ده کیلوگرم آرد و یک مشک شراب به خیمهٔ عبادت در شیلوه برد.
|
||
\v 25 بعد از قربانی کردن گاو، پسر را پیش عیلی کاهن بردند.
|
||
\p
|
||
\v 26 حنا از عیلی پرسید: «ای سرورم، آیا مرا به خاطر داری؟ من همان زنی هستم که در اینجا ایستاده، به حضور خداوند دعا کردم
|
||
\v 27 و از خداوند درخواست نمودم که به من فرزندی بدهد. او دعایم را مستجاب نمود و این پسر را به من بخشید.
|
||
\v 28 حال، او را به خداوند تقدیم میکنم که تا زنده است خداوند را خدمت نماید.» و خداوند را در آنجا پرستش کردند.
|
||
\c 2
|
||
\s1 دعای حنا
|
||
\p
|
||
\v 1 حنا چنین دعا کرد:
|
||
\q1 «خداوند قلب مرا از شادی لبریز ساخته است،
|
||
\q2 او به من قدرت بخشیده و مرا تقویت نموده است.
|
||
\q1 بر دشمنانم میخندم و خوشحالم،
|
||
\q2 چون خداوند مرا یاری کرده است!
|
||
\b
|
||
\q1
|
||
\v 2 «هیچکس مثل خداوند مقدّس نیست،
|
||
\q2 غیر از او خدایی نیست،
|
||
\q2 مثل خدای ما صخرهای نیست.
|
||
\b
|
||
\q1
|
||
\v 3 «از سخنان و رفتار متکبرانه دست بردارید،
|
||
\q2 زیرا یهوه، خدای دانا است؛
|
||
\q2 اوست که کارهای مردم را داوری میکند.
|
||
\q1
|
||
\v 4 کمان جنگاوران شکسته شد،
|
||
\q2 اما افتادگان قوت یافتند.
|
||
\q1
|
||
\v 5 آنانی که سیر بودند برای نان، خود را اجیر کردند،
|
||
\q2 ولی کسانی که گرسنه بودند سیر و راحت شدند.
|
||
\q1 زن نازا هفت فرزند زاییده است،
|
||
\q2 اما آنکه فرزندان زیاد داشت، بیاولاد شده است.
|
||
\b
|
||
\q1
|
||
\v 6 «خداوند میمیراند و زنده میکند،
|
||
\q2 به گور فرو میبرد و بر میخیزاند.
|
||
\q1
|
||
\v 7 خداوند فقیر میکند و غنی میسازد،
|
||
\q2 پست میکند و بلند میگرداند.
|
||
\q1
|
||
\v 8 فقیر را از خاک بر میافرازد،
|
||
\q2 محتاج را از بدبختی بیرون میکشد،
|
||
\q1 و ایشان را چون شاهزادگان بر تخت عزت مینشاند.
|
||
\q2 ستونهای زمین از آن خداوند است،
|
||
\q1 او بر آنها زمین را استوار کرده است.
|
||
\b
|
||
\q1
|
||
\v 9 «خدا مقدّسین خود را حفظ میکند،
|
||
\q2 اما بدکاران در تاریکی محو میشوند؛
|
||
\q2 انسان با قدرت خود نیست که موفق میشود.
|
||
\q1
|
||
\v 10 کسانی که با خداوند مخالفت کنند نابود میگردند.
|
||
\q2 خدا بر آنها از آسمان صاعقه خواهد فرستاد؛
|
||
\q1 خداوند بر تمام دنیا داوری خواهد کرد.
|
||
\q2 او به پادشاه خود قدرت میبخشد،
|
||
\q2 و برگزیدهٔ خود را پیروز میگرداند.»
|
||
\p
|
||
\v 11 آنگاه القانه به خانهٔ خود در رامه برگشت، ولی سموئیل در شیلوه ماند و زیر نظر عیلی به خدمت خداوند مشغول شد.
|
||
\s1 پسران فاسد عیلی
|
||
\p
|
||
\v 12 اما پسران خود عیلی بسیار فاسد بودند و خداوند را نمیشناختند.
|
||
\v 13-14 \vp ۱۳و۱۴\vp* وقتی کسی قربانی میکرد و گوشت قربانی را در دیگ میگذاشت تا بپزد، آنها یکی از نوکران خود را با چنگال سه دندانهای میفرستادند تا آن را به داخل دیگ فرو برد و از گوشتی که در حال پختن بود هر قدر بیرون میآمد برای ایشان ببرد. پسران عیلی به همین طریق با تمام بنیاسرائیل که برای عبادت به شیلوه میآمدند، رفتار میکردند.
|
||
\v 15 گاهی نوکر ایشان پیش کسانی که میخواستند قربانی کنند میآمد و پیش از سوزاندن چربی قربانی، از آنها گوشت مطالبه میکرد؛ او به جای گوشت پخته، گوشت خام میخواست تا برای پسران عیلی کباب کند.
|
||
\v 16 اگر کسی اعتراض مینمود و میگفت: «اول بگذار چربی آن بر مذبح سوزانده شود، بعد هر قدر گوشت میخواهی بردار.»\f + \fr 2:16 \ft مطابق شریعت، چربیِ قربانی میبایست بر مذبح سوزانده شود.\f* آن نوکر میگفت: «نه، گوشت را حالا به من بده، و گرنه خودم به زور میگیرم.»
|
||
\p
|
||
\v 17 گناه آن مردان جوان در نظر خداوند بسیار عظیم بود، زیرا به قربانیهایی که مردم به خداوند تقدیم میکردند، بیاحترامی مینمودند.
|
||
\p
|
||
\v 18 سموئیل هر چند بچهای بیش نبود، ولی جلیقهٔ مخصوص کاهنان را میپوشید و خداوند را خدمت مینمود.
|
||
\v 19 مادرش هر سال یک ردای کوچک برای سموئیل میدوخت و هنگامی که با شوهرش برای قربانی کردن میآمد، آن را به سموئیل میداد.
|
||
\v 20 پیش از بازگشت به خانه، عیلی کاهن، القانه و زنش را برکت میداد و برای ایشان دعا میکرد که خداوند فرزندان دیگر نیز به آنها بدهد تا جای سموئیل را که در خدمت خداوند بود، بگیرند.
|
||
\v 21 پس خداوند سه پسر و دو دختر دیگر به حنا بخشید. در ضمن، سموئیل در حضور خداوند رشد میکرد.
|
||
\p
|
||
\v 22 عیلی خیلی پیر شده بود. او از رفتار پسرانش با قوم اسرائیل اطلاع داشت و میدانست که پسرانش با زنانی که کنار مدخل خیمهٔ ملاقات خدمت میکنند همخواب میشوند.
|
||
\v 23 پس به پسرانش گفت: «چرا چنین میکنید؟ دربارهٔ کارهای بد شما از تمام قوم میشنوم.
|
||
\v 24 ای پسرانم، از این کارها دست بردارید. آنچه از قوم خداوند دربارهٔ شما میشنوم، خوب نیست.
|
||
\v 25 اگر کسی نسبت به همنوع خود گناه ورزد، خدا ممکن است برای او شفاعت کند، اما برای کسی که بر ضد خود خداوند گناه ورزد، کیست که بتواند شفاعت نماید؟» ولی آنها به سخنان پدر خود گوش ندادند، زیرا خداوند میخواست آنها را هلاک کند.
|
||
\p
|
||
\v 26 اما سموئیل کوچک رشد میکرد و خداوند و مردم او را دوست میداشتند.
|
||
\s1 پیشگویی بر ضد خاندان عیلی
|
||
\p
|
||
\v 27 روزی مرد خدایی نزد عیلی آمد و از طرف خداوند برای او این پیغام را آورد: «آیا خود را بر خاندان پدرت ظاهر نساختم، وقتی که قوم در مصر اسیر فرعون بودند؟
|
||
\v 28 آیا از میان تمام قبایل اسرائیل، جد تو هارون را انتخاب نکردم تا کاهن من باشد و بر مذبح من قربانی کند و بخور بسوزاند و لباس کاهنی را در حضورم بپوشد؟ آیا تمام هدایایی را که قوم اسرائیل بر آتش تقدیم میکنند، برای شما کاهنان تعیین نکردم؟
|
||
\v 29 پس چرا اینقدر حریص هستید و قربانیها و هدایایی را که برای من میآورند، تحقیر میکنید؟ چرا پسران خود را بیش از من احترام میکنی؟ تو و پسرانت با خوردن بهترین قسمتِ هدایای قوم من، خود را چاق و فربه ساختهاید.
|
||
\v 30 بنابراین، من که خداوند، خدای اسرائیل هستم اعلان میکنم که اگرچه گفتم که خاندان تو و خاندان پدرت برای همیشه کاهنان من خواهند بود، اما شما را از این خدمت برکنار میکنم. هر که مرا احترام کند، او را احترام خواهم نمود و هر که مرا تحقیر کند او را تحقیر خواهم کرد.
|
||
\v 31 زمانی میرسد که خاندان تو را برخواهم انداخت به طوری که افراد خانهات همه جوانمرگ شده، به سن پیری نخواهند رسید
|
||
\v 32 و چشمان تو مصیبتی را که دامنگیر عبادتگاه من میشود خواهد دید. من به بنیاسرائیل برکت خواهم داد، اما در خاندان تو کسی به سن پیری نخواهد رسید.
|
||
\v 33 آنانی نیز که از خاندان تو باقی بمانند، باعث غم و رنج تو خواهند شد و تمام نسل تو در جوانی خواهند مرد.
|
||
\v 34 برای اینکه ثابت شود هر آنچه به تو گفتم واقع خواهد شد، بدان که دو پسرت حُفنی و فینحاس در یک روز خواهند مرد!
|
||
\p
|
||
\v 35 «سپس کاهن امینی روی کار خواهم آورد که مطابق میل من خدمت کند و هر آنچه را که به او دستور دهم انجام دهد. به او فرزندان خواهم بخشید و آنها برای پادشاه برگزیدهٔ من تا ابد کاهن خواهند شد.
|
||
\v 36 آنگاه هر که از خاندان تو باقی مانده باشد برای پول و نان در برابر او زانو زده، تعظیم خواهد کرد و خواهد گفت: التماس میکنم در میان کاهنان خود به من کاری بدهید تا شکم خود را سیر کنم.»
|
||
\c 3
|
||
\s1 خداوند سموئیل را میخواند
|
||
\p
|
||
\v 1 در آن روزهایی که سموئیلِ کوچک زیر نظر عیلی، خداوند را خدمت میکرد، از جانب خداوند به ندرت پیغامی میرسید و رویا نایاب بود.
|
||
\v 2 یک شب عیلی که چشمانش به سبب پیری تار شده بود، در جای خود خوابیده بود.
|
||
\v 3 چراغ خدا هنوز خاموش نشده بود و سموئیل هم در خیمۀ خداوند که صندوق عهد خدا در آن قرار داشت، خوابیده بود.
|
||
\v 4 در آن هنگام خداوند سموئیل را خواند و سموئیل در جواب گفت: «بله، گوش به فرمانم!»
|
||
\v 5 و از جا برخاسته، نزد عیلی شتافت و گفت: «چه فرمایشی دارید؟ در خدمتگزاری حاضرم.»
|
||
\p عیلی گفت: «من تو را نخواندم؛ برو بخواب!» او رفت و خوابید.
|
||
\p
|
||
\v 6 بار دیگر خداوند سموئیل را خواند. این دفعه نیز او برخاست و نزد عیلی شتافت و بازگفت: «چه فرمایشی دارید؟ در خدمتگزاری حاضرم.»
|
||
\p عیلی گفت: «پسرم، من تو را نخواندم؛ برو بخواب!»
|
||
\v 7 سموئیل هنوز خداوند را نمیشناخت زیرا هرگز از خداوند پیامی دریافت نکرده بود.
|
||
\v 8 خداوند برای سومین بار سموئیل را خواند و او چون دفعات پیش برخاسته، نزد عیلی رفت و بازگفت: «چه فرمایشی دارید؟ در خدمتگزاری حاضرم.» آنگاه عیلی دریافت که این خداوند است که سموئیل را میخواند.
|
||
\v 9 پس به او گفت: «برو بخواب! اگر این بار تو را بخواند بگو: خداوندا بفرما، خدمتگزارت گوش به فرمان تو است.» پس سموئیل رفت و خوابید.
|
||
\p
|
||
\v 10 باز خداوند آمده، سموئیل را مانند دفعات پیش خواند: «سموئیل! سموئیل!» و سموئیل گفت: «بفرما، خدمتگزارت گوش به فرمان توست.»
|
||
\p
|
||
\v 11 خداوند به او فرمود: «من در اسرائیل کاری انجام خواهم داد که مردم از شنیدنش به خود بلرزند.
|
||
\v 12 آن بلاهایی را که دربارهٔ خاندان عیلی گفتم بر او نازل خواهم کرد.
|
||
\v 13 به او گفتهام که تا ابد خانوادهٔ او را مجازات میکنم، چونکه پسرانش نسبت به من گناه میورزند و او با اینکه از گناه ایشان آگاه است آنها را از این کار باز نمیدارد.
|
||
\v 14 پس قسم خوردم که حتی قربانی و هدیه نمیتوانند گناه خاندان عیلی را کفاره کنند.»
|
||
\p
|
||
\v 15 سموئیل تا صبح خوابید. بعد برخاسته، طبق معمول درهای خانهٔ خداوند را باز کرد. او میترسید آنچه را که خداوند به وی گفته بود، برای عیلی بازگو نماید.
|
||
\v 16-17 \vp ۱۶و۱۷\vp* اما عیلی او را خوانده، گفت: «پسرم، خداوند به تو چه گفت؟ همه چیز را برای من تعریف کن. اگر چیزی از من پنهان کنی خدا تو را تنبیه نماید!»
|
||
\v 18 پس سموئیل تمام آنچه را که خداوند به او گفته بود، برای عیلی بیان کرد. عیلی گفت: «این خواست خداوند است. بگذار آنچه در نظر وی پسند آید انجام دهد.»
|
||
\p
|
||
\v 19 سموئیل بزرگ میشد و خداوند با او بود و نمیگذاشت هیچیک از سخنانش بر زمین بیفتد.
|
||
\v 20 همهٔ مردم اسرائیل از دان تا بئرشبع میدانستند که سموئیل از جانب خداوند برگزیده شده است تا نبی او باشد.
|
||
\v 21 خداوند در خیمهٔ عبادت واقع در شیلوه به سموئیل پیام میداد و او نیز آن را برای قوم اسرائیل بازگو میکرد.
|
||
\c 4
|
||
\s1 فلسطینیها صندوق عهد را میگیرند
|
||
\p
|
||
\v 1 در آن زمان بین اسرائیلیها و فلسطینیها جنگ درگرفته بود. لشکر اسرائیلیها نزدیک ابنعزر و لشکر فلسطینیها در افیق اردو زده بودند.
|
||
\v 2 فلسطینیها، اسرائیلیها را شکست داده، چهار هزار نفر از آنها را کشتند.
|
||
\v 3 وقتی اسرائیلیها به اردوگاه خود بازمیگشتند، رهبران آنها از یکدیگر میپرسیدند که چرا خداوند اجازه داده است فلسطینیها آنها را شکست دهند. سپس گفتند: «بیایید صندوق عهد را از شیلوه به اینجا بیاوریم. اگر آن را با خود به میدان جنگ ببریم، خداوند در میان ما خواهد بود و ما را از چنگ دشمنان نجات خواهد داد.»
|
||
\p
|
||
\v 4 پس آنها افرادی به شیلوه فرستادند تا صندوق عهد خداوند لشکرهای آسمان را که میان کروبیان جلوس کرده است، بیاورند. حفنی و فینحاس، پسران عیلی آنجا با صندوق عهد خدا بودند.
|
||
\v 5 اسرائیلیها وقتی صندوق عهد را در میان خود دیدند، چنان فریاد بلندی برآوردند که زمین زیر پایشان لرزید!
|
||
\p
|
||
\v 6 فلسطینیها گفتند: «در اردوی عبرانیها چه خبر است که چنین فریاد میزنند؟» وقتی فهمیدند که اسرائیلیها صندوق عهد خداوند را به اردوگاه آوردهاند،
|
||
\v 7 بسیار ترسیدند و گفتند: «خدا به اردوگاه آنها آمده است. وای بر ما! تا به حال چنین اتفاقی نیفتاده است.
|
||
\v 8 کیست که بتواند ما را از دست این خدایان قدرتمند برهاند؟ آنها همان خدایانی هستند که مصریها را در بیابان با بلایا نابود کردند.
|
||
\v 9 ای فلسطینیها با تمام نیرو بجنگید و گرنه اسیر این عبرانیها خواهیم شد، همانگونه که آنها اسیر ما بودند.»
|
||
\p
|
||
\v 10 پس فلسطینیها جنگیدند و اسرائیل بار دیگر شکست خورد. در آن روز، سی هزار نفر از مردان اسرائیلی کشته شدند و بقیه به خیمههای خود گریختند.
|
||
\v 11 صندوق عهد خدا به دست فلسطینیها افتاد و حفنی و فینحاس، پسران عیلی نیز کشته شدند.
|
||
\p
|
||
\v 12 همان روز، مردی از قبیلهٔ بنیامین از میدان جنگ گریخت و در حالی که لباس خود را پاره نموده و خاک بر سرش ریخته بود، به شیلوه آمد.
|
||
\v 13 عیلی کنار راه نشسته و منتظر شنیدن خبر جنگ بود، زیرا برای صندوق عهد خدا نگران بود. چون قاصد، خبر جنگ را آورد و گفت که چه اتفاقی افتاده است ناگهان صدای شیون و زاری در شهر بلند شد.
|
||
\p
|
||
\v 14 وقتی عیلی صدای شیون را شنید، گفت: «چه خبر است؟» قاصد به طرف عیلی شتافت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کرد.
|
||
\v 15 (در این وقت، عیلی ۹۸ ساله و کور بود.)
|
||
\p
|
||
\v 16 او به عیلی گفت: «من امروز از میدان جنگ فرار کرده، به اینجا آمدهام.»
|
||
\p عیلی پرسید: «پسرم، چه اتفاقی افتاده است؟»
|
||
\p
|
||
\v 17 او گفت: «اسرائیلیها از فلسطینیها شکست خوردهاند و هزاران نفر از مردان جنگی ما کشته شدهاند. دو پسر تو، حفنی و فینحاس مردهاند و صندوق عهد خدا نیز به دست فلسطینیها افتاده است.»
|
||
\p
|
||
\v 18 عیلی وقتی شنید که صندوق عهد به دست فلسطینیها افتاده، از روی صندلی خود که در کنار دروازه بود، به پشت افتاد و چون پیر و چاق بود گردنش شکست و مرد. او چهل سال رهبر اسرائیل بود.
|
||
\p
|
||
\v 19 وقتی عروس عیلی، زن فینحاس، که حامله و نزدیک به زاییدن بود، شنید که صندوق عهد خدا گرفته شده و شوهر و پدر شوهرش نیز مردهاند، درد زایمانش شروع شد و زایید.
|
||
\v 20 زنانی که دور او بودند، گفتند: «ناراحت نباش پسر زاییدی.» اما او که در حال مرگ بود هیچ جوابی نداد و اعتنا ننمود.
|
||
\v 21 فقط گفت: «نام او را ایخابُد بگذارید، زیرا شکوه و عظمت اسرائیل از بین رفته است.» ایخابد به معنی «بدون جلال» میباشد. او این نام را برگزید زیرا صندوق عهد خدا گرفته شده و شوهر و پدر شوهرش مرده بودند.
|
||
\v 22 پس گفت: «جلال از اسرائیل رفت، زیرا صندوق خدا به اسارت رفته است.»
|
||
\c 5
|
||
\s1 صندوق عهد در فلسطین
|
||
\p
|
||
\v 1-2 \vp ۱و۲\vp* فلسطینیها صندوق عهد خدا را از ابنعزر به معبد بت خویش داجون، در شهر اشدود آوردند و آن را نزدیک داجون گذاشتند.
|
||
\v 3 اما صبح روز بعد، هنگامی که مردم شهر برای دیدن صندوق عهد خداوند رفتند، دیدند که داجون در مقابل آن، رو به زمین افتاده است. آنها داجون را برداشته، دوباره سرجایش گذاشتند.
|
||
\v 4 ولی صبح روز بعد، باز همان اتفاق افتاد: آن بت در حضور صندوق عهد خداوند رو به زمین افتاده بود. این بار سر داجون و دو دستش قطع شده و در آستانهٔ در بتکده افتاده بود، فقط تنهٔ آن سالم مانده بود.
|
||
\v 5 (به همین سبب است که تا به امروز، کاهنان داجون و پرستندگانش به آستانهٔ در بتخانهٔ داجون در اشدود پا نمیگذارند.)
|
||
\p
|
||
\v 6 خداوند اهالی اشدود و آبادیهای اطراف آن را سخت مجازات کرد و بلای دمل به جان آنها فرستاد.
|
||
\v 7 وقتی مردم دریافتند که چه اتفاقی افتاده، گفتند: «دیگر نمیتوانیم صندوق عهد را بیش از این در اینجا نگاه داریم، زیرا خدای اسرائیل همهٔ ما را با خدایمان داجون هلاک خواهد کرد.»
|
||
\v 8 پس آنها قاصدانی فرستاده، تمام رهبران فلسطینی را جمع کردند و گفتند: «با صندوق عهد خدای اسرائیل چه کنیم؟»
|
||
\p آنها جواب دادند: «آن را به جَت ببرید.» پس صندوق عهد را به جت بردند.
|
||
\v 9 اما وقتی صندوق به جت رسید، خداوند اهالی آنجا را نیز از پیر و جوان به بلای دمل دچار کرد. ترس و اضطراب همهٔ اهالی شهر را فرا گرفت.
|
||
\v 10 پس آنها صندوق عهد خدا را به عقرون فرستادند، اما چون اهالی عقرون دیدند که صندوق عهد به نزد آنها آورده میشود فریاد برآوردند: «آنها صندوق عهد خدای اسرائیل را به اینجا میآورند تا ما را نیز نابود کنند.»
|
||
\p
|
||
\v 11 اهالی عقرون، رهبران فلسطینی را احضار کرده گفتند: «صندوق عهد خدای اسرائیل را به جای خود برگردانید و گرنه همهٔ ما را از بین میبرد.» ترس و اضطراب تمام شهر را فرا گرفته بود، زیرا خدا آنها را هلاک میکرد.
|
||
\v 12 آنانی هم که نمرده بودند به دمل مبتلا شدند. فریاد مردم شهر تا به آسمان بالا رفت.
|
||
\c 6
|
||
\s1 صندوق عهد را به اسرائیل برمیگردانند
|
||
\p
|
||
\v 1 صندوق عهد، مدت هفت ماه در فلسطین ماند.
|
||
\v 2 فلسطینیها کاهنان و جادوگران خود را فرا خواندند و از آنها پرسیدند: «با صندوق عهد خداوند چه کنیم؟ بگویید که چگونه آن را به مکان اصلیاش برگردانیم؟»
|
||
\p
|
||
\v 3 آنها جواب دادند: «اگر میخواهید صندوق عهد خدای اسرائیل را پس بفرستید، آن را دست خالی نفرستید، بلکه هدیۀ جبران نیز همراه آن بفرستید تا او بلا را متوقف کند. اگر شفا یافتید، آنگاه معلوم میشود که این بلا از جانب خدا بر شما نازل شده است.»
|
||
\p
|
||
\v 4-5 \vp ۴و۵\vp* مردم پرسیدند: «چه نوع هدیهای بفرستیم؟»
|
||
\p آنها گفتند: «به تعداد رهبران فلسطینیها، پنج شیء از طلا به شکل دمل و پنج شیء از طلا به شکل موش که تمام سرزمین ما را ویران کردهاند، درست کنید و به احترام خدای اسرائیل، آنها را بفرستید تا شاید بلا را از شما و خدایان و سرزمین شما دور کند.
|
||
\v 6 مانند فرعون و مصریها سرسختی نکنید. آنها اجازه ندادند اسرائیلیها از مصر خارج شوند، تا اینکه خدا بلاهای هولناکی بر آنها نازل کرد.
|
||
\v 7 پس الان ارابهای تازه بسازید و دو گاو شیرده که یوغ بر گردن آنها گذاشته نشده باشد بگیرید و آنها را به ارابه ببندید و گوسالههایشان را در طویله نگه دارید.
|
||
\v 8 صندوق عهد را بر ارابه قرار دهید و هدایای طلا را که برای عذرخواهی میفرستید در صندوقچهای پهلوی آن بگذارید. آنگاه گاوها را رها کنید تا هر جا که میخواهند بروند.
|
||
\v 9 اگر آنها از مرز ما عبور کرده، به بیتشمس رفتند، بدانید خداست که این بلای عظیم را بر سر ما آورده است، اما اگر نرفتند آنگاه خواهیم دانست که این بلاها اتفاقی بوده و دست خدا در آن دخالتی نداشته است.»
|
||
\p
|
||
\v 10 فلسطینیها چنین کردند. دو گاو شیرده را به ارابه بستند و گوسالههایشان را در طویله نگه داشتند.
|
||
\v 11 آنگاه صندوق عهد خداوند و صندوقچهٔ محتوی هدایای طلا را بر ارابه گذاشتند.
|
||
\v 12 گاوها یکراست به طرف بیتشمس روانه شدند و همانطور که میرفتند صدا میکردند. رهبران فلسطینی تا سرحد بیتشمس، به دنبال آنها رفتند.
|
||
\p
|
||
\v 13 مردم بیتشمس در دره مشغول درو گندم بودند. آنها وقتی صندوق عهد خداوند را دیدند، بسیار شاد شدند.
|
||
\v 14 ارابه وارد مزرعهٔ شخصی به نام یهوشع شد و در کنار تخته سنگ بزرگی ایستاد. مردم چوب ارابه را شکسته، گاوها را به عنوان قربانی سوختنی به خداوند تقدیم کردند.
|
||
\v 15 چند نفر از مردان قبیلهٔ لاوی، صندوق عهد و صندوقچهٔ محتوی اشیاء طلا را برداشته، روی آن تخته سنگ بزرگ گذاشتند. در آن روز مردان بیتشمس قربانی سوختنی و قربانیهای دیگر به حضور خداوند تقدیم نمودند.
|
||
\p
|
||
\v 16 آن پنج رهبر فلسطینی وقتی این واقعه را دیدند، در همان روز به عقرون برگشتند.
|
||
\v 17 پنج هدیهٔ طلا به شکل دمل که توسط فلسطینیها جهت عذرخواهی، برای خداوند فرستاده شد، از طرف شهرهای اشدود، غزه، اشقلون، جت و عقرون بود.
|
||
\v 18 پنج موش طلا نیز به تعداد رهبران فلسطینی بود که بر شهرهای حصاردار و دهات اطرافشان فرمان میراندند. آن تخته سنگ بزرگ که صندوق عهد را روی آن گذاشتند تا به امروز در مزرعهٔ یهوشع واقع در بیتشمس باقی است.
|
||
\v 19 اما خداوند هفتاد نفر\f + \fr 6:19 \ft این رقم در برخی از ترجمههای امروزی آمده است اما در متون عبری، رقم «پنجاه هزار و هفتاد» قید شده است.\f* از مردان بیتشمس را کشت، زیرا به داخل صندوق عهد نگاه کرده بودند. مردم بیتشمس بهسبب این کشتار سوگواری عظیمی کردند.
|
||
\v 20 گفتند: «چه کسی میتواند در مقابل خداوند که خدای قدوسی است، بایستد؟ اکنون صندوق عهد را به کجا بفرستیم؟»
|
||
\p
|
||
\v 21 پس قاصدانی را نزد ساکنان قریهٔ یعاریم فرستاده، گفتند: «فلسطینیها صندوق عهد خداوند را برگرداندهاند. بیایید و آن را ببرید.»
|
||
\c 7
|
||
\p
|
||
\v 1 مردم قریهٔ یعاریم آمده، صندوق عهد خداوند را به خانهٔ کوهستانی ابیناداب بردند و پسرش العازار را برای نگهداری آن تعیین کردند.
|
||
\v 2 صندوق عهد، مدت بیست سال در آنجا باقی ماند. طی آن مدت، بنیاسرائیل در ماتم بودند، زیرا خداوند ایشان را ترک گفته بود.
|
||
\s1 پیروزی سموئیل بر فلسطینیها
|
||
\p
|
||
\v 3 سموئیل به بنیاسرائیل گفت: «اگر با تمام دل به سوی خداوند بازگشت نمایید و خدایان بیگانه و عشتاروت را از میان خود دور کنید و تصمیم بگیرید که فقط خداوند را اطاعت و عبادت نمایید، آنگاه خدا هم شما را از دست فلسطینیها نجات خواهد داد.»
|
||
\p
|
||
\v 4 پس آنها بتهای بعل و عشتاروت را نابود کردند و فقط خداوند را پرستش نمودند.
|
||
\v 5 سپس، سموئیل به ایشان گفت: «همهٔ شما به مصفه بیایید و من برای شما در حضور خداوند دعا خواهم کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 6 بنابراین همهٔ آنها در مصفه جمع شدند. سپس از چاه آب کشیدند و به حضور خداوند ریختند و تمام روز را روزه گرفته، اعتراف کردند که به خداوند گناه کردهاند. و سموئیل در مصفه به رهبری بنیاسرائیل تعیین شد.
|
||
\p
|
||
\v 7 وقتی رهبران فلسطینی شنیدند که بنیاسرائیل در مصفه گرد آمدهاند، سپاه خود را آمادهٔ جنگ کرده، عازم مصفه شدند. هنگامی که قوم اسرائیل متوجه شدند که فلسطینیها نزدیک میشوند، بسیار ترسیدند.
|
||
\v 8 آنها از سموئیل خواهش نموده، گفتند: «از دعا کردن به درگاه خداوند دست نکش تا او ما را از دست فلسطینیها نجات دهد.»
|
||
\p
|
||
\v 9 سموئیل برهٔ شیرخوارهای را به عنوان قربانی سوختنی به خداوند تقدیم کرد و از او درخواست نمود تا اسرائیلیها را برهاند. خداوند دعای او را اجابت فرمود.
|
||
\v 10 درست در همان لحظهای که سموئیل مشغول قربانی کردن بود، فلسطینیها وارد جنگ شدند. اما خداوند از آسمان مانند رعد بانگ برآورد و فلسطینیها پریشان شده، از اسرائیلیها شکست خوردند.
|
||
\v 11 اسرائیلیها آنها را از مصفه تا آن سوی بیتکار تعقیب نموده، در طول راه همه را هلاک کردند.
|
||
\v 12 آنگاه سموئیل سنگی گرفته، آن را بین مصفه و شن بر پا داشت و گفت: «تا به حال خداوند ما را کمک کرده است.» و آن سنگ را ابنعزر (یعنی «سنگ کمک») نامید.
|
||
\v 13 پس فلسطینیها مغلوب شدند و تا زمانی که سموئیل زنده بود دیگر به اسرائیلیها حمله نکردند، زیرا خداوند بر ضد فلسطینیها عمل میکرد.
|
||
\v 14 شهرهای اسرائیلی، واقع در بین عقرون و جت که به دست فلسطینیها افتاده بودند، دوباره به تصرف اسرائیل درآمدند. در میان اسرائیلیها و اموریها نیز در آن روزها صلح برقرار بود.
|
||
\p
|
||
\v 15 سموئیل تا پایان عمرش داور بنیاسرائیل باقی ماند.
|
||
\v 16 او هر سال به بیتئیل، جلجال، و مصفه میرفت و در آنجا به شکایات مردم رسیدگی میکرد.
|
||
\v 17 بعد به خانهٔ خود در رامه برمیگشت و در آنجا نیز به حل مشکلات بنیاسرائیل میپرداخت. سموئیل در رامه یک مذبح برای خداوند بنا کرد.
|
||
\c 8
|
||
\s1 مردم پادشاه میخواهند
|
||
\p
|
||
\v 1 وقتی سموئیل پیر شد، پسران خود را به عنوان داور بر اسرائیل گماشت.
|
||
\v 2 نام پسر اول، یوئیل و پسر دوم اَبیّا بود. ایشان در بئرشبع بر مسند داوری نشستند.
|
||
\v 3 اما آنها مثل پدر خود رفتار نمیکردند بلکه طمعکار بودند و از مردم رشوه میگرفتند و در قضاوت، عدالت را رعایت نمیکردند.
|
||
\p
|
||
\v 4 بالاخره، رهبران اسرائیل در رامه جمع شدند تا موضوع را با سموئیل در میان بگذارند.
|
||
\v 5 آنها به او گفتند: «تو پیر شدهای و پسرانت نیز مانند تو رفتار نمیکنند. پس برای ما پادشاهی تعیین کن تا بر ما حکومت کند و ما هم مانند سایر قومها پادشاهی داشته باشیم.»
|
||
\v 6 سموئیل از درخواست آنها بسیار ناراحت شد و برای کسب تکلیف به حضور خداوند رفت.
|
||
\p
|
||
\v 7 خداوند در پاسخ سموئیل فرمود: «طبق درخواست آنها عمل کن، زیرا آنها مرا رد کردهاند نه تو را. آنها دیگر نمیخواهند من پادشاه ایشان باشم.
|
||
\v 8 از موقعی که ایشان را از مصر بیرون آوردم، پیوسته مرا ترک نموده، به دنبال خدایان دیگر رفتهاند. الان با تو نیز همان رفتار را پیش گرفتهاند.
|
||
\v 9 هر چه میگویند بکن، اما به ایشان هشدار بده که داشتن پادشاه چه عواقبی دارد.»
|
||
\p
|
||
\v 10 سموئیل از جانب خداوند به ایشان که از او پادشاه میخواستند، چنین گفت:
|
||
\v 11 «اگر میخواهید پادشاهی داشته باشید، بدانید که او پسران شما را به خدمت خواهد گرفت تا بعضی بر ارابهها و بعضی بر اسبها او را خدمت کنند و بعضی در جلوی ارابههایش بدوند.
|
||
\v 12 او بعضی را به فرماندهی سپاه خود خواهد گماشت و بعضی دیگر را به مزارع خود خواهد فرستاد تا زمین را شیار کنند و محصولات او را جمعآوری نمایند، و از عدهای نیز برای ساختن اسلحه و وسایل ارابه استفاده خواهد کرد.
|
||
\v 13 پادشاه، دختران شما را هم به کار میگیرد تا نان بپزند و خوراک تهیه کنند و برایش عطر بسازند.
|
||
\v 14 او بهترین مزارع و تاکستانها و باغهای زیتون را از شما خواهد گرفت و به افراد خود خواهد داد.
|
||
\v 15 از شما دهیک محصولاتتان را مطالبه خواهد نمود و آن را در میان افراد دربار، تقسیم خواهد کرد.
|
||
\v 16 غلامان، کنیزان، رمهها و الاغهای شما را گرفته، برای استفادهٔ شخصی خود به کار خواهد برد.
|
||
\v 17 او دهیک گلههای شما را خواهد گرفت و شما بردهٔ وی خواهید شد.
|
||
\v 18 وقتی آن روز برسد، شما از دست پادشاهی که انتخاب کردهاید فریاد برخواهید آورد، ولی خداوند به داد شما نخواهد رسید.»
|
||
\p
|
||
\v 19 اما مردم به نصیحت سموئیل گوش ندادند و به اصرار گفتند: «ما پادشاه میخواهیم
|
||
\v 20 تا مانند سایر قومها باشیم. میخواهیم او بر ما سلطنت کند و در جنگ ما را رهبری نماید.»
|
||
\p
|
||
\v 21 سموئیل آنچه را که مردم گفتند با خداوند در میان گذاشت،
|
||
\v 22 و خداوند بار دیگر پاسخ داد: «هر چه میگویند بکن و پادشاهی برای ایشان تعیین نما.» سموئیل موافقت نمود و مردم را به خانههایشان فرستاد.
|
||
\c 9
|
||
\s1 سموئیل شائول را تدهین میکند
|
||
\p
|
||
\v 1 قِیس از مردان ثروتمند و بانفوذ قبیلهٔ بنیامین بود. قیس پسر ابیئیل بود و ابیئیل پسر صرور، صرور پسر بکورت و بکورت پسر افیح.
|
||
\v 2 قیس پسری داشت به نام شائول که خوشاندامترین مرد اسرائیل بود. وقتی او در میان مردم میایستاد، یک سر و گردن از همه بلندتر بود.
|
||
\p
|
||
\v 3 روزی الاغهای قیس گم شدند، پس او یکی از نوکران خود را همراه شائول به جستجوی الاغها فرستاد.
|
||
\v 4 آنها تمام کوهستان افرایم، زمین شلیشه، نواحی شعلیم و تمام سرزمین بنیامین را گشتند، ولی نتوانستند الاغها را پیدا کنند.
|
||
\v 5 سرانجام پس از جستجوی زیاد وقتی به صوف رسیدند، شائول به نوکرش گفت: «بیا برگردیم، الان پدرمان برای ما بیشتر نگران است تا برای الاغها!»
|
||
\v 6 اما نوکرش گفت: «صبر کن! در این شهر مرد خدایی زندگی میکند که مردم احترام زیادی برایش قائلند، زیرا هر چه میگوید، درست درمیآید. بیا پیش او برویم شاید بتواند به ما بگوید که از کدام راه برویم.»
|
||
\p
|
||
\v 7 شائول جواب داد: «ولی ما چیزی نداریم به او بدهیم، حتی خوراکی هم که داشتیم تمام شده است.»
|
||
\p
|
||
\v 8 نوکر گفت: «من یک سکهٔ کوچک نقره دارم. میتوانیم آن را به او بدهیم تا ما را راهنمایی کند.»
|
||
\v 9 (در آن زمان به نبی، رایی میگفتند. پس هر که میخواست از خدا سؤال کند، میگفت: «بیایید نزد رایی برویم.»)
|
||
\v 10 شائول موافقت کرد و گفت: «بسیار خوب، برویم.» آنها روانۀ شهری شدند که مرد خدا در آن زندگی میکرد.
|
||
\v 11 در حالی که از تپهای که شهر در بالای آن قرار داشت بالا میرفتند، دیدند چند دختر جوان برای کشیدن آب میآیند. از آنها پرسیدند: «آیا رایی\f + \fr 9:11 \ft پیشبینی کننده، بصیر.\f* در شهر است؟»
|
||
\v 12 دخترها گفتند: «بله! اگر از همین راه بروید به او خواهید رسید. او امروز به شهر آمده تا در مراسم قربانی که در بالای تپه برگزار میشود، شرکت کند.
|
||
\v 13 تا او نیاید و قربانی را برکت ندهد، مردم چیزی نخواهند خورد. پس عجله کنید تا قبل از آنکه به تپه برسد او را ببینید.»
|
||
\p
|
||
\v 14 پس آنها وارد شهر شدند و به سموئیل که به سمت تپه میرفت برخوردند.
|
||
\v 15 خداوند روز قبل به سموئیل چنین گفته بود:
|
||
\v 16 «فردا همین موقع مردی را از سرزمین بنیامین نزد تو خواهم فرستاد. او را به عنوان رهبر قوم من با روغن تدهین کن. او ایشان را از دست فلسطینیها خواهد رهانید، زیرا من ناله و دعای ایشان را شنیدهام.»
|
||
\p
|
||
\v 17 وقتی سموئیل شائول را دید، خداوند به سموئیل گفت: «این همان مردی است که دربارهاش با تو صحبت کردم. او بر قوم من حکومت خواهد کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 18 کنار دروازهٔ شهر، شائول به سموئیل رسید و از او پرسید: «آیا ممکن است بگویید که خانهٔ رایی کجاست؟»
|
||
\p
|
||
\v 19 سموئیل پاسخ داد: «من همان شخص هستم. جلوتر از من به بالای آن تپه بروید تا امروز در آنجا با هم غذا بخوریم. فردا صبح آنچه را که میخواهی بدانی خواهم گفت و شما را مرخص خواهم کرد.
|
||
\v 20 برای الاغهایی که سه روز پیش گم شدهاند نگران نباش، چون پیدا شدهاند. در ضمن، بدان که امید تمام قوم اسرائیل بر تو و بر خاندان پدرت است.»
|
||
\p
|
||
\v 21 شائول گفت: «ولی من از قبیلهٔ بنیامین هستم که کوچکترین قبیلهٔ اسرائیل است و خاندان من هم کوچکترین خاندان قبیلهٔ بنیامین است. چرا این سخنان را به من میگویی.»
|
||
\p
|
||
\v 22 سموئیل، شائول و نوکرش را به تالار مراسم قربانی آورد و آنها را بر صدر دعوتشدگان که نزدیک به سی نفر بودند، نشاند.
|
||
\v 23 آنگاه سموئیل به آشپز گفت: «آن قسمت از گوشتی را که به تو گفتم نزد خود نگاه داری، بیاور.»
|
||
\v 24 آشپز ران را با مخلفاتش آورده، جلوی شائول گذاشت. سموئیل گفت: «بخور! این گوشت را برای تو نگاه داشتهام تا همراه کسانی که دعوت کردهام از آن بخوری.» پس سموئیل و شائول با هم خوراک خوردند.
|
||
\p
|
||
\v 25 پس از پایان مراسم قربانی، مردم به شهر برگشتند و سموئیل، شائول را به پشت بام خانهٔ خود برد و با او به گفتگو پرداخت.
|
||
\v 26 روز بعد، صبح زود سموئیل، شائول را که در پشت بام خوابیده بود صدا زد و گفت: «بلند شو، وقت رفتن است!» پس شائول برخاست و همراه سموئیل خانه را ترک کردند.
|
||
\v 27 چون به بیرون شهر رسیدند، سموئیل به شائول گفت: «به نوکرت بگو که جلوتر از ما برود.» نوکر جلوتر رفت. آنگاه سموئیل به شائول گفت: «من از جانب خدا برای تو پیغامی دارم؛ بایست تا آن را به تو بگویم.»
|
||
\c 10
|
||
\p
|
||
\v 1 آنگاه سموئیل، ظرفی از روغن زیتون گرفته، بر سر شائول ریخت و صورت او را بوسیده، گفت: «خداوند تو را برگزیده است تا بر قوم او پادشاهی کنی.
|
||
\v 2 وقتی امروز از نزد من بروی در سرحد بنیامین، کنار قبر راحیل، در صَلصَح با دو مرد روبرو خواهی شد. آنها به تو خواهند گفت که پدرت الاغها را پیدا کرده و حالا برای تو نگران است و میگوید: چطور پسرم را پیدا کنم؟
|
||
\v 3 بعد وقتی به درخت بلوط تابور رسیدی سه نفر را میبینی که به بیتئیل میروند تا خدا را پرستش نمایند. یکی از آنها سه بزغاله، دیگری سه قرص نان و سومی یک مشک شراب همراه دارد.
|
||
\v 4 آنها به تو سلام کرده، دو نان به تو خواهند داد و تو آنها را از دست ایشان میگیری.
|
||
\v 5 بعد از آن به کوه خدا در جِبعه خواهی رفت که اردوگاه فلسطینیها در آنجاست. وقتی به شهر نزدیک شدی با عدهای از انبیا روبرو خواهی شد که از کوه به زیر میآیند و با نغمهٔ چنگ و دف و نی و بربط نوازندگان، نبوّت میکنند.
|
||
\v 6 در همان موقع، روح خداوند بر تو خواهد آمد و تو نیز با ایشان نبوّت خواهی کرد و به شخص دیگری تبدیل خواهی شد.
|
||
\v 7 وقتی این علامتها را دیدی، هر چه از دستت برآید انجام بده، زیرا خدا با تو خواهد بود.
|
||
\v 8 بعد به جلجال برو و در آنجا هفت روز منتظر من باش تا بیایم و قربانیهای سوختنی و قربانیهای سلامتی به خدا تقدیم کنم. وقتی بیایم به تو خواهم گفت که چه باید بکنی.»
|
||
\p
|
||
\v 9 وقتی شائول از سموئیل جدا شد تا برود، خدا قلب تازهای به او بخشید و همان روز تمام پیشگوییهای سموئیل به حقیقت پیوست.
|
||
\p
|
||
\v 10 وقتی شائول و نوکرش به جِبعه رسیدند، گروهی از انبیا به او برخوردند. ناگهان روح خدا بر شائول آمد و او نیز همراه آنها شروع به نبوّت کردن نمود.
|
||
\v 11 کسانی که شائول را میشناختند وقتی او را دیدند که نبوّت میکند متعجب شده، به یکدیگر گفتند: «چه اتفاقی برای پسر قیس افتاده است؟ آیا شائول هم نبی شده است؟»
|
||
\v 12 یک نفر از اهالی آنجا گفت: «مگر نبی بودن به اصل و نسب ربط دارد؟» و این یک ضربالمثل شد: «شائول هم نبی شده است.»
|
||
\p
|
||
\v 13 وقتی شائول از نبوّت کردن فارغ شد به بالای کوه رفت.
|
||
\p
|
||
\v 14 آنگاه عموی شائول او و نوکرش را دید و پرسید: «کجا رفته بودید؟»
|
||
\p شائول جواب داد: «به جستجوی الاغها رفتیم ولی آنها را پیدا نکردیم، پس نزد سموئیل رفتیم.»
|
||
\p
|
||
\v 15 عمویش پرسید: «او چه گفت؟»
|
||
\p
|
||
\v 16 شائول جواب داد: «او گفت که الاغها پیدا شدهاند.» ولی شائول دربارهٔ آنچه سموئیل راجع به پادشاه شدنش گفته بود، چیزی به عموی خود نگفت.
|
||
\s1 شائول پادشاه میشود
|
||
\p
|
||
\v 17 سموئیل همهٔ مردم اسرائیل را در مصفه به حضور خداوند جمع کرد،
|
||
\v 18-19 \vp ۱۸و۱۹\vp* و از جانب خداوند، خدای اسرائیل این پیغام را به ایشان داد: «من شما را از مصر بیرون آوردم و شما را از دست مصریها و همهٔ قومهایی که بر شما ظلم میکردند، نجات دادم. اما شما مرا که خدایتان هستم و شما را از سختیها و مصیبتها رهانیدهام، امروز رد نموده، گفتید: ما پادشاهی میخواهیم که بر ما حکومت کند. پس حال با قبیلهها و خاندانهای خود در حضور خداوند حاضر شوید.»
|
||
\p
|
||
\v 20 سموئیل قبیلهها را به حضور خداوند فرا خواند. سپس قرعه انداخته شد و قبیلهٔ بنیامین انتخاب شد.
|
||
\v 21 آنگاه او خاندانهای قبیلهٔ بنیامین را به حضور خداوند خواند و خاندان مَطری انتخاب گردید و از این خاندان قرعه به نام شائول، پسر قیس درآمد. ولی وقتی شائول را صدا کردند، او در آنجا نبود.
|
||
\v 22 آنها برای یافتن او از خداوند کمک طلبیدند و خداوند به ایشان فرمود که او خود را در میان بار و بنهٔ سفر پنهان کرده است.
|
||
\v 23 پس دویدند و او را از آنجا آوردند. وقتی او در میان مردم ایستاد یک سر و گردن از همه بلندتر بود.
|
||
\p
|
||
\v 24 آنگاه سموئیل به مردم گفت: «این است آن پادشاهی که خداوند برای شما برگزیده است. در میان قوم اسرائیل کسی مانند او نیست.» مردم فریاد زدند: «زنده باد پادشاه!»
|
||
\p
|
||
\v 25 سموئیل بار دیگر، حقوق و وظایف پادشاه را برای قوم توضیح داد و آنها را در کتابی نوشته، در مکانی مخصوص به حضور خداوند نهاد؛ سپس مردم را به خانههایشان فرستاد.
|
||
\p
|
||
\v 26 چون شائول به خانهٔ خود در جِبعه مراجعت نمود، خدا عدهای از مردان نیرومند را برانگیخت تا همراه وی باشند.
|
||
\v 27 اما بعضی از افراد ولگرد و هرزه فریاد برآورده، میگفتند: «این مرد چطور میتواند ما را نجات دهد؟» پس او را تحقیر کرده، برایش هدیه نیاوردند ولی شائول اعتنایی نکرد.
|
||
\c 11
|
||
\s1 شائول شهر یابیش را آزاد میسازد
|
||
\p
|
||
\v 1 در این موقع ناحاش، پادشاه عمونی با سپاه خود به سوی شهر یابیش جلعاد که متعلق به اسرائیل بود حرکت کرده، در مقابل آن اردو زد. اما اهالی یابیش به ناحاش گفتند: «با ما پیمان صلح ببند و ما تو را بندگی خواهیم کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 2 ناحاش گفت: «به یک شرط، و آن اینکه چشم راست همهٔ شما را در بیاورم تا باعث ننگ و رسوایی تمام اسرائیل شود!»
|
||
\p
|
||
\v 3 ریشسفیدان یابیش گفتند: «پس هفت روز به ما مهلت دهید تا قاصدانی به سراسر اسرائیل بفرستیم. اگر کسی نبود که ما را نجات دهد، آنگاه شرط شما را میپذیریم.»
|
||
\p
|
||
\v 4 وقتی قاصدان به شهر جِبعه که وطن شائول بود رسیدند و این خبر را به مردم دادند، همه به گریه و زاری افتادند.
|
||
\v 5 در این موقع شائول همراه گاوهایش از مزرعه به شهر برمیگشت. او وقتی صدای گریهٔ مردم را شنید، پرسید: «چه شده است؟» آنها خبری را که قاصدان از یابیش آورده بودند، برایش بازگو نمودند.
|
||
\v 6 وقتی شائول این را شنید، روح خدا بر او قرار گرفت و او بسیار خشمگین شد.
|
||
\v 7 پس یک جفت گاو گرفت و آنها را تکهتکه کرد و به دست قاصدان داد تا به سراسر اسرائیل ببرند و بگویند هر که همراه شائول و سموئیل به جنگ نرود، گاوهایش اینچنین تکهتکه خواهند شد. ترس خداوند، بنیاسرائیل را فرا گرفت و همه با هم همچون یک تن نزد شائول آمدند.
|
||
\v 8 شائول ایشان را در بازق شمرد. سیصد هزار نفر از اسرائیل و سی هزار نفر از یهودا بودند.
|
||
\p
|
||
\v 9 آنگاه شائول قاصدان را با این پیغام به یابیش جلعاد فرستاد: «ما فردا پیش از ظهر، شما را نجات خواهیم داد.» وقتی قاصدان برگشتند و پیغام را رساندند، همهٔ اهالی شهر خوشحال شدند.
|
||
\v 10 آنها به دشمنان خود گفتند: «فردا تسلیم شما خواهیم شد تا هر طوری که میخواهید با ما رفتار کنید.»
|
||
\p
|
||
\v 11 فردای آن روز، صبح زود شائول با سپاه خود که به سه دسته تقسیم کرده بود بر عمونیها حمله برد و تا ظهر به کشتار آنها پرداخت. بقیهٔ سپاه دشمن چنان متواری و پراکنده شدند که حتی دو نفرشان در یک جا نماندند.
|
||
\p
|
||
\v 12 مردم به سموئیل گفتند: «کجا هستند آن افرادی که میگفتند شائول نمیتواند پادشاه ما باشد؟ آنها را به اینجا بیاورید تا همه را بکشیم؟»
|
||
\v 13 اما شائول پاسخ داد: «امروز نباید کسی کشته شود، چون خداوند امروز اسرائیل را رهانیده است.»
|
||
\p
|
||
\v 14 آنگاه سموئیل به مردم گفت: «بیایید به جلجال برویم تا دوباره پادشاهی شائول را تأیید کنیم.»
|
||
\p
|
||
\v 15 پس همه به جلجال رفتند و در حضور خداوند شائول را پادشاه ساختند. بعد قربانیهای سلامتی به حضور خداوند تقدیم کردند و شائول و همهٔ مردم اسرائیل جشن گرفتند.
|
||
\c 12
|
||
\s1 آخرین سخنرانی سموئیل
|
||
\p
|
||
\v 1 سموئیل به مردم اسرائیل گفت: «هر چه از من خواستید برای شما انجام دادم. پادشاهی برای شما تعیین نمودم.
|
||
\v 2 حال، او شما را رهبری میکند. پسرانم نیز در خدمت شما هستند. ولی من پیر و سفید مو شدهام و از روزهای جوانیام تا به امروز در میان شما زندگی کردهام.
|
||
\v 3 اینک که در حضور خداوند و پادشاه برگزیدهٔ او ایستادهام، به من بگویید گاو و الاغ چه کسی را به زور گرفتهام؟ چه کسی را فریب دادهام و به که ظلم کردهام؟ از دست چه کسی رشوه گرفتهام تا حق را نادیده بگیرم؟ اگر چنین کردهام حاضرم جبران کنم.»
|
||
\v 4 همه در جواب وی گفتند: «تو هرگز کسی را فریب ندادهای، بر هیچکس ظلم نکردهای و رشوه نگرفتهای.»
|
||
\p
|
||
\v 5 سموئیل گفت: «خداوند و پادشاه برگزیدهٔ او، امروز شاهدند که شما عیبی در من نیافتید.»
|
||
\p مردم گفتند: «بله، همینطور است.»
|
||
\p
|
||
\v 6 سموئیل گفت: «این خداوند بود که موسی و هارون را برگزید و اجداد شما را از مصر بیرون آورد.
|
||
\v 7 حال، در حضور خداوند بایستید تا کارهای شگفتانگیز خداوند را که در حق شما و اجدادتان انجام داده است به یاد شما آورم:
|
||
\p
|
||
\v 8 «وقتی بنیاسرائیل در مصر بودند و برای رهایی خود به حضور خداوند فریاد برآوردند، خداوند موسی و هارون را فرستاد و ایشان بنیاسرائیل را به این سرزمین آوردند.
|
||
\v 9 اما بنیاسرائیل خداوند، خدای خود را از یاد بردند. پس خدا هم ایشان را به دست سیسرا سردار سپاه حاصور، فلسطینیها و پادشاه موآب سپرد و آنها با ایشان جنگیدند.
|
||
\v 10 آنها نزد خداوند فریاد برآورده، گفتند: ما گناه کردهایم، زیرا از پیروی تو برگشتهایم و بعل و عشتاروت را پرستیدهایم. حال، ما را از چنگ دشمنانمان برهان و ما فقط تو را پرستش خواهیم کرد.
|
||
\v 11 پس خداوند جدعون، باراق، یفتاح و سرانجام مرا فرستاد و شما را از دست دشمنان نجات داد تا شما در امنیت زندگی کنید.
|
||
\v 12 اما وقتی ناحاش، پادشاه بنیعمون را دیدید که قصد حمله به شما را دارد، نزد من آمدید و پادشاهی خواستید تا بر شما سلطنت کند و حال آنکه خداوند، خدایتان پادشاه شما بود.
|
||
\v 13 پس این است پادشاهی که شما برگزیدهاید. خود شما او را خواستهاید و خداوند هم خواست شما را اجابت نموده است.
|
||
\p
|
||
\v 14 «حال اگر از خداوند بترسید و او را عبادت کرده، به کلامش گوش دهید و از فرمانش سرپیچی نکنید، و اگر شما و پادشاه شما خداوند، خدای خود را پیروی نمایید، همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت؛
|
||
\v 15 اما اگر برخلاف دستورهای خداوند، خدایتان رفتار کنید و به سخنان او گوش ندهید، آنگاه شما را مثل اجدادتان مجازات خواهد کرد.
|
||
\p
|
||
\v 16 «حال، بایستید و این کار عظیم خداوند را مشاهده کنید.
|
||
\v 17 مگر نه اینکه در این فصل که گندم را درو میکنند از باران خبری نیست؟ ولی من دعا میکنم خداوند رعد و برق ایجاد کند و باران بباراند تا بدانید که کار خوبی نکردید که پادشاه خواستید چون با این کار، گناه بزرگی نسبت به خدا مرتکب شدید.»
|
||
\p
|
||
\v 18 سپس، سموئیل در حضور خداوند دعا کرد و خداوند در همان روز رعد و برق و باران فرستاد و مردم از خداوند و از سموئیل بسیار ترسیدند.
|
||
\v 19 آنها به سموئیل گفتند: «در حضور خداوند، خدای خود برای ما دعا کن تا نمیریم؛ زیرا با خواستن پادشاه بار گناهان خود را سنگینتر کردیم.»
|
||
\p
|
||
\v 20 سموئیل به آنها گفت: «نترسید! درست است که کار بدی کردهاید، ولی سعی کنید بعد از این با تمام وجود، خداوند را پرستش نمایید و به هیچ وجه از او روگردان نشوید.
|
||
\v 21 بتها را عبادت نکنید چون باطل و بیفایدهاند و نمیتوانند به داد شما برسند.
|
||
\v 22 خداوند به خاطر حرمت نام عظیم خود، هرگز قوم خود را ترک نخواهد کرد، زیرا خواست او این بوده است که شما را قوم خاص خود سازد.
|
||
\v 23 و اما من، محال است که از دعا کردن برای شما دست بکشم، و چنین گناهی نسبت به خداوند مرتکب شوم. من هر چه را که راست و نیکوست به شما تعلیم میدهم.
|
||
\v 24 شما باید تنها ترس خداوند را در دل داشته باشید و با وفاداری و از صمیم قلب او را عبادت نمایید و در کارهای شگفتانگیزی که برای شما انجام داده است تفکر کنید.
|
||
\v 25 اما اگر به گناه ادامه دهید، هم شما و هم پادشاهتان هلاک خواهید شد.»
|
||
\c 13
|
||
\s1 جنگ با فلسطینیها
|
||
\p
|
||
\v 1 شائول سی ساله بود که پادشاه شد و چهل و دو سال بر اسرائیل سلطنت کرد.\f + \fr 13:1 \ft نسخهٔ قدیمی عبری که احتمالاً در حین نسخهنویسی ارقامی از متن آن جا افتاده چنین است: «شائول… سال بود که پادشاه شد و… دو سال بر اسرائیل سلطنت نمود.»\f*
|
||
\p
|
||
\v 2 شائول سه هزار نفر از مردان اسرائیلی را برگزید و از ایشان دو هزار نفر را با خود برداشته، به مخماس و کوه بیتئیل برد و هزار نفر دیگر را نزد پسرش یوناتان در جِبعه واقع در ملک بنیامین گذاشت و بقیه را به خانههایشان فرستاد.
|
||
\p
|
||
\v 3 یوناتان به قرارگاه فلسطینیها در جِبَع حمله کرد و افراد آنجا را از پای درآورد و این خبر فوری به گوش فلسطینیان رسید. شائول با نواختن کرنا به سراسر اسرائیل پیغام فرستاد که برای جنگ آماده شوند.
|
||
\v 4 وقتی بنیاسرائیل شنیدند که شائول به قرارگاه فلسطینیها حمله کرده است و اینکه اسرائیلیها مورد نفرت فلسطینیها قرار گرفتهاند، در جِلجال نزد شائول گرد آمدند.
|
||
\p
|
||
\v 5 فلسطینیها لشکر عظیمی که شامل سه هزار ارابه، شش هزار سرباز سواره و عدهٔ بیشماری سرباز پیاده بود، فراهم نمودند. آنها در مخماس واقع در سمت شرقی بیتآون اردو زدند.
|
||
\p
|
||
\v 6 اسرائیلیها، چون چشمشان به لشکر عظیم دشمن افتاد، روحیهٔ خود را باختند و سعی کردند در غارها و بیشهها، چاهها و حفرهها، و در میان صخرهها خود را پنهان کنند.
|
||
\v 7 بعضی از ایشان نیز از رود اردن گذشته، به سرزمین جاد و جلعاد گریختند. ولی شائول در جلجال ماند و همراهانش از شدت ترس میلرزیدند.
|
||
\v 8 سموئیل به شائول گفته بود که پس از هفت روز میآید، ولی از او خبری نبود و سربازان شائول به تدریج پراکنده میشدند.
|
||
\v 9 پس شائول تصمیم گرفت خود، مراسم تقدیم قربانیهای سوختنی و سلامتی را اجرا کند.
|
||
\v 10 درست در پایان مراسم تقدیم قربانی سوختنی، سموئیل از راه رسید و شائول به استقبال وی شتافت.
|
||
\v 11 اما سموئیل به او گفت: «این چه کاری بود که کردی؟»
|
||
\p شائول پاسخ داد: «چون دیدم سربازان من پراکنده میشوند و تو نیز به موقع نمیآیی و فلسطینیها هم در مخماس آمادهٔ جنگ هستند،
|
||
\v 12 به خود گفتم که فلسطینیها هر آن ممکن است در جِلجال به ما حمله کنند و من حتی فرصت پیدا نکردهام از خداوند کمک بخواهم. پس مجبور شدم خودم قربانی سوختنی را تقدیم کنم.»
|
||
\p
|
||
\v 13 سموئیل به شائول گفت: «کار احمقانهای کردی، زیرا از فرمان خداوند، خدایت سرپیچی نمودی. اگر اطاعت میکردی خداوند اجازه میداد تو و نسل تو همیشه بر اسرائیل سلطنت کنید،
|
||
\v 14 اما اینک سلطنت تو دیگر ادامه نخواهد یافت. خداوند مرد دلخواه خود را پیدا خواهد کرد تا او را رهبر قومش سازد، زیرا فرمان خداوند را نگاه نداشتی.»
|
||
\p
|
||
\v 15 سموئیل از جلجال به جِبعه که در سرزمین بنیامین بود، رفت.
|
||
\p شائول سربازانی را که نزد وی باقی مانده بودند شمرد. تعداد آنها ششصد نفر بود.
|
||
\v 16 شائول و یوناتان با این ششصد نفر در جِبعۀ بنیامین اردو زدند. فلسطینیها هنوز در مخماس بودند.
|
||
\p
|
||
\v 17 طولی نکشید که سه دسته از اردوگاه فلسطینیها بیرون آمدند، یک دسته به عُفره که در سرزمین شوعال واقع شده بود رفت،
|
||
\v 18 دستۀ دیگر به بیتحورون شتافت و سومی به طرف مرز بالای درۀ صبوئیم که مشرف به بیابان بود، حرکت کرد.
|
||
\p
|
||
\v 19 در آن روزها در اسرائیل آهنگری یافت نمیشد، چون فلسطینیها میترسیدند عبرانیها برای خود شمشیر و نیزه بسازند، پس اجازه نمیدادند پای هیچ آهنگری به اسرائیل برسد.
|
||
\v 20 بنابراین هر وقت اسرائیلیها میخواستند گاوآهن، بیل، تبر، و داس خود را تیز کنند آنها را به فلسطین میبردند.
|
||
\v 21 (اجرت تیز کردن گاوآهن و بیل، هشت گرم نقره و اجرت تیز کردن تبر و چنگال سه دندانه و داس، چهار گرم نقره بود.)
|
||
\v 22 به این ترتیب در آن موقع سربازان اسرائیلی شمشیر یا نیزه نداشتند، ولی شائول و یوناتان داشتند.
|
||
\p
|
||
\v 23 فلسطینیها یک دسته از سربازان خود را اعزام کردند تا از گذرگاه مخماس دفاع کنند.
|
||
\c 14
|
||
\s1 حملۀ یوناتان به فلسطینیان
|
||
\p
|
||
\v 1 روزی یوناتان، پسر شائول، به سلاحدار خود گفت: «بیا به قرارگاه فلسطینیها که در آن طرف دره است برویم.» اما او این موضوع را به پدرش نگفت.
|
||
\p
|
||
\v 2 شائول در حوالی جِبعه زیر درخت اناری واقع در مِغرون اردو زده بود و حدود ششصد نفر همراه او بودند.
|
||
\v 3 در میان همراهان شائول، اَخیّای کاهن نیز به چشم میخورد. (پدر اخیا اخیطوب بود، عموی او ایخابُد، پدر بزرگش فینحاس و جد او عیلی، کاهن سابق خداوند در شیلوه بود.)
|
||
\p کسی از رفتن یوناتان خبر نداشت.
|
||
\v 4 یوناتان برای اینکه بتواند به قرارگاه دشمن دسترسی یابد، میباید از یک گذرگاه خیلی تنگ که در میان دو صخرهٔ مرتفع به نامهای بوصیص و سنه قرار داشت، بگذرد.
|
||
\v 5 یکی از این صخرهها در شمال، مقابل مِخماس قرار داشت و دیگری در جنوب، مقابل جِبعه.
|
||
\p
|
||
\v 6 یوناتان به سلاحدار خود گفت: «بیا به قرارگاه این خدانشناسان نزدیک شویم شاید خداوند برای ما معجزهای بکند. اگر خداوند بخواهد با تعداد کم هم میتواند ما را نجات دهد.»
|
||
\p
|
||
\v 7 سلاحدار او جواب داد: «هر طور که صلاح میدانی عمل کن، هر تصمیمی که بگیری من هم با تو خواهم بود.»
|
||
\p
|
||
\v 8 یوناتان به او گفت: «پس ما به سمت آنها خواهیم رفت و خود را به ایشان نشان خواهیم داد.
|
||
\v 9 اگر آنها به ما گفتند: بایستید تا پیش شما بیاییم، ما میایستیم و منتظر میمانیم.
|
||
\v 10 اما اگر از ما خواستند تا پیش ایشان برویم، میرویم چون این نشانهای خواهد بود که خداوند آنها را به دست ما داده است.»
|
||
\p
|
||
\v 11 پس ایشان خود را به فلسطینیها نشان دادند. چون فلسطینیها متوجهٔ ایشان شدند، فریاد زدند: «نگاه کنید، اسرائیلیها از سوراخهای خود بیرون میخزند!»
|
||
\v 12 بعد به یوناتان و سلاحدارش گفتند: «بیایید اینجا. میخواهیم به شما چیزی بگوییم.»
|
||
\p یوناتان به سلاحدار خود گفت: «پشت سر من بیا، چون خداوند آنها را به دست ما داده است!»
|
||
\p
|
||
\v 13 یوناتان و سلاحدارش خود را نزد ایشان بالا کشیدند. فلسطینیها نتوانستند در مقابل یوناتان مقاومت کنند و سلاحدار او که پشت سر یوناتان بود آنها را میکشت.
|
||
\v 14 تعداد کشتهشدگان، بیست نفر بود و اجسادشان در حدود نیم جریب زمین را پر کرده بود.
|
||
\v 15 ترس و وحشت سراسر اردوی فلسطینیها را فرا گرفته بود. در همین موقع، زمین لرزهای هم رخ داد و بر وحشت آنها افزود.
|
||
\s1 شکست فلسطینیها
|
||
\p
|
||
\v 16 نگهبانان شائول در جِبعهٔ بنیامین دیدند که لشکر عظیم فلسطینیها از هم پاشیده و به هر طرف پراکنده میشود.
|
||
\p
|
||
\v 17 شائول دستور داد: «ببینید از افراد ما چه کسی غایب است.» چون جستجو کردند، دریافتند که یوناتان و سلاحدارش نیستند.
|
||
\v 18 شائول به اَخیّای کاهن گفت: «صندوق عهد خدا را بیاور.» (در آن موقع صندوق عهد خدا همراه قوم اسرائیل بود.)
|
||
\v 19 وقتی شائول با کاهن مشغول صحبت بود، صدای داد و فریاد در اردوی فلسطینیها بلندتر شد. پس شائول به کاهن گفت: «دست نگه دار، بیا برویم.»
|
||
\v 20 آنگاه شائول و همراهانش وارد میدان جنگ شدند و دیدند فلسطینیها به جان هم افتادهاند و همدیگر را میکشند.
|
||
\v 21 آن عده از عبرانیها هم که جزو سربازان فلسطینی بودند، به حمایت از هم نژادهای اسرائیلی خود که همراه شائول و یوناتان بودند برخاسته، بر ضد فلسطینیها وارد جنگ شدند.
|
||
\v 22 وقتی اسرائیلیهایی که خود را در کوهستان افرایم پنهان کرده بودند، شنیدند دشمن در حال شکست خوردن است به شائول و همراهانش ملحق شدند.
|
||
\v 23 بدین طریق در آن روز خداوند اسرائیل را رهانید و جنگ تا به آن طرف بِیتآوِن رسید.
|
||
\s1 وقایع بعد از جنگ
|
||
\p
|
||
\v 24 اسرائیلیها از شدت گرسنگی ناتوان شده بودند زیرا شائول آنها را قسم داده، گفته بود: «لعنت بر کسی باد که پیش از اینکه من از دشمنانم انتقام بگیرم لب به غذا بزند.» پس در آن روز کسی چیزی نخورد،
|
||
\v 25 هرچند آنها همگی در جنگل، روی زمین عسل یافته بودند.
|
||
\v 26 کسی جرأت نکرد به عسل دست بزند، زیرا همه از نفرین شائول میترسیدند.
|
||
\v 27 اما یوناتان دستور پدرش را نشنیده بود پس چوبی را که در دست داشت دراز کرده، آن را به کندوی عسل فرو برد و به دهان گذاشت و جانش تازه شد.
|
||
\v 28 یکی از سربازان به او گفت: «پدرت گفته است اگر کسی امروز چیزی بخورد لعنت بر او باد! به این خاطر است که افراد اینقدر ضعیف شدهاند.»
|
||
\p
|
||
\v 29 یوناتان گفت: «پدرم مردم را مضطرب کرده است. ببینید من که کمی عسل خوردم چطور جان گرفتم.
|
||
\v 30 پس چقدر بهتر میشد اگر امروز سربازان از غنیمتی که از دشمن گرفته بودند، میخوردند. آیا این باعث نمیشد عدهٔ بیشتری از فلسطینیان را بکشند؟»
|
||
\p
|
||
\v 31 اسرائیلیها از مِخماس تا اَیَلون، فلسطینیها را از پای درآوردند ولی دیگر تاب تحمل نداشتند.
|
||
\v 32 پس بر گوسفندان و گاوان و گوسالههایی که به غنیمت گرفته بودند، حمله بردند و آنها را سر بریده، گوشتشان را با خون خوردند.
|
||
\v 33 به شائول خبر رسید که مردم نسبت به خداوند گناه ورزیدهاند، زیرا گوشت را با خون خوردهاند.
|
||
\p شائول گفت: «این عمل شما خیانت است. سنگ بزرگی را به اینجا نزد من بغلتانید،
|
||
\v 34 و بروید به سربازان بگویید که گاو و گوسفندها را به اینجا بیاورند و ذبح کنند تا خونشان برود، بعد گوشتشان را بخورند و نسبت به خدا گناه نکنند.» پس آن شب، آنها گاوهای خود را به آنجا آورده، ذبح کردند.
|
||
\v 35 شائول در آنجا مذبحی برای خداوند بنا کرد. این اولین مذبحی بود که او ساخت.
|
||
\p
|
||
\v 36 سپس شائول گفت: «بیایید امشب دشمن را تعقیب کنیم و تا صبح آنها را غارت کرده، کسی را زنده نگذاریم.»
|
||
\p افرادش جواب دادند: «هر طور که صلاح میدانی انجام بده.»
|
||
\p اما کاهن گفت: «بهتر است در این باره از خدا راهنمایی بخواهیم.»
|
||
\p
|
||
\v 37 پس شائول در حضور خدا دعا کرده، پرسید: «خداوندا، آیا صلاح هست که ما به تعقیب فلسطینیها برویم؟ آیا آنها را به دست ما خواهی داد؟» ولی آن روز خدا جواب نداد.
|
||
\p
|
||
\v 38 شائول سران قوم را جمع کرده، گفت: «باید بدانیم امروز چه گناهی مرتکب شدهایم.
|
||
\v 39 قسم به خداوندِ زنده که رهانندهٔ اسرائیل است، اگر چنانچه خطاکار پسرم یوناتان هم باشد، او را خواهم کشت!» اما کسی به او نگفت که چه اتفاقی افتاده است.
|
||
\p
|
||
\v 40 سپس شائول به همراهانش گفت: «من و یوناتان در یک طرف میایستیم و همهٔ شما در سمت دیگر.» آنها پذیرفتند.
|
||
\v 41 بعد شائول گفت: «ای خداوند، خدای اسرائیل، چرا پاسخ مرا ندادی؟ چه اشتباهی رخ داده است؟ آیا من و یوناتان خطاکار هستیم، یا تقصیر متوجه دیگران است؟ خداوندا، به ما نشان بده مقصر کیست.» قرعه که انداخته شد، شائول و یوناتان مقصر شناخته شدند و بقیه کنار رفتند.
|
||
\p
|
||
\v 42 آنگاه شائول گفت: «در میان من و پسرم یوناتان قرعه بیفکنید.» قرعه به اسم یوناتان درآمد.
|
||
\v 43 شائول به یوناتان گفت: «به من بگو چه کردهای.»
|
||
\p یوناتان جواب داد: «با نوک چوبدستی کمی عسل چشیدم. آیا برای این کار باید کشته شوم؟»
|
||
\p
|
||
\v 44 شائول گفت: «بله، خدا مرا مجازات کند اگر مانع کشته شدن تو شوم.»
|
||
\p
|
||
\v 45 اما افراد به شائول گفتند: «آیا یوناتان که امروز این پیروزی بزرگ را به دست آورده است باید کشته شود؟ هرگز! به خداوند زنده قسم، مویی از سرش کم نخواهد شد؛ زیرا امروز به کمک خدا این کار را کرده است.» پس آنها یوناتان را از مرگ حتمی نجات دادند.
|
||
\p
|
||
\v 46 پس از آن شائول نیروهای خود را عقب کشید و فلسطینیها به سرزمین خود برگشتند.
|
||
\s1 سلطنت و خاندان شائول
|
||
\p
|
||
\v 47 وقتی شائول زمام پادشاهی اسرائیل را به دست گرفت، با همۀ دشمنان اطراف خود یعنی با موآب، بنیعمون، ادوم، پادشاهی صوبه و فلسطینیها به جنگ پرداخت. او در تمام جنگها پیروز میشد.
|
||
\v 48 شائول با دلیری عمل میکرد. عمالیقیها را نیز شکست داده، اسرائیل را از دست دشمنان رهانید.
|
||
\p
|
||
\v 49 شائول سه پسر داشت به نامهای یوناتان، یِشوی و مَلکیشوع؛ و دو دختر به اسامی میرب و میکال.
|
||
\v 50 زن شائول اَخینوعَم، دختر اَخیمَعَص بود. فرماندهٔ سپاه او اَبنیر پسر نیر عموی شائول بود. قیس و نیر پسران ابیئیل بودند.
|
||
\v 51 قیس پدر شائول و نیر پدر ابنیر بود.
|
||
\p
|
||
\v 52 در طول زندگی شائول، اسرائیلیها پیوسته با فلسطینیها در جنگ بودند، از این رو هرگاه شائول شخص قوی یا شجاعی میدید او را به خدمت سپاه خود درمیآورد.
|
||
\c 15
|
||
\s1 برکناری شائول از سلطنت
|
||
\p
|
||
\v 1 روزی سموئیل به شائول گفت: «خداوند بود که مرا فرستاد که تو را مسح کنم تا بر قوم او، اسرائیل سلطنت کنی. پس الان به پیغام خداوند توجه کن.
|
||
\v 2 خداوند لشکرهای آسمان میفرماید: من مردم عمالیق را مجازات خواهم کرد، زیرا وقتی قوم اسرائیل را از مصر بیرون میآوردم، با آنها بدرفتاری کردند.
|
||
\v 3 حال برو و مردم عمالیق را قتل عام کن. بر آنها رحم نکن، بلکه زن و مرد و طفل شیرخواره، گاو و گوسفند، شتر و الاغ، همه را نابود کن.»
|
||
\p
|
||
\v 4 پس شائول لشکر خود را که شامل دویست هزار سرباز از اسرائیل و ده هزار سرباز از یهودا بود در تلایم سان دید.
|
||
\v 5 بعد شائول با لشکر خود به طرف شهر عمالیقیها حرکت کرد و در درهای کمین نمود.
|
||
\v 6 او برای قینیها این پیغام را فرستاد: «از میان عمالیقیها خارج شوید و گرنه شما نیز با آنها هلاک خواهید شد. شما نسبت به قوم اسرائیل، هنگامی که از مصر بیرون آمدند، مهربان بودید و ما نمیخواهیم به شما آزاری برسد.» پس قینیها آنجا را ترک گفتند.
|
||
\p
|
||
\v 7 آنگاه شائول، عمالیقیها را شکست داده، آنها را از حویله تا شور که در سمت شرقی مصر است، تار و مار کرد.
|
||
\v 8 او اَجاج پادشاه عمالیق را زنده دستگیر کرد، ولی تمام قومش را از دم شمشیر گذراند.
|
||
\p
|
||
\v 9 اما شائول و سپاهیانش برخلاف دستور خداوند، اَجاج پادشاه را با بهترین گوسفندان و گاوان و گوسالههای پرواری و برهها و هر چیز خوب نگاه داشتند. آنها هر چه را که ارزش داشت نابود نکردند، ولی هر چه را که بیارزش بود از بین بردند.
|
||
\p
|
||
\v 10 آنگاه خداوند به سموئیل فرمود:
|
||
\v 11 «متأسفم که شائول را به پادشاهی برگزیدم، چون از من برگشته و از فرمان من سرپیچی نموده است.» سموئیل چون این را شنید بسیار متأثر شد و تمام شب در حضور خداوند ناله کرد.
|
||
\p
|
||
\v 12 سموئیل صبح زود برخاست و روانه شد تا شائول را پیدا کند. به او گفتند که شائول به کوه کَرمِل رفت و در آنجا ستونی به یادبود خود بر پا نمود و از آنجا هم به جِلجال رفته است.
|
||
\p
|
||
\v 13 وقتی سموئیل شائول را پیدا کرد، به او گفت: «خداوند تو را برکت دهد! دستور خداوند را انجام دادم.»
|
||
\p
|
||
\v 14 سموئیل پرسید: «پس این بعبع گوسفندان و صدای گاوان که میشنوم چیست؟»
|
||
\p
|
||
\v 15 شائول جواب داد: «افراد من، گوسفندها و گاوهای خوب و چاق را که از عمالیقیها گرفتهاند، زنده نگاه داشتهاند تا آنها را برای خداوند، خدایت قربانی کنند؛ آنها بقیه را از بین بردهاند.»
|
||
\p
|
||
\v 16 سموئیل به شائول گفت: «گوش کن تا آنچه را که خداوند دیشب به من گفت به تو بگویم.»
|
||
\p شائول پرسید: «خداوند چه گفته است؟»
|
||
\p
|
||
\v 17 سموئیل جواب داد: «وقتی که تو شخص گمنام و کوچکی بودی، خداوند تو را به پادشاهی اسرائیل برگزید.
|
||
\v 18 او تو را فرستاد تا عمالیقیهای گناهکار را ریشهکن کنی.
|
||
\v 19 پس چرا کلام خداوند را اطاعت نکردی و حیوانات آنها را به غنیمت گرفته، مخالف خواست خداوند انجام دادی؟»
|
||
\p
|
||
\v 20 شائول پاسخ داد: «من از خداوند اطاعت کردم و هر آنچه که به من گفته بود، انجام دادم؛ اجاج، پادشاه عمالیقیها را آوردم ولی بقیه را هلاک کردم.
|
||
\v 21 اما سپاهیان بهترین گوسفندان و گاوان را گرفته، با خود آوردند تا در جلجال برای خداوند، خدایت قربانی کنند.»
|
||
\p
|
||
\v 22 سموئیل در جواب گفت: «آیا خداوند به قربانیها خشنود است یا به اطاعت از کلامش؟ اطاعت بهتر از قربانی است. اگر او را اطاعت میکردی، خشنودتر میشد تا اینکه برایش گوسفندهای فربه قربانی کنی.
|
||
\v 23 نااطاعتی مثل گناه جادوگری است و خودسری مانند بتپرستی میباشد. چون به کلام خداوند توجه نکردی، او هم تو را از مقام پادشاهی برکنار خواهد کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 24 سرانجام شائول اعتراف نموده، گفت: «گناه کردهام! از دستور خداوند و از سخن تو سرپیچی نمودهام، چون از مردم ترسیدم و تسلیم خواست ایشان شدم.
|
||
\v 25 التماس میکنم مرا ببخش و با من بیا تا بروم و خداوند را عبادت کنم.»
|
||
\p
|
||
\v 26 اما سموئیل پاسخ داد: «من با تو نمیآیم. چون تو از فرمان خداوند سرپیچی کردی، خداوند نیز تو را از پادشاهی اسرائیل برکنار کرده است.»
|
||
\p
|
||
\v 27 همین که سموئیل برگشت که برود، شائول ردای او را گرفت تا او را نگه دارد، پس ردای سموئیل پاره شد.
|
||
\v 28 سموئیل به او گفت: «امروز خداوند سلطنت اسرائیل را از تو گرفته و همینگونه پاره کرده و آن را به کسی که از تو بهتر است، داده است.
|
||
\v 29 خدا که جلال اسرائیل است، دروغ نمیگوید و قصدش را عوض نمیکند، چون او انسان نیست که فکرش را تغییر دهد.»
|
||
\p
|
||
\v 30 شائول بار دیگر التماس نموده، گفت: «درست است که من گناه کردهام، اما خواهش میکنم احترام مرا در حضور مشایخ و مردم اسرائیل نگه داری و با من بیایی تا بروم و خداوند، خدای تو را عبادت کنم.»
|
||
\p
|
||
\v 31 سرانجام سموئیل قبول کرد و با او رفت و شائول خداوند را عبادت نمود.
|
||
\p
|
||
\v 32 سموئیل دستور داد اجاج، پادشاه عمالیق را نزد او ببرند. اجاج با خوشحالی نزد او آمد، چون فکر میکرد خطر مرگ گذشته است.
|
||
\v 33 اما سموئیل گفت: «چنانکه شمشیر تو زنان زیادی را بیاولاد گردانید، همچنان مادر تو بیاولاد خواهد شد.» سپس او را در حضور خداوند، در جلجال قطعهقطعه کرد.
|
||
\v 34 بعد سموئیل به رامه رفت و شائول به خانهاش در جِبعه بازگشت.
|
||
\v 35 پس از آن سموئیل دیگر شائول را ندید، اما همیشه برایش عزادار بود، و خداوند متأسف بود از اینکه شائول را پادشاه اسرائیل ساخته بود.
|
||
\c 16
|
||
\s1 داوود به پادشاهی انتخاب میشود
|
||
\p
|
||
\v 1 سرانجام خداوند به سموئیل فرمود: «بیش از این برای شائول عزا نگیر، چون من او را از سلطنت اسرائیل برکنار کردهام. حال، یک ظرف روغن زیتون بردار و به خانهٔ یَسای بیتلحمی برو، زیرا یکی از پسران او را برگزیدهام تا پادشاه اسرائیل باشد.»
|
||
\p
|
||
\v 2 ولی سموئیل پرسید: «چطور میتوانم این کار را بکنم؟ اگر شائول بشنود مرا میکشد!»
|
||
\p خداوند پاسخ داد: «گوسالهای ماده با خود ببر و بگو آمدهای تا برای خداوند قربانی کنی.
|
||
\v 3 بعد یَسا را به مذبح دعوت کن، آنگاه به تو نشان خواهم داد که کدام یک از پسرانش را باید برای پادشاهی تدهین کنی.»
|
||
\p
|
||
\v 4 سموئیل طبق دستور خداوند عمل کرد. وقتی به بیتلحم رسید، بزرگان شهر با ترس و لرز به استقبالش آمدند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاده است؟»
|
||
\p
|
||
\v 5 سموئیل جواب داد: «نترسید، هیچ اتفاق بدی نیفتاده است. آمدهام تا برای خداوند قربانی کنم. خود را تقدیس کنید و همراه من برای قربانی کردن بیایید.» او یَسا و پسرانش را تقدیس کرد و آنها را به قربانی دعوت نمود.
|
||
\p
|
||
\v 6 وقتی پسران یَسا آمدند، سموئیل چشمش به الیاب افتاد و فکر کرد او همان کسی است که خداوند برگزیده است.
|
||
\v 7 اما خداوند به سموئیل فرمود: «به چهرهٔ او و بلندی قدش نگاه نکن، زیرا او آن کسی نیست که من در نظر گرفتهام. من مثل انسان قضاوت نمیکنم. انسان به ظاهر نگاه میکند، اما من به دل.»
|
||
\p
|
||
\v 8 پس یَسا ابیناداب را نزد سموئیل خواند. خداوند فرمود: «او نیز شخص مورد نظر نیست.»
|
||
\v 9 بعد یَسا شمعا را احضار نمود، اما خداوند فرمود: «این هم آنکه من میخواهم نیست.»
|
||
\v 10-11 \vp ۱۰و۱۱\vp* به همین ترتیب یَسا هفت پسرش را احضار نمود و همه رد شدند.
|
||
\p سموئیل به یَسا گفت: «خداوند هیچیک از اینها را برنگزیده است. آیا تمام پسرانت اینها هستند؟»
|
||
\p یَسا پاسخ داد: «یکی دیگر هم دارم که از همه کوچکتر است. اما او در صحرا مشغول چرانیدن گوسفندان است.»
|
||
\p سموئیل گفت: «فوری کسی را بفرست تا او را بیاورد چون تا او نیاید ما سر سفره نخواهیم نشست.»
|
||
\p
|
||
\v 12 پس یَسا فرستاد و او را آوردند. او پسری شاداب و خوشقیافه بود و چشمانی زیبا داشت. خداوند فرمود: «این همان کسی است که من برگزیدهام. او را تدهین کن.»
|
||
\v 13 سموئیل ظرف روغن زیتون را که با خود آورده بود برداشت و بر سر داوود که در میان برادرانش ایستاده بود، ریخت. روح خداوند بر او نازل شد و از آن روز به بعد بر او قرار داشت. سپس سموئیل به خانهٔ خود در رامه بازگشت.
|
||
\s1 داوود در خدمت شائول
|
||
\p
|
||
\v 14 روح خداوند از شائول دور شد و به جای آن روح پلید از جانب خداوند او را سخت عذاب میداد.
|
||
\v 15-16 \vp ۱۵و۱۶\vp* بعضی از افراد شائول به او گفتند: «اگر اجازه دهی، نوازندهای که در نواختن چنگ ماهر باشد پیدا کنیم تا هر وقت روح پلید تو را آزار میدهد، برایت چنگ بنوازد و تو را آرامش دهد.»
|
||
\p
|
||
\v 17 شائول گفت: «بسیار خوب، نوازندهٔ ماهری پیدا کنید و نزد من بیاورید.»
|
||
\p
|
||
\v 18 یکی از افرادش گفت: «پسر یَسای بیتلحمی خیلی خوب مینوازد. در ضمن جوانی است شجاع و جنگاور. او خوشبیان و خوشقیافه است، و خداوند با او میباشد.»
|
||
\p
|
||
\v 19 شائول قاصدانی به خانهٔ یَسا فرستاد تا داوود چوپان را نزد وی ببرند.
|
||
\v 20 یَسا الاغی را با نان و مشکی شراب و یک بزغاله بار کرد و همه را همراه داوود نزد شائول فرستاد.
|
||
\p
|
||
\v 21 شائول وقتی چشمش به داوود افتاد از او خوشش آمد و داوود سلاحدار شائول شد.
|
||
\v 22 پس شائول برای یَسا پیغام فرستاده، گفت: «بگذار داوود پیش من بماند، چون از او خوشم آمده است.»
|
||
\p
|
||
\v 23 هر وقت آن روح پلید از جانب خدا شائول را آزار میداد، داوود برایش چنگ مینواخت و روح بد از او دور میشد و او احساس آرامش میکرد.
|
||
\c 17
|
||
\s1 داوود و جلیات
|
||
\p
|
||
\v 1 فلسطینیها لشکر خود را برای جنگ آماده کرده، در سوکوه که در یهودا است جمع شدند و در میان سوکوه و عزیقه، در اَفَس دمیم اردو زدند.
|
||
\v 2 شائول و مردان اسرائیل نیز در درهٔ ایلاه جمع شده، در مقابل فلسطینیها صفآرایی کردند.
|
||
\v 3 به این ترتیب، نیروهای فلسطینی و اسرائیلی در دو طرف دره در مقابل هم قرار گرفتند.
|
||
\p
|
||
\v 4-7 از اردوی فلسطینیها، پهلوانی از اهالی جَت به نام جُلیات برای مبارزه با اسرائیلیها بیرون آمد. قد او به سه متر میرسید و کلاهخودی مفرغین بر سر و زرهای مفرغین بر تن داشت. وزن زرهاش در حدود پنجاه و هفت کیلو بود. پاهایش با ساق بندهای مفرغین پوشیده شده و زوبین مفرغین بر پشتش آویزان بود. چوب نیزهاش به کلفتی چوب نساجان بود. سر نیزهٔ آهنی او حدود هفت کیلو وزن داشت. یک سرباز جلوی او راه میرفت و سپر او را حمل میکرد.
|
||
\p
|
||
\v 8 جُلیات ایستاد و اسرائیلیها را صدا زده، گفت: «چرا برای جنگ صفآرایی کردهاید؟ ای نوکران شائول، من از طرف فلسطینیها آمدهام. پس یک نفر را از طرف خود انتخاب کنید و به میدان بفرستید تا با هم مبارزه کنیم.
|
||
\v 9 اگر او توانست مرا شکست داده بکشد، آنگاه سربازان ما تسلیم میشوند. اما اگر من او را کشتم، شما باید تسلیم شوید.
|
||
\v 10 من امروز نیروهای اسرائیل را به مبارزه میطلبم! یک مرد به میدان بفرستید تا با من بجنگد!»
|
||
\v 11 وقتی شائول و سپاهیان اسرائیل این را شنیدند، بسیار ترسیدند.
|
||
\p
|
||
\v 12 داوود هفت برادر بزرگتر از خود داشت. یَسا، پدر داوود که اینک پیر و سالخورده شده بود، از اهالی افراته واقع در بیتلحم یهودا بود.
|
||
\v 13 سه برادر بزرگتر داوود الیاب، ابیناداب و شماه بودند که همراه شائول به جنگ رفته بودند.
|
||
\v 14-15 \vp ۱۴و۱۵\vp* داوود کوچکترین پسر یَسا بود و گاهی از نزد شائول به بیتلحم میرفت تا گوسفندان پدرش را بچراند.
|
||
\p
|
||
\v 16 آن فلسطینی، هر روز صبح و عصر به مدت چهل روز به میدان میآمد و در مقابل اسرائیلیها رجزخوانی میکرد.
|
||
\p
|
||
\v 17 روزی یَسا به داوود گفت: «این ده کیلو غله برشته و ده نان را بگیر و برای برادرانت به اردوگاه ببر.
|
||
\v 18 این ده تکه پنیر را هم به فرمانده شان بده و بپرس که حال برادرانت چطور است و خبر سلامتی ایشان را برای ما بیاور.
|
||
\v 19 آنها همراه شائول و جنگجویان اسرائیل در درهٔ ایلاه علیه فلسطینیها میجنگند.»
|
||
\p
|
||
\v 20 داوود صبح زود برخاست و گوسفندان پدرش را به دست چوپانی دیگر سپرد و خود آذوقه را برداشته، عازم اردوگاه اسرائیل شد. او درست همان موقعی که سپاه اسرائیل با فریاد و شعار جنگی عازم میدان نبرد بودند به کنار اردوگاه رسید.
|
||
\v 21 طولی نکشید که نیروهای متخاصم در مقابل یکدیگر قرار گرفتند.
|
||
\v 22 داوود آنچه را که با خود داشت به افسر تدارکات تحویل داد و به میان سپاهیان آمد و برادرانش را پیدا کرده، از احوال آنها جویا شد.
|
||
\v 23 داوود در حالی که با برادرانش صحبت میکرد، چشمش به آن پهلوان فلسطینیِ جَتی که نامش جُلیات بود، افتاد. او از لشکر فلسطینیها بیرون آمده، مثل دفعات پیش مشغول رجزخوانی بود.
|
||
\v 24 اسرائیلیها چون او را دیدند از ترس پا به فرار گذاشتند.
|
||
\v 25 آنها به یکدیگر میگفتند: «ببینید این مرد چطور ما را به عذاب آورده است! پادشاه به کسی که او را بکشد پاداش بزرگی خواهد داد. دخترش را هم به عقد او در خواهد آورد و خانوادهاش را نیز از پرداخت مالیات معاف خواهد کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 26 داوود به کسانی که در آنجا ایستاده بودند، گفت: «این فلسطینی بتپرست کیست که اینچنین به سپاهیان خدای زنده توهین میکند! به کسی که این پهلوان را بکشد و اسرائیل را از این رسوایی برهاند چه پاداشی داده میشود؟»
|
||
\v 27 آنها به او گفتند که چه پاداشی داده خواهد شد.
|
||
\p
|
||
\v 28 اما چون الیاب، برادر بزرگ داوود گفتگوی او را با آن مردان شنید، خشمگین شد و به داوود گفت: «تو در اینجا چه میکنی؟ چه کسی از آن چند گوسفند در صحرا مراقبت میکند؟ من از گستاخی و شرارت تو خبر دارم؛ تو به بهانهٔ تماشای میدان جنگ به اینجا آمدهای!»
|
||
\p
|
||
\v 29 داوود در جواب برادرش گفت: «مگر چه کردهام؟ آیا حق حرف زدن هم ندارم؟»
|
||
\v 30 بعد نزد عدهای دیگر رفت و از آنان نیز همان سؤال را کرد و همان پاسخ را شنید.
|
||
\p
|
||
\v 31 وقتی صحبتهای داوود به گوش شائول رسید، او را به نزد خود احضار نمود.
|
||
\v 32 داوود به شائول گفت: «هیچ نگران نباشید، این غلامتان میرود و با آن فلسطینی میجنگد.»
|
||
\v 33 شائول گفت: «چگونه میتوانی با او بجنگی؟ تو جوان و بیتجربه هستی، ولی او از زمان جوانیاش مرد جنگی بوده است.»
|
||
\p
|
||
\v 34 اما داوود گفت: «وقتی من گلهٔ پدرم را میچرانم و شیری یا خرسی میآید تا برهای از گله ببرد،
|
||
\v 35 دنبالش میکنم و بره را از دهانش میگیرم و اگر به من حمله کند، گلویش را میگیرم و آنقدر میزنم تا بمیرد.
|
||
\v 36 غلامت هم شیر کشته است هم خرس. این فلسطینی بتپرست را هم که به سپاهیان خدای زنده توهین میکند مثل آنها خواهم کشت.
|
||
\v 37 خداوند که مرا از دهان شیر و از چنگ خرس رهانید، از دست این مرد نیز نجات خواهد داد!»
|
||
\p سرانجام شائول راضی شد و گفت: «بسیار خوب، برو. خداوند با تو باشد!»
|
||
\p
|
||
\v 38-39 \vp ۳۸و۳۹\vp* پس شائول لباس جنگی خود را به او داد. داوود کلاهخود مفرغین را بر سر گذاشت و زره را بر تن کرد. سپس شمشیر را به کمر بست و چند قدم راه رفت تا آنها را امتحان کند، ولی دید به زحمت میتواند حرکت کند. او به شائول گفت: «به این لباسها عادت ندارم. با اینها نمیتوانم راه بروم!» پس آنها را از تن خود بیرون آورد.
|
||
\v 40 آنگاه پنج سنگ صاف از کنار رودخانه برداشت و در کیسهٔ چوپانی خود گذاشت و چوبدستی و فلاخن را به دست گرفته، به سراغ آن فلسطینی رفت.
|
||
\v 41-42 \vp ۴۱و۴۲\vp* جُلیات در حالی که سربازی سپر او را پیشاپیش وی حمل میکرد به داوود نزدیک شد. وقتی از نزدیک، داوود را برانداز کرد و دید که پسر ظریفی بیش نیست، او را مسخره کرد
|
||
\v 43 و گفت: «مگر من سگم که با چوبدستی پیش من آمدهای؟» بعد به نام خدایان خود، داوود را نفرین کرد.
|
||
\v 44 سپس به داوود گفت: «جلو بیا تا گوشت بدنت را خوراک پرندگان و درندگان صحرا بکنم.»
|
||
\p
|
||
\v 45 داوود گفت: «تو با شمشیر و نیزه و زوبین به جنگ من میآیی، اما من به نام خداوند لشکرهای آسمان یعنی خدای اسرائیل که تو به او توهین کردهای با تو میجنگم.
|
||
\v 46 امروز خداوند تو را به دست من خواهد داد و من سرت را خواهم برید، و لاشهٔ سپاهیانت را خوراک پرندگان و درندگان صحرا خواهم کرد. به این وسیله تمام مردم جهان خواهند دانست که در اسرائیل خدایی هست
|
||
\v 47 و همهٔ کسانی که در اینجا هستند خواهند دید که خداوند برای پیروز شدن، نیازی به شمشیر و نیزه ندارد. زیرا جنگ از آنِ خداوند است و او شما را به دست ما تسلیم خواهد نمود!»
|
||
\p
|
||
\v 48-49 \vp ۴۸و۴۹\vp* داوود وقتی دید جُلیات نزدیک میشود، به سرعت به طرف او دوید و دست به داخل کیسهاش برد و سنگی برداشته، در فلاخن گذاشت و به طرف جلیات نشانه رفت. سنگ درست به پیشانی جلیات فرو رفت و او را نقش زمین ساخت.
|
||
\v 50-51 \vp ۵۰و۵۱\vp* بدین ترتیب داوود با یک فلاخن و یک سنگ، آن فلسطینی را کشت و چون شمشیری در دست نداشت، دویده، شمشیر او را از غلافش بیرون کشید و با آن سرش را از تن جدا کرد. فلسطینیها چون پهلوان خود را کشته دیدند، برگشته پا به فرار گذاشتند.
|
||
\p
|
||
\v 52 مردان اسرائیل و یهودا وقتی وضع را چنین دیدند، بر فلسطینیها یورش بردند و تا جت و دروازههای عقرون آنها را تعقیب کرده، کشتند به طوری که سراسر جادهای که به شعریم میرود از لاشههای فلسطینیها پر شد.
|
||
\v 53 بعد اسرائیلیها برگشته، اردوگاه فلسطینیها را غارت کردند.
|
||
\v 54 داوود هم سرِ بریدهٔ جُلیات را به اورشلیم برد، ولی اسلحهٔ او را در خیمهٔ خود نگاه داشت.
|
||
\p
|
||
\v 55 وقتی داوود به جنگ جُلیات میرفت، شائول از ابنیر، فرماندهٔ سپاه خود پرسید: «این جوان کیست؟»
|
||
\p ابنیر پاسخ داد: «به جان تو قسم نمیدانم.»
|
||
\p
|
||
\v 56 شائول گفت: «پس برو و ببین این پسر کیست.»
|
||
\p
|
||
\v 57 بعد از آنکه داوود، جُلیات را کشت، ابنیر او را، در حالی که سر جُلیات در دستش بود، نزد شائول آورد.
|
||
\v 58 شائول از او پرسید: «ای جوان، تو پسر کیستی؟»
|
||
\p داوود پاسخ داد: «پسر غلامت یَسای بیتلحمی.»
|
||
\c 18
|
||
\s1 حسادت شائول نسبت به داوود
|
||
\p
|
||
\v 1 وقتی گفتگوی شائول و داوود تمام شد، یوناتان پسر شائول، علاقهٔ زیادی به داوود پیدا کرد. یوناتان او را مثل جان خودش دوست میداشت.
|
||
\v 2-4 یوناتان با داوود عهد دوستی بست و به نشانهٔ این عهد، ردایی را که بر تن داشت و شمشیر و کمان و کمربند خود را به داوود داد. از آن روز به بعد شائول، داوود را نزد خود نگاه داشت و دیگر نگذاشت به خانهٔ پدرش برگردد.
|
||
\p
|
||
\v 5 شائول هر مأموریتی که به داوود میسپرد، او آن را با موفقیت انجام میداد. پس او را به فرماندهی مردان جنگی خود برگماشت. از این امر، هم مردم و هم سربازان خشنود بودند.
|
||
\p
|
||
\v 6-7 \vp ۶و۷\vp* پس از آنکه داوود جُلیات را کشته بود و سپاه فاتح اسرائیل به وطن برمیگشت، در طول راه، زنان از تمام شهرهای اسرائیل با ساز و آواز به استقبال شائول پادشاه بیرون آمدند. آنها در حالی که میرقصیدند این سرود را میخواندند: «شائول هزاران نفر و داوود دهها هزار نفر را کشته است!»
|
||
\v 8 شائول با شنیدن این سرود سخت غضبناک گردید و با خود گفت: «آنها میگویند که داوود دهها هزار نفر را کشته است، ولی من هزاران نفر را! لابد بعد هم خواهند گفت که داوود پادشاه است!»
|
||
\v 9 پس، از آن روز به بعد، شائول از داوود کینه به دل گرفت.
|
||
\p
|
||
\v 10-11 \vp ۱۰و۱۱\vp* در فردای آن روز روح پلید از جانب خدا بر شائول آمد و او را در خانهاش پریشانحال ساخت. داوود مثل هر روز شروع به نواختن چنگ نمود. ناگهان شائول نیزهای را که در دست داشت به طرف داوود پرتاب کرد تا او را به دیوار میخکوب کند. اما داوود خود را کنار کشید. این عمل دو بار تکرار شد.
|
||
\p
|
||
\v 12 شائول از داوود میترسید، زیرا خداوند با داوود بود ولی شائول را ترک گفته بود.
|
||
\v 13 سرانجام شائول او را از دربار بیرون کرد و به فرماندهی هزار نفر منصوب کرد و داوود وفادارانه آنها را برای جنگ رهبری میکرد.
|
||
\p
|
||
\v 14 داوود در تمام کارهایش موفق میشد، زیرا خداوند با او بود.
|
||
\v 15-16 \vp ۱۵و۱۶\vp* وقتی شائول پادشاه متوجه این امر شد، بیشتر هراسان گردید، ولی مردم اسرائیل و یهودا، داوود را دوست میداشتند زیرا به خوبی آنها را در جنگ رهبری میکرد.
|
||
\p
|
||
\v 17 روزی شائول به داوود گفت: «من حاضرم دختر بزرگ خود میرب را به عقد تو درآورم. اما اول باید شجاعت خود را در جنگهای خداوند ثابت کنی.» (شائول با خود میاندیشید: «به جای اینکه دست من به خون او آغشته شود، او را به جنگ فلسطینیها میفرستم تا آنها او را بکشند.»)
|
||
\p
|
||
\v 18 داوود گفت: «من کیستم که داماد پادشاه شوم؟ خانوادهٔ ما قابل این افتخار نیست.»
|
||
\v 19 اما وقتی زمان عروسی داوود و میرب رسید، شائول او را به مردی به نام عدریئیل از اهالی محولات داد.
|
||
\p
|
||
\v 20 ولی میکال دختر دیگر شائول عاشق داوود بود و شائول وقتی این موضوع را فهمید خوشحال شد.
|
||
\v 21 شائول با خود گفت: «فرصتی دیگر پیش آمده تا داوود را به جنگ فلسطینیها بفرستم. شاید این دفعه کشته شود!» پس به داوود گفت: «تو فرصت دیگری داری که داماد من بشوی. من دختر کوچک خود را به تو خواهم داد.»
|
||
\v 22 در ضمن، شائول به درباریان گفته بود به طور محرمانه با داوود صحبت کرده، بگویند: «پادشاه از تو راضی است و همهٔ افرادش تو را دوست دارند. پس بیا و داماد پادشاه شو.»
|
||
\p
|
||
\v 23 داوود چون این سخنان را از مأموران شائول شنید گفت: «آیا فکر میکنید که داماد پادشاه شدن آسان است؟ من از یک خانوادهٔ فقیر و گمنام هستم.»
|
||
\p
|
||
\v 24-25 \vp ۲۴و۲۵\vp* وقتی درباریان شائول آنچه را که داوود گفته بود به شائول گزارش دادند، او گفت: «به داوود بگویید که مهریهٔ دختر من فقط صد قَلَفِهٔ مرد کشته شدهٔ فلسطینی است. تنها چیزی که من طالبش هستم، انتقام گرفتن از دشمنان است.» ولی در حقیقت قصد شائول این بود که داوود به دست فلسطینیها کشته شود.
|
||
\p
|
||
\v 26 داوود از این پیشنهاد خشنود گردید و پیش از آنکه زمان معین برسد،
|
||
\v 27 او با افرادش رفت و دویست فلسطینی را کشت و قَلَفِههای آنها را برای شائول آورد. پس شائول دختر خود میکال را به او داد.
|
||
\p
|
||
\v 28-29 \vp ۲۸و۲۹\vp* شائول وقتی دید که خداوند با داوود است و دخترش میکال نیز داوود را دوست دارد از او بیشتر ترسید و هر روز بیش از پیش از وی متنفر میشد.
|
||
\p
|
||
\v 30 هر موقع که فلسطینیها حمله میکردند، داوود در نبرد با آنها بیشتر از سایر افسران شائول موفق میشد. بدین ترتیب نام داوود در سراسر اسرائیل بر سر زبانها افتاد.
|
||
\c 19
|
||
\s1 شائول در صدد قتل داوود
|
||
\p
|
||
\v 1-2 \vp ۱و۲\vp* شائول به پسر خود یوناتان و همهٔ افرادش گفت که قصد دارد داوود را بکشد. اما یوناتان به خاطر محبتی که به داوود داشت او را از قصد پدرش آگاه ساخت و گفت: «فردا صبح مواظب خودت باش. خودت را در صحرا پنهان کن.
|
||
\v 3 من از پدرم میخواهم تا با من به صحرا بیاید. در آنجا راجع به تو با او صحبت میکنم و هر چه او بگوید به تو خواهم گفت.»
|
||
\p
|
||
\v 4 صبح روز بعد که یوناتان و پدرش با هم گفتگو میکردند، یوناتان از داوود تعریف کرد و خواهش نمود که به وی آسیبی نرساند و گفت: «او هرگز به تو آزاری نرسانده است بلکه همیشه به تو خوبی کرده است.
|
||
\v 5 آیا فراموش کردهای که او برای مبارزه با جُلیات، جان خود را به خطر انداخت و خداوند پیروزی بزرگی نصیب اسرائیل کرد؟ تو از این امر خوشحال بودی. حال چرا میخواهی دست خود را به خون بیگناهی که آزارش به تو نرسیده، آلوده سازی؟»
|
||
\p
|
||
\v 6 شائول نظر یوناتان را پذیرفت و قسم خورده، گفت: «به خداوند زنده قسم که او را نخواهم کشت.»
|
||
\p
|
||
\v 7 پس یوناتان، داوود را خواند و همه چیز را برای او تعریف کرد. بعد او را نزد پدرش برد و او مثل سابق نزد شائول ماند.
|
||
\p
|
||
\v 8 طولی نکشید که دوباره جنگ درگرفت و داوود با سربازان خود به فلسطینیها حمله برد و بسیاری را کشت و بقیه را فراری داد.
|
||
\p
|
||
\v 9 روزی هنگامی که شائول نیزه به دست در خانه نشسته بود، روحی پلید از جانب خداوند بر او آمد. در حالی که داوود مشغول نواختن چنگ بود،
|
||
\v 10 شائول نیزهای را که در دست داشت به طرف داوود پرتاب کرد تا او را بکشد. اما داوود خود را کنار کشید و نیزه به دیوار فرو رفت. داوود فرار کرد و خود را از دست او نجات داد.
|
||
\p
|
||
\v 11 شائول سربازانی فرستاد تا مراقب خانهٔ داوود باشند و صبح که او بیرون میآید او را بکشند. میکال زن داوود به او خبر داده، گفت: «اگر امشب فرار نکنی فردا صبح کشته میشوی.»
|
||
\v 12 پس داوود به کمک میکال از پنجره فرار کرد.
|
||
\v 13 سپس میکال بُتی خانگی گرفته، در رختخواب گذاشت و بالشی از پشم بز زیر سرش نهاد و آن را با لحاف پوشاند.
|
||
\v 14 وقتی سربازان آمدند تا داوود را دستگیر کنند و پیش شائول ببرند، میکال به آنها گفت که داوود مریض است و نمیتواند از رختخوابش بیرون بیاید.
|
||
\p
|
||
\v 15 ولی شائول دوباره سربازان را فرستاد تا او را با رختخوابش بیاورند تا او را بکشند.
|
||
\v 16 وقتی سربازان آمدند تا داوود را ببرند، دیدند در رختخواب یک بُت خانگی با بالشی از پشم بُز در جای سرش است!
|
||
\p
|
||
\v 17 شائول به دخترش میکال گفت: «چرا مرا فریب دادی و گذاشتی دشمنم از چنگم بگریزد؟»
|
||
\p میکال جواب داد: «مجبور بودم این کار را بکنم، چون او تهدید کرد که اگر کمکش نکنم مرا میکشد.»
|
||
\p
|
||
\v 18 به این ترتیب، داوود فرار کرد و به رامه پیش سموئیل رفت. وقتی به آنجا رسید، هر چه شائول به وی کرده بود، برای سموئیل تعریف کرد. سموئیل داوود را با خود به نایوت برد و با هم در آنجا ماندند.
|
||
\v 19 به شائول خبر دادند که داوود در نایوت رامه است،
|
||
\v 20 پس او مأمورانی فرستاد تا داوود را دستگیر کنند. اما مأموران وقتی رسیدند گروهی از انبیا را دیدند که به رهبری سموئیل نبوّت میکردند. آنگاه روح خدا بر آنها نیز آمد و ایشان هم شروع به نبوّت کردن نمودند.
|
||
\p
|
||
\v 21 وقتی شائول شنید چه اتفاقی افتاده است، سربازان دیگری فرستاد، ولی آنها نیز نبوّت کردند. شائول برای بار سوم سربازانی فرستاد و آنها نیز نبوّت کردند.
|
||
\p
|
||
\v 22 سرانجام خود شائول به رامه رفت و چون به سر چاه بزرگی که نزد سیخوه است رسید، پرسید: «سموئیل و داوود کجا هستند؟» به او گفتند که در نایوت هستند.
|
||
\v 23 اما در بین راه نایوت، روح خدا بر شائول آمد و او نیز تا نایوت نبوّت کرد!
|
||
\v 24 او جامهٔ خود را چاک زده، تمام آن روز تا شب برهنه افتاد و در حضور سموئیل نبوّت میکرد. وقتی مردم این را شنیدند گفتند: «آیا شائول هم نبی شده است؟»
|
||
\c 20
|
||
\s1 داوود و یوناتان
|
||
\p
|
||
\v 1 داوود از نایوت رامه فرار کرد و پیش یوناتان رفت و به او گفت: «مگر من چه گناهی کردهام و چه بدی در حق پدرت انجام دادهام که میخواهد مرا بکشد؟»
|
||
\p
|
||
\v 2 یوناتان جواب داد: «تو اشتباه میکنی. پدرم هرگز چنین قصدی ندارد، چون هر کاری بخواهد بکند، هر چند جزئی باشد، همیشه با من در میان میگذارد. اگر او قصد کشتن تو را میداشت، به من میگفت.»
|
||
\p
|
||
\v 3 داوود گفت: «پدرت میداند که تو مرا دوست داری، به همین دلیل این موضوع را با تو در میان نگذاشته است تا ناراحت نشوی. به خداوند زنده و به جان تو قسم که من با مرگ یک قدم بیشتر فاصله ندارم.»
|
||
\p
|
||
\v 4 یوناتان با ناراحتی گفت: «حال میگویی من چه کنم؟»
|
||
\p
|
||
\v 5 داوود پاسخ داد: «فردا جشن اول ماه است و من مثل همیشه در این موقع باید با پدرت سر سفره بنشینم. ولی اجازه بده تا عصر روز سوم، خود را در صحرا پنهان کنم.
|
||
\v 6 اگر پدرت سراغ مرا گرفت، بگو که داوود از من اجازه گرفته است تا برای شرکت در مراسم قربانی سالیانهٔ خانوادهٔ خود به بیتلحم برود.
|
||
\v 7 اگر بگوید: بسیار خوب، آنگاه معلوم میشود قصد کشتن مرا ندارد. ولی اگر خشمگین شود، آنگاه میفهمیم که نقشه کشیده مرا بکشد.
|
||
\v 8 به خاطر آن عهد دوستیای که در حضور خداوند با هم بستیم، این لطف را در حق من بکن و اگر فکر میکنی من مقصرم، خودت مرا بکش، ولی مرا به دست پدرت تسلیم نکن!»
|
||
\p
|
||
\v 9 یوناتان جواب داد: «این حرف را نزن! اگر بدانم پدرم قصد کشتن تو را دارد، بدان که به تو اطلاع خواهم داد!»
|
||
\p
|
||
\v 10 آنگاه داوود پرسید: «چگونه بدانم پدرت با عصبانیت جواب تو را داده است یا نه؟»
|
||
\p
|
||
\v 11 یوناتان پاسخ داد: «بیا به صحرا برویم.» پس آنها با هم به صحرا رفتند.
|
||
\v 12 سپس یوناتان به داوود گفت: «به خداوند، خدای اسرائیل قسم میخورم که پس فردا همین موقع راجع به تو با پدرم صحبت میکنم و تو را در جریان میگذارم.
|
||
\v 13 اگر او خشمگین باشد و قصد کشتن تو را داشته باشد، من به تو خبر میدهم تا فرار کنی. اگر این کار را نکنم، خداوند خودش مرا بکشد. دعا میکنم که هر جا میروی، خداوند با تو باشد، همانطور که با پدرم بود.
|
||
\v 14-15 \vp ۱۴و۱۵\vp* به من قول بده که نه فقط نسبت به من خوبی کنی، بلکه بعد از من نیز وقتی خداوند تمام دشمنانت را نابود کرد لطف تو هرگز از سر فرزندانم کم نشود.»
|
||
\p
|
||
\v 16 پس یوناتان با خاندان داوود عهد بست و گفت: «خداوند از دشمنان تو انتقام گیرد.»
|
||
\v 17 یوناتان داوود را مثل جان خودش دوست میداشت و بار دیگر او را به دوستیای که با هم داشتند قسم داد.
|
||
\p
|
||
\v 18 آنگاه یوناتان گفت: «فردا جشن ماه نو است و سر سفره جای تو خالی خواهد بود.
|
||
\v 19 پس فردا، سراغ تو را خواهند گرفت. بنابراین تو به همان جای قبلی برو و پشت سنگی که در آنجاست بنشین.
|
||
\v 20 من میآیم و سه تیر به طرف آن میاندازم و چنین وانمود میکنم که برای تمرین تیراندازی، سنگ را هدف قرار دادهام.
|
||
\v 21 بعد نوکرم را میفرستم تا تیرها را بیاورد. اگر شنیدی که من به او گفتم: تیرها این طرف است آنها را بردار. به خداوند زنده قسم که خطری متوجه تو نیست؛
|
||
\v 22 ولی اگر گفتم: جلوتر برو، تیرها آن طرف است، باید هر چه زودتر فرار کنی چون خداوند چنین میخواهد.
|
||
\v 23 در ضمن در مورد عهدی که با هم بستیم، یادت باشد که خداوند تا ابد شاهد آن است.»
|
||
\p
|
||
\v 24-25 \vp ۲۴و۲۵\vp* پس داوود در صحرا پنهان شد. وقتی جشن اول ماه شروع شد، پادشاه برای خوردن غذا در جای همیشگی خود کنار دیوار نشست. یوناتان در مقابل او و اَبنیر هم کنار شائول نشستند، ولی جای داوود خالی بود.
|
||
\v 26 آن روز شائول در این مورد چیزی نگفت چون پیش خود فکر کرد: «لابد اتفاقی برای داوود افتاده که او را نجس کرده و به همین دلیل نتوانسته است در جشن شرکت کند. بله، بدون شک او طاهر نیست.»
|
||
\v 27 اما وقتی روز بعد هم جای داوود خالی ماند، شائول از یوناتان پرسید: «پسر یَسا کجاست؟ نه دیروز سر سفره آمد نه امروز!»
|
||
\p
|
||
\v 28-29 \vp ۲۸و۲۹\vp* یوناتان پاسخ داد: «داوود از من خیلی خواهش کرد تا اجازه بدهم به بیتلحم برود. به من گفت که برادرش از او خواسته است در مراسم قربانی خانوادهاش شرکت کند. پس من هم به او اجازه دادم برود، به همین دلیل بر سر سفرۀ پادشاه حاضر نشده است.»
|
||
\p
|
||
\v 30 شائول خشمگین شد و سر یوناتان فریاد زد: «ای حرامزاده! خیال میکنی من نمیدانم که تو از این پسر یَسا طرفداری میکنی؟ تو با این کار هم خودت و هم مادرت را بیآبرو میکنی!
|
||
\v 31 تا زمانی که او زنده باشد تو به مقام پادشاهی نخواهی رسید. حال برو و او را اینجا بیاور تا کشته شود!»
|
||
\p
|
||
\v 32 اما یوناتان به پدرش گفت: «مگر او چه کرده است؟ چرا میخواهی او را بکشی؟»
|
||
\v 33 آنگاه شائول نیزهٔ خود را به طرف یوناتان انداخت تا او را بکشد. پس برای یوناتان شکی باقی نماند که پدرش قصد کشتن داوود را دارد.
|
||
\v 34 یوناتان با عصبانیت از سر سفره بلند شد و آن روز چیزی نخورد، زیرا رفتار زشت پدرش نسبت به داوود او را ناراحت کرده بود.
|
||
\p
|
||
\v 35 صبح روز بعد، یوناتان طبق قولی که به داوود داده بود به صحرا رفت و پسری را با خود برد تا تیرهایش را جمع کند.
|
||
\v 36 یوناتان به آن پسر گفت: «بدو و تیرهایی را که میاندازم پیدا کن.» وقتی آن پسر میدوید، تیر را چنان انداخت که از او رد شد.
|
||
\v 37 وقتی آن پسر به تیری که انداخته شده بود نزدیک میشد، یوناتان فریاد زد: «جلوتر برو، تیر آن طرف است.
|
||
\v 38 زود باش، بدو.» آن پسر همهٔ تیرها را جمع کرده، پیش یوناتان آورد.
|
||
\v 39 پسرک از همه جا بیخبر بود، اما یوناتان و داوود میدانستند چه میگذرد.
|
||
\v 40 یوناتان تیر و کمان خود را به آن پسر داد تا به شهر ببرد.
|
||
\p
|
||
\v 41 به محض آنکه یوناتان پسر را روانهٔ شهر نمود، داوود از مخفیگاه خود خارج شده، نزد یوناتان آمد و روی زمین افتاده، سه بار جلوی او خم شد. آنها یکدیگر را بوسیده، با هم گریه کردند. داوود نمیتوانست جلوی گریهٔ خود را بگیرد.
|
||
\v 42 سرانجام یوناتان به داوود گفت: «به سلامتی برو، چون ما هر دو با هم در حضور خداوند عهد بستهایم که تا ابد نسبت به هم و اولاد یکدیگر وفادار بمانیم.» پس آنها از همدیگر جدا شدند. داوود از آنجا رفت و یوناتان به شهر برگشت.
|
||
\c 21
|
||
\s1 داوود از دست شائول میگریزد
|
||
\p
|
||
\v 1 داوود به شهر نوب نزد اخیملک کاهن رفت. اخیملک چون چشمش به داوود افتاد ترسید و از او پرسید: «چرا تنها هستی؟ چرا کسی با تو نیست؟»
|
||
\p
|
||
\v 2 داوود در جواب وی گفت: «پادشاه مرا به یک مأموریت سرّی فرستاده و دستور داده است که در این باره با کسی حرف نزنم. من به افرادم گفتهام که مرا در جای دیگری ببینند.
|
||
\v 3 حال، خوردنی چه داری؟ اگر داری پنج نان بده و اگر نه هر چه داری بده.»
|
||
\v 4 کاهن در جواب داوود گفت: «ما نان معمولی نداریم، ولی نان مقدّس داریم و اگر افراد تو در این چند روز با زنان نزدیکی نکرده باشند، میتوانند از آن بخورند.»
|
||
\p
|
||
\v 5 داوود گفت: «وقتی من و افرادم به مأموریت میرویم خود را از زنان دور نگه میداریم، بهویژه اینک که مأموریت مقدّسی هم در پیش داریم. مطمئن باش افراد من نجس نیستند.»
|
||
\p
|
||
\v 6 پس چون نان دیگری در دسترس نبود، کاهن به ناچار نان حضور را که از خیمهٔ عبادت برداشته و به جای آن نان تازه گذاشته بود، به داوود داد.
|
||
\p
|
||
\v 7 (برحسب اتفاق، همان روز دوآغ ادومی رئیس چوپانان شائول، برای انجام مراسم تطهیر در آنجا بود.)
|
||
\v 8 داوود از اخیملک پرسید: «آیا شمشیر یا نیزه داری؟ این مأموریت آنقدر فوری بود که من فراموش کردم اسلحهای بردارم!»
|
||
\p
|
||
\v 9 کاهن پاسخ داد: «شمشیر جُلیاتِ فلسطینی اینجاست. همان کسی که تو او را در درهٔ ایلاه از پای درآوردی. آن شمشیر را در پارچهای پیچیدهام و پشت ایفود\f + \fr 21:9 \ft نگاه کنید به \+xt خروج ۲۵:۷\+xt*.\f* گذاشتهام. اگر میخواهی آن را بردار، چون غیر از آن چیزی در اینجا نیست.»
|
||
\p داوود گفت: «شمشیری بهتر از آن نیست! آن را به من بده.»
|
||
\p
|
||
\v 10 داوود همان روز از آنجا نزد اخیش، پادشاه جت رفت تا از دست شائول در امان باشد.
|
||
\v 11 مأموران اخیش به او گفتند: «آیا این شخص همان داوود، رهبر اسرائیل نیست که مردم رقصکنان به استقبالش آمده، میگفتند: شائول هزاران نفر را کشته است، ولی داوود دهها هزار نفر را؟»
|
||
\p
|
||
\v 12 داوود با شنیدن این سخن به فکر فرو رفت و از اَخیش پادشاه جَت ترسید.
|
||
\v 13 پس خود را به دیوانگی زد. او روی درها خط میکشید و آب دهانش را روی ریش خود میریخت،
|
||
\v 14-15 \vp ۱۴و۱۵\vp* تا اینکه بالاخره اخیش به مأمورانش گفت: «این دیوانه را چرا نزد من آوردهاید؟ دیوانه کم داشتیم که این یکی را هم دعوت کردید میهمان من بشود؟»
|
||
\c 22
|
||
\s1 قتل عام کاهنان
|
||
\p
|
||
\v 1 داوود از جَت فرار کرده، به غار عدولام رفت و طولی نکشید که در آنجا برادران و سایر بستگانش به او ملحق شدند.
|
||
\v 2 همچنین تمام کسانی که رنجدیده، قرضدار و ناراضی بودند نزد وی جمع شدند. تعداد آنها به چهارصد نفر میرسید و داوود رهبر آنها شد.
|
||
\p
|
||
\v 3 بعد داوود به مصفهٔ موآب رفته، به پادشاه موآب گفت: «خواهش میکنم اجازه دهید پدر و مادرم در اینجا با شما زندگی کنند تا ببینم خدا برای من چه خواهد کرد.»
|
||
\v 4 پس آنها را نزد پادشاه موآب برد. در تمام مدتی که داوود در مخفیگاه زندگی میکرد، آنها در موآب به سر میبردند.
|
||
\p
|
||
\v 5 روزی جاد نبی نزد داوود آمده، به او گفت: «از مخفیگاه بیرون بیا و به سرزمین یهودا برگرد.» پس داوود به جنگل حارث رفت.
|
||
\p
|
||
\v 6 یک روز شائول بر تپهای در جِبعه زیر درخت بلوطی نشسته و نیزهاش در دستش بود و افرادش در اطراف او ایستاده بودند. به او خبر دادند که داوود و افرادش پیدا شدهاند.
|
||
\v 7 شائول به افرادش گفت: «ای مردان بنیامین گوش دهید! آیا فکر میکنید پسر یَسا مزارع و تاکستانها به شما خواهد داد و همهٔ شما را افسران سپاه خود خواهد ساخت؟
|
||
\v 8 آیا برای این چیزهاست که شما بر ضد من توطئه کردهاید؟ چرا هیچکدام از شما به من نگفتید که پسرم با پسر یَسا پیمان بسته است؟ کسی از شما به فکر من نیست و به من نمیگوید که خدمتگزار من داوود به ترغیب پسرم قصد کشتن مرا دارد!»
|
||
\p
|
||
\v 9-10 \vp ۹و۱۰\vp* آنگاه دوآغ ادومی که در کنار افراد شائول ایستاده بود چنین گفت: «وقتی من در نوب بودم، پسر یَسا را دیدم که با اخیملک کاهن صحبت میکرد. اخیملک دعا کرد تا خواست خداوند را برای داوود بداند. بعد به او خوراک داد و شمشیر جُلیات فلسطینی را نیز در اختیارش گذاشت.»
|
||
\p
|
||
\v 11-12 \vp ۱۱و۱۲\vp* شائول فوری اخیملک کاهن و بستگانش را که کاهنان نوب بودند احضار نمود. وقتی آمدند شائول گفت: «ای اخیملک، پسر اخیتوب، گوش کن!» اخیملک گفت: «بله قربان، گوش به فرمانم.»
|
||
\p
|
||
\v 13 شائول گفت: «چرا تو و پسر یَسا علیه من توطئه چیدهاید؟ چرا خوراک و شمشیر به او دادی و برای او از خدا هدایت خواستی؟ او بر ضد من برخاسته است و در کمین من میباشد تا مرا بکشد.»
|
||
\p
|
||
\v 14 اخیملک پاسخ داد: «اما ای پادشاه، آیا در بین همهٔ خدمتگزارانتان شخصی وفادارتر از داوود که داماد شماست یافت میشود؟ او فرماندهٔ گارد سلطنتی و مورد احترام درباریان است!
|
||
\v 15 دعای من برای او چیز تازهای نیست. غلامت و خاندانش را در این مورد مقصر ندانید، زیرا اطلاعی از چگونگی امر نداشتم.»
|
||
\p
|
||
\v 16 پادشاه فریاد زد: «ای اخیملک، تو و تمام خاندانت باید کشته شوید!»
|
||
\v 17 آنگاه به گارد محافظ خود گفت: «تمام این کاهنان خداوند را بکشید، زیرا همهٔ آنها با داوود همدست هستند. آنها میدانستند که داوود از دست من گریخته است، ولی چیزی به من نگفتند!» اما سربازان جرأت نکردند دست خود را به خون کاهنان خداوند آلوده کنند.
|
||
\p
|
||
\v 18 پادشاه به دوآغ ادومی گفت: «تو این کار را انجام بده.» دوآغ برخاست و همه را کشت. قربانیان، هشتاد و پنج نفر بودند و لباسهای رسمی کاهنان را بر تن داشتند.
|
||
\v 19 سپس به دستور شائول به نوب، شهر کاهنان رفته، تمام مردان، زنان، اطفال شیرخواره، و حتی گاوها، الاغها و گوسفندها را از بین برد.
|
||
\v 20 فقط اَبیّاتار، یکی از پسران اخیملک جان به در برد و نزد داوود فرار کرد.
|
||
\v 21 او به داوود خبر داد که شائول کاهنان خداوند را کشته است.
|
||
\p
|
||
\v 22 داوود گفت: «وقتی دوآغ را در آنجا دیدم فهمیدم به شائول خبر میدهد. در حقیقت من باعث کشته شدن خاندان پدرت شدم.
|
||
\v 23 حال، پیش من بمان و نترس. هر که قصد کشتن تو را دارد، دنبال من هم هست. تو پیش من در امان خواهی بود.»
|
||
\c 23
|
||
\s1 داوود شهر قعیله را نجات میدهد
|
||
\p
|
||
\v 1 روزی به داوود خبر رسید که فلسطینیها به شهر قعیله حمله کرده، خرمنها را غارت میکنند.
|
||
\v 2 داوود از خداوند پرسید: «آیا بروم و با آنها بجنگم؟»
|
||
\p خداوند پاسخ فرمود: «بله، برو با فلسطینیها بجنگ و قعیله را نجات بده.»
|
||
\p
|
||
\v 3 ولی افراد داوود به او گفتند: «ما حتی اینجا در یهودا میترسیم چه برسد به آنکه به قعیله برویم و با لشکر فلسطینیها بجنگیم!»
|
||
\p
|
||
\v 4 پس داوود بار دیگر در این مورد از خداوند پرسید و خداوند باز به او گفت: «به قعیله برو و من تو را کمک خواهم کرد تا فلسطینیها را شکست بدهی.»
|
||
\v 5 پس داوود و افرادش به قعیله رفتند و فلسطینیها را کشتند و گلههایشان را گرفتند و اهالی قعیله را نجات دادند.
|
||
\v 6 وقتی اَبیّاتار کاهن پسر اَخیملک به قعیله نزد داوود فرار کرد، ایفود\f + \fr 23:6 \ft «ایفود» جلیقهٔ مخصوصی بود که کاهنان روی لباس خود میپوشیدند.\f* را نیز با خود برد.
|
||
\p
|
||
\v 7 هنگامی که شائول شنید که داوود در قعیله است، گفت: «خدا او را به دست من داده، چون داوود خود را در شهری حصاردار به دام انداخته است!»
|
||
\p
|
||
\v 8 پس شائول تمام نیروهای خود را احضار کرد و به سمت قعیله حرکت نمود تا داوود و افرادش را در شهر محاصره کند.
|
||
\p
|
||
\v 9 وقتی داوود از نقشهٔ شائول باخبر شد به اَبیّاتار گفت: «ایفود را بیاور تا از خداوند سؤال نمایم که چه باید کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 10 داوود گفت: «ای خداوند، خدای اسرائیل، شنیدهام که شائول عازم قعیله است و میخواهد این شهر را به دلیل مخالفت با من نابود کند.
|
||
\v 11-12 \vp ۱۱و۱۲\vp* آیا اهالی قعیله مرا به دست او تسلیم خواهند کرد؟ آیا همانطور که شنیدهام شائول به اینجا خواهد آمد؟ ای خداوند، خدای اسرائیل، خواهش میکنم به من جواب بده.»
|
||
\p خداوند فرمود: «بله، شائول خواهد آمد.»
|
||
\p داوود گفت: «در این صورت آیا اهالی قعیله، من و افرادم را به دست او تسلیم میکنند؟»
|
||
\p خداوند فرمود: «بله، به دست او تسلیم میکنند.»
|
||
\p
|
||
\v 13 پس داوود و افرادش که حدود ششصد نفر بودند برخاسته، از قعیله بیرون رفتند. آنها در یک جا نمیماندند بلکه جای خود را دائم عوض میکردند. چون به شائول خبر رسید که داوود از قعیله فرار کرده است، دیگر به قعیله نرفت.
|
||
\s1 داوود در کوهستان
|
||
\p
|
||
\v 14 داوود در بیابان و در مخفیگاههای کوهستان زیف به سر میبرد. شائول نیز هر روز به تعقیب او میپرداخت، ولی خداوند نمیگذاشت که دست او به داوود برسد.
|
||
\p
|
||
\v 15 وقتی داوود در حارث (واقع در زیف) بود، شنید که شائول برای کشتن او به آنجا آمده است.
|
||
\v 16 یوناتان، پسر شائول به حارث آمد تا با وعدههای خدا داوود را تقویت دهد.
|
||
\v 17 یوناتان به او گفت: «نترس، پدرم هرگز تو را پیدا نخواهد کرد. تو پادشاه اسرائیل خواهی شد و من معاون تو. پدرم نیز این موضوع را به خوبی میداند.»
|
||
\v 18 پس هر دو ایشان در حضور خداوند پیمان دوستی خود را تجدید نمودند. داوود در حارث ماند، ولی یوناتان به خانه برگشت.
|
||
\p
|
||
\v 19 اما اهالی زیف نزد شائول به جِبعه رفتند و گفتند: «ما میدانیم داوود کجا پنهان شده است. او در صحرای نِگِب در مخفیگاههای حارث واقع در کوه حخیله است.
|
||
\v 20 هر وقت پادشاه مایل باشند، بیایند تا او را دست بسته تسلیم کنیم.»
|
||
\p
|
||
\v 21 شائول گفت: «خداوند شما را برکت دهد که به فکر من هستید!
|
||
\v 22 بروید و بیشتر تحقیق کنید تا مطمئن شوید او در آنجاست. ببینید چه کسی او را دیده است. میدانم که او خیلی زرنگ و حیلهگر است.
|
||
\v 23 مخفیگاههای او را پیدا کنید، آنگاه برگردید و جزئیات را به من گزارش دهید و من همراه شما بدانجا خواهم آمد. اگر در آنجا باشد، هر طور شده او را پیدا میکنم، حتی اگر مجبور باشم وجب به وجب تمام سرزمین یهودا را بگردم!»
|
||
\p
|
||
\v 24-25 \vp ۲۴و۲۵\vp* مردان زیف به خانههایشان برگشتند. اما داوود چون شنید که شائول در تعقیب او به طرف زیف میآید، برخاسته با افرادش به بیابان معون که در جنوب یهودا واقع شده است، رفت. ولی شائول و افرادش نیز به دنبال او تا معون رفتند.
|
||
\v 26 شائول و داوود در دو طرف یک کوه قرار گرفتند. شائول و سربازانش هر لحظه نزدیکتر میشدند و داوود سعی میکرد راه فراری پیدا کند، ولی فایدهای نداشت.
|
||
\v 27 درست در این هنگام به شائول خبر رسید که فلسطینیها به اسرائیل حمله کردهاند.
|
||
\v 28 پس شائول به ناچار دست از تعقیب داوود برداشت و برای جنگ با فلسطینیها بازگشت. به این دلیل آن مکان را صخرۀ جدایی نامیدند.
|
||
\v 29 داوود از آنجا رفت و در مخفیگاههای عین جدی پنهان شد.
|
||
\c 24
|
||
\s1 داوود از کشتن شائول چشمپوشی میکند
|
||
\p
|
||
\v 1 وقتی شائول از جنگ با فلسطینیها مراجعت نمود، به او خبر دادند که داوود به صحرای عین جدی رفته است.
|
||
\v 2 پس او با سه هزار نفر از بهترین سربازان خود به صحرای عین جدی رفت و در میان «صخرههای بز کوهی» به جستجوی داوود و افرادش پرداخت.
|
||
\v 3 بر سر راه به آغل گوسفندان رسید. در آنجا غاری بود. شائول وارد غار شد تا رفع حاجت نماید. اتفاقاً داوود و مردانش در انتهای غار مخفی شده بودند!
|
||
\p
|
||
\v 4 افراد داوود آهسته در گوش او گفتند: «امروز همان روزی است که خداوند وعده داده دشمنت را به دست تو تسلیم نماید تا هر چه میخواهی با او بکنی!» پس داوود آهسته جلو رفت و گوشهٔ ردای شائول را برید.
|
||
\v 5 ولی بعد وجدانش ناراحت شد که این کار را کرده است
|
||
\v 6 و به افراد خود گفت: «کار بدی کردم. وای بر من اگر کوچکترین آسیبی از طرف من به پادشاهم برسد، زیرا او برگزیدهٔ خداوند است.»
|
||
\p
|
||
\v 7-8 \vp ۷و۸\vp* داوود با این سخنان افرادش را سرزنش کرد و نگذاشت به شائول آسیبی برسانند. پس از اینکه شائول از غار خارج شد، داوود بیرون آمد و فریاد زد: «ای پادشاه من!» وقتی شائول برگشت، داوود او را تعظیم کرد
|
||
\v 9-10 \vp ۹و۱۰\vp* و گفت: «چرا به حرف مردم گوش میدهی که میگویند من قصد جان توا را دارم؟ امروز به تو ثابت شد که این سخن حقیقت ندارد. خداوند تو را در این غار به دست من تسلیم نمود و بعضی از افرادم گفتند که تو را بکشم، اما من این کار را نکردم. به آنها گفتم که او پادشاه برگزیدهٔ خداوند است و من هرگز به او آسیبی نخواهم رساند.
|
||
\v 11 ببین ای پدر من، قسمتی از ردایت در دست من است. من آن را بریدم، ولی تو را نکشتم! آیا همین به تو ثابت نمیکند که من قصد آزار تو را ندارم و نسبت به تو گناه نکردهام، هر چند تو در تعقیب من هستی تا مرا نابود کنی؟
|
||
\v 12-13 \vp ۱۲و۱۳\vp* خداوند در میان من و تو حکم کند و انتقام مرا خودش از تو بگیرد. ولی از طرف من هیچ بدی به تو نخواهد رسید. چنانکه مَثَلی قدیمی میگوید: ”بدی از آدم بد صادر میشود.“ پس مطمئن باش من به تو آسیبی نمیرسانم.
|
||
\v 14 پادشاه اسرائیل در تعقیب چه کسی است؟ آیا حیف نیست که پادشاه وقتش را برای من که به اندازهٔ یک سگ مرده یا یک کک ارزش ندارم تلف نماید؟
|
||
\v 15 خداوند خودش بین ما داوری کند تا معلوم شود مقصر کیست. خداوند خودش از حق من دفاع کند و مرا از چنگ تو برهاند!»
|
||
\p
|
||
\v 16-17 \vp ۱۶و۱۷\vp* وقتی داوود صحبت خود را تمام کرد، شائول گفت: «پسرم داوود، آیا این صدای توست؟» و گریه امانش نداد. او به داوود گفت: «تو از من بهتر هستی. چون تو در حق من خوبی کردهای، ولی من نسبت به تو بدی کردهام.
|
||
\v 18 آری، تو امروز نشان دادی که نسبت به من مهربان هستی، زیرا خداوند مرا به تو تسلیم نمود، اما تو مرا نکشتی.
|
||
\v 19 کیست که دشمن خود را در چنگ خویش بیابد، ولی او را نکشد؟ به خاطر این لطفی که تو امروز به من کردی، خداوند به تو پاداش خوبی بدهد.
|
||
\v 20 حال مطمئنم که تو پادشاه اسرائیل خواهی شد و حکومت خود را تثبیت خواهی کرد.
|
||
\v 21 به خداوند قسم بخور که وقتی به پادشاهی رسیدی، خاندان مرا از بین نبری و بگذاری اسم من باقی بماند.»
|
||
\p
|
||
\v 22 پس داوود برای او قسم خورد و شائول به خانهٔ خود رفت، ولی داوود و همراهانش به مخفیگاه خود برگشتند.
|
||
\c 25
|
||
\s1 داوود و ابیجایل
|
||
\p
|
||
\v 1 سموئیل وفات یافت و همۀ اسرائیل جمع شده، برای او عزاداری کردند. سپس او را در شهر خودش «رامه» دفن کردند.
|
||
\p در این هنگام، داوود به صحرای معون رفت.
|
||
\v 2-4 در آنجا مرد ثروتمندی از خاندان کالیب به نام نابال زندگی میکرد. او املاکی در کرمل داشت و صاحب سه هزار گوسفند و هزار بز بود. همسر او اَبیجایِل نام داشت و زنی زیبا و باهوش بود، اما خود او خشن و بدرفتار بود.
|
||
\p یک روز وقتی نابال در کرمل مشغول چیدن پشم گوسفندانش بود،
|
||
\v 5 داوود ده نفر از افراد خود را نزد او فرستاد تا سلامش را به وی برسانند و چنین بگویند:
|
||
\v 6 «خدا تو و خانوادهات را کامیاب سازد و اموالت را برکت دهد.
|
||
\v 7 شنیدهام مشغول چیدن پشم گوسفندانت هستی. ما به چوپانان تو که در این مدت در میان ما بودهاند آزاری نرساندهایم و نگذاشتهایم حتی یکی از گوسفندانت که در کرمل هستند، گم شود.
|
||
\v 8 از چوپانان خود بپرس که ما راست میگوییم یا نه. پس حال که افرادم را نزد تو میفرستم، خواهش میکنم لطفی در حق آنها بکن و در این عید هر چه از دستت برآید به غلامانت و به دوستت داوود، بده.»
|
||
\p
|
||
\v 9 افراد داوود پیغام را به نابال رساندند و منتظر پاسخ ماندند.
|
||
\v 10 نابال گفت: «این داوود دیگر کیست و پسر یَسا چه کسی است؟ در این روزها نوکرانی که از نزد اربابان فرار میکنند، زیاد شدهاند.
|
||
\v 11 میخواهید نان و آب و گوشت را از دهان کارگرانم بگیرم و به شما که معلوم نیست از کجا آمدهاید، بدهم؟»
|
||
\p
|
||
\v 12 افراد داوود نزد او برگشتند و آنچه را که نابال گفته بود برایش تعریف کردند.
|
||
\v 13 داوود در حالی که شمشیر خود را به کمر میبست، به افرادش دستور داد که شمشیرهای خود را بردارند. چهارصد نفر شمشیر به دست همراه داوود به راه افتادند و دویست نفر نزد اثاثیه ماندند.
|
||
\p
|
||
\v 14 در این موقع یکی از نوکران نابال نزد اَبیجایِل رفت و به او گفت: «داوود، افراد خود را از صحرا نزد ارباب ما فرستاد تا سلامش را به او برسانند، ولی ارباب ما به آنها اهانت نمود.
|
||
\v 15-16 \vp ۱۵و۱۶\vp* در صورتی که افراد داوود با ما رفتار خوبی داشتهاند و هرگز آزارشان به ما نرسیده است، بلکه شب و روز برای ما و گوسفندانمان چون حصار بودهاند و تا وقتی که در صحرا نزد آنها بودیم حتی یک گوسفند از گلهٔ ما دزدیده نشد.
|
||
\v 17 بهتر است تا دیر نشده فکری به حال ارباب و خانوادهاش بکنی، چون جانشان در خطر است. ارباب به قدری بداخلاق است که نمیشود با او حرف زد.»
|
||
\p
|
||
\v 18 آنگاه اَبیجایِل با عجله دویست نان، دو مشک شراب، پنج گوسفند کباب شده، هفده کیلو غلهٔ برشته و صد نان کشمشی و دویست نان انجیری برداشته، آنها را روی چند الاغ گذاشت
|
||
\v 19 و به نوکران خود گفت: «شما جلوتر بروید و من هم به دنبال شما خواهم آمد.» ولی در این مورد چیزی به شوهرش نگفت.
|
||
\p
|
||
\v 20 ابیجایل بر الاغ خود سوار شد و به راه افتاد. وقتی در کوه به سر یک پیچ رسید، داوود و افرادش را دید که به طرف او میآیند.
|
||
\p
|
||
\v 21 داوود پیش خود چنین فکر کرده بود: «من در حق این مرد بسیار خوبی کردم. گلههای او را محافظت نمودم و نگذاشتم چیزی از آنها دزدیده شود، اما او این خوبی مرا با بدی جبران کرد.
|
||
\v 22 خدا مرا سخت مجازات کند اگر تا فردا صبح یکی از افراد او را زنده بگذارم!»
|
||
\p
|
||
\v 23 وقتی ابیجایل داوود را دید فوری از الاغ پیاده شد و به او تعظیم نمود.
|
||
\v 24 او به پاهای داوود افتاده، گفت: «سرور من، تمام این تقصیرات را به گردن من بگذارید، ولی اجازه بفرمایید بگویم قضیه از چه قرار است:
|
||
\v 25 نابال آدم بداخلاقی است. پس خواهش میکنم به حرفهایی که زده است توجه نکنید. همانگونه که از اسمش هم پیداست او شخص نادانی است. متأسفانه من از آمدن افراد شما مطلع نشدم.
|
||
\v 26 سرور من، خداوند نمیخواهد دست شما به خون دشمنانتان آلوده شود و خودتان از آنها انتقام بگیرید، به حیات خداوند و به جان شما قسم که همهٔ دشمنان و بدخواهانتان مانند نابال هلاک خواهند شد.
|
||
\v 27 حال، خواهش میکنم این هدیهٔ کنیزتان را که برای افرادتان آورده است، قبول فرمایید
|
||
\v 28 و مرا ببخشید. خداوند، شما و فرزندانتان را بر تخت سلطنت خواهد نشاند، چون برای اوست که میجنگید، و در تمام طول عمرتان هیچ بدی به شما نخواهد رسید.
|
||
\v 29 هر وقت کسی بخواهد به شما حمله کند و شما را بکشد، خداوند، خدایتان جان شما را حفظ خواهد کرد، همانطور که گنج گرانبها را حفظ میکنند و دشمنانتان را دور خواهد انداخت، همانگونه که سنگها را در فلاخن گذاشته، میاندازند.
|
||
\v 30 وقتی خداوند تمام وعدههای خوب خود را در حق شما انجام دهد و شما را به سلطنت اسرائیل برساند،
|
||
\v 31 آنگاه از اینکه بیسبب دستتان را به خون آلوده نکردید و انتقام نگرفتند، پشیمان نخواهید شد. هنگامی که خداوند به شما توفیق دهد، کنیزتان را نیز به یاد آورید.»
|
||
\p
|
||
\v 32 داوود به ابیجایل پاسخ داد: «متبارک باد خداوند، خدای اسرائیل که امروز تو را نزد من فرستاد!
|
||
\v 33 خدا تو را برکت دهد که چنین حکمتی داری و نگذاشتی دستهایم به خون مردم آلوده شود و با دستهای خود انتقام بگیرم.
|
||
\v 34 زیرا به حیات خداوند، خدای اسرائیل که نگذاشت به تو آسیبی برسانم قسم که اگر تو نزد من نمیآمدی تا فردا صبح کسی را از افراد نابال زنده نمیگذاشتم.»
|
||
\p
|
||
\v 35 آنگاه داوود هدایای او را قبول کرد و به او گفت: «به سلامتی به خانهات برگرد، چون حرفهایت را شنیدم و مطابق خواهش تو عمل خواهم کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 36 وقتی اَبیجایِل به خانه رسید دید که شوهرش یک مهمانی شاهانه ترتیب داده و خودش هم سرمست از باده است. پس چیزی به او نگفت.
|
||
\v 37 صبح روز بعد که مستی از سر نابال پریده بود، زنش همۀ وقایع را برای او تعریف کرد. ناگهان قلب نابال از حرکت بازایستاد و او مثل تکه سنگی بر بستر خود افتاد.
|
||
\v 38 و بعد از ده روز خداوند بلایی به جانش فرستاد و او مرد.
|
||
\p
|
||
\v 39 داوود وقتی شنید نابال مرده است، گفت: «خدا خود انتقام مرا از نابال گرفت و نگذاشت خدمتگزارش دستش به خون آلوده شود. سپاس بر خداوند که نابال را به سزای عمل بدش رسانید.»
|
||
\p آنگاه داوود قاصدانی نزد اَبیجایِل فرستاد تا او را برای وی خواستگاری کنند.
|
||
\v 40 چون قاصدان به کرمل رسیدند به اَبیجایِل گفتند: «داوود ما را فرستاده تا تو را برایش به زنی بگیریم».
|
||
\v 41 اَبیجایِل تعظیم کرده، جواب داد: «من کنیز او هستم و آمادهام تا پاهای خدمتگزارانش را بشویم.»
|
||
\v 42 او فوری از جا برخاست و پنج کنیزش را با خود برداشته، سوار بر الاغ شد و همراه قاصدان نزد داوود رفت و زن او شد.
|
||
\p
|
||
\v 43 داوود زن دیگری نیز به نام اخینوعم یزرعیلی داشت.
|
||
\v 44 در ضمن شائول دخترش میکال را که زن داوود بود به مردی به نام فلطی (پسر لایش) از اهالی جلیم داده بود.
|
||
\c 26
|
||
\s1 داوود باز هم از کشتن شائول چشمپوشی میکند
|
||
\p
|
||
\v 1 اهالی زیف نزد شائول به جِبعه رفته، گفتند: «داوود در تپۀ حخیله که روبروی یشیمون است، پنهان شده است.»
|
||
\v 2 پس شائول با سه هزار نفر از بهترین سربازان خود به تعقیب داوود در بیابان زیف پرداخت.
|
||
\p
|
||
\v 3-4 \vp ۳و۴\vp* شائول در کنار راهی که در تپۀ حخیله بود اردو زد. داوود در این هنگام در بیابان بود و وقتی از آمدن شائول باخبر شد، مأمورانی فرستاد تا ببینند شائول رسیده است یا نه.
|
||
\p
|
||
\v 5-7 شبی داوود به اردوی شائول رفت و محل خوابیدن شائول و ابنیر، فرماندهٔ سپاه را پیدا کرد. شائول درون سنگر خوابیده بود و ابنیر و سربازان در اطراف او بودند.
|
||
\p داوود خطاب به اخیملک حیتی و ابیشای (پسر صرویه، برادر یوآب) گفت: «کدام یک از شما حاضرید همراه من به اردوی شائول بیایید؟»
|
||
\p ابیشای جواب داد: «من حاضرم.» پس داوود و ابیشای شبانه به اردوگاه شائول رفتند. شائول خوابیده بود و نیزهاش را کنار سرش در زمین فرو کرده بود.
|
||
\v 8 ابیشای آهسته در گوش داوود گفت: «امروز دیگر خدا دشمنت را به دام تو انداخته است. اجازه بده بروم و با نیزهاش او را به زمین بدوزم تا دیگر از جایش بلند نشود!»
|
||
\p
|
||
\v 9 داوود گفت: «نه، او را نکش، زیرا کیست که بر پادشاه برگزیدهٔ خداوند دست بلند کند و بیگناه بماند؟
|
||
\v 10 بدون شک خود خداوند، روزی او را از بین خواهد برد؛ وقتی اجلش برسد او خواهد مرد، یا در بستر و یا در میدان جنگ.
|
||
\v 11 ولی من هرگز دست خود را بر برگزیدهٔ خداوند بلند نخواهم کرد! اما اکنون نیزه و کوزهٔ آب او را که کنار سرش است برمیداریم و با خود میبریم!»
|
||
\v 12 پس داوود نیزه و کوزهٔ آب شائول را که کنار سرش بود برداشته، از آنجا بیرون رفت و کسی متوجهٔ او نشد، زیرا خداوند همهٔ افراد شائول را به خواب سنگینی فرو برده بود.
|
||
\p
|
||
\v 13 داوود از دامنهٔ کوه که مقابل اردوگاه بود بالا رفت تا به یک فاصلهٔ بیخطر رسید.
|
||
\v 14 آنگاه داوود سربازان شائول و ابنیر را صدا زده، گفت: «ابنیر، صدایم را میشنوی؟»
|
||
\p ابنیر پرسید: «این کیست که با فریادش پادشاه را بیدار میکند؟»
|
||
\p
|
||
\v 15 داوود به او گفت: «مگر تو مرد نیستی؟ آیا در تمام اسرائیل کسی چون تو هست؟ پس چرا از آقای خود شائول محافظت نمیکنی؟ یک نفر آمده بود او را بکشد!
|
||
\v 16 به خداوند زنده قسم به خاطر این بیتوجهی، تو و سربازانت باید کشته شوید، زیرا از پادشاه برگزیدهٔ خداوند محافظت نکردید. کجاست کوزهٔ آب و نیزهای که در کنار سر پادشاه بود؟»
|
||
\p
|
||
\v 17-18 \vp ۱۷و۱۸\vp* شائول صدای داوود را شناخت و گفت: «پسرم داوود، این تو هستی؟» داوود جواب داد: «بله سرورم، من هستم. چرا مرا تعقیب میکنید؟ مگر من چه کردهام؟ جرم من چیست؟
|
||
\v 19 ای پادشاه! اگر خداوند شما را علیه من برانگیخته است، هدیهای تقدیم او میکنم تا گناهم بخشیده شود، اما اگر اشخاصی شما را علیه من برانگیختهاند، خداوند آنها را لعنت کند، زیرا مرا از خانهٔ خداوند دور کرده، گفتهاند: ”برو بُتهای بتپرستان را عبادت کن!“
|
||
\v 20 آیا من باید دور از حضور خداوند، در خاک بیگانه بمیرم؟ چرا پادشاه اسرائیل همچون کسی که کبک را بر کوهها شکار میکند، به تعقیب یک کک آمده؟»
|
||
\p
|
||
\v 21 شائول گفت: «من گناه کردهام. پسرم، به خانه برگرد و من دیگر آزاری به تو نخواهم رساند، زیرا تو امروز از کشتنم چشم پوشیدی. من حماقت کردم و اشتباه بزرگی مرتکب شدم.»
|
||
\p
|
||
\v 22 داوود گفت: «نیزهٔ تو اینجاست. یکی از افراد خود را به اینجا بفرست تا آن را بگیرد.
|
||
\v 23 خداوند هر کس را مطابق نیکوکاری و وفاداریاش پاداش دهد. او تو را به دست من تسلیم نمود، ولی من نخواستم به تو که پادشاه برگزیدهٔ خداوند هستی آسیبی برسانم.
|
||
\v 24 حال همانطور که من امروز جان تو را عزیر داشتم، باشد که جان من نیز در نظر خداوند عزیز باشد و او مرا از همهٔ این سختیها برهاند.»
|
||
\p
|
||
\v 25 شائول به داوود گفت: «پسرم داوود، خدا تو را برکت دهد. تو کارهای بزرگی خواهی کرد و همیشه موفق خواهی شد.»
|
||
\p پس داوود به راه خود رفت و شائول به خانه بازگشت.
|
||
\c 27
|
||
\s1 داوود در میان فلسطینیها
|
||
\p
|
||
\v 1 داوود با خود فکر کرد: «روزی شائول مرا خواهد کشت. پس بهتر است به سرزمین فلسطینیها بروم تا او از تعقیب من دست بردارد؛ آنگاه از دست او رهایی خواهم یافت.»
|
||
\p
|
||
\v 2-3 \vp ۲و۳\vp* پس داوود و آن ششصد نفر که همراهش بودند با خانوادههای خود به جت رفتند تا تحت حمایت اخیش پادشاه (پسر معوک) زندگی کنند. داوود زنان خود، اخینوعم یزرعیلی و ابیجایل کرملی (زن سابق نابال) را نیز همراه خود برد.
|
||
\v 4 به شائول خبر رسید که داوود به جت رفته است. پس او از تعقیب داوود دست کشید.
|
||
\p
|
||
\v 5 روزی داوود به اخیش گفت: «لزومی ندارد ما در پایتخت نزد شما باشیم؛ اگر اجازه بدهید به یکی از شهرهای کوچک میرویم و در آنجا زندگی میکنیم.»
|
||
\p
|
||
\v 6 پس اخیش، صِقلَغ را به او داد و این شهر تا به امروز به پادشاهان یهودا تعلق دارد.
|
||
\v 7 آنها مدت یک سال و چهار ماه در سرزمین فلسطینیها زندگی کردند.
|
||
\v 8 داوود و سربازانش از آنجا قبایل جشوری و جَرِزی و عمالیقی را مورد تاخت و تاز قرار میدادند. (این قبایل از قدیم در سرزمینی که تا شور و مصر امتداد مییافت زندگی میکردند.)
|
||
\v 9 در این تاخت و تازها، یک نفر را هم زنده نمیگذاشتند و گلهها و اموال آنها را غارت مینمودند، و وقتی نزد اخیش برمیگشتند
|
||
\v 10 اخیش میپرسید: «امروز به کجا حمله بردید؟» داوود هم جواب میداد به جنوب یهودا یا جنوب یَرحَمئیل یا جنوب سرزمین قینیها.
|
||
\p
|
||
\v 11 داوود، مرد یا زنی را زنده نمیگذاشت تا به جت بیاید و بگوید که او به کجا حمله کرده است. مادامی که داوود در سرزمین فلسطینیها زندگی میکرد، کارش همین بود.
|
||
\v 12 کمکم اخیش به داوود اعتماد پیدا کرد و با خود گفت: «داوود با این کارهایش مورد نفرت قوم خود اسرائیل قرار گرفته، پس تا عمر دارد مرا خدمت خواهد کرد.»
|
||
\c 28
|
||
\s1 شائول و زن جادوگر
|
||
\p
|
||
\v 1 در آن روزها، فلسطینیها قوای خود را جمع کردند تا بار دیگر به اسرائیل حمله کنند. اخیش پادشاه به داوود و سربازانش گفت: «شما باید ما را در این جنگ کمک کنید.»
|
||
\p
|
||
\v 2 داوود پاسخ داد: «البته! خواهید دید چه خواهیم کرد!»
|
||
\p اخیش به او گفت: «من هم تو را محافظ شخصی خود خواهم ساخت.»
|
||
\p
|
||
\v 3 (در این وقت سموئیل نبی در گذشته بود و قوم اسرائیل برای او سوگواری نموده، او را در زادگاهش رامه دفن کرده بودند. در ضمن شائول پادشاه، تمام فالگیران و جادوگران را از سرزمین اسرائیل بیرون کرده بود.)
|
||
\p
|
||
\v 4 فلسطینیها آمدند و در شونیم اردو زدند. لشکر اسرائیل نیز به فرماندهی شائول در جلبوع صفآرایی کردند.
|
||
\v 5-6 \vp ۵و۶\vp* وقتی شائول چشمش به قوای عظیم فلسطینیها افتاد بسیار ترسید و از خداوند سؤال نمود که چه کند. اما خداوند نه در خواب جواب داد، نه بهوسیلۀ اوریم\f + \fr 28:5و6 \ft اوریم و تُمیم وسایل مقدّسی بودند که توسط آنها خواست خدا را در مییافتند. نگاه کنید به \+xt خروج ۲۸:۳۰\+xt*.\f* و نه توسط انبیا.
|
||
\p
|
||
\v 7 پس شائول به افرادش گفت: «زن جادوگری که بتواند روح احضار نماید پیدا کنید تا از او کمک بگیریم.»
|
||
\p آنها گفتند: «در عِیندور یک زن جادوگر هست.»
|
||
\p
|
||
\v 8 پس شائول تغییر قیافه داده، لباس معمولی بر تن کرد و دو نفر از افراد خود را برداشته، شبانه به منزل آن زن رفت و به او گفت: «من میخواهم با یک نفر که مرده صحبت کنم، آیا میتوانی روح او را برای من احضار کنی؟»
|
||
\p
|
||
\v 9 زن جواب داد: «میخواهی مرا به کشتن بدهی؟ مگر نمیدانی شائول تمام جادوگران و فالگیران را از کشور بیرون رانده است؟ آمدهای مرا به دام بیفکنی؟»
|
||
\p
|
||
\v 10 اما شائول به نام خداوند قسم خورده، گفت: «به حیات خداوند قسم که برای این کار تو هیچ بلایی بر تو نخواهد آمد.»
|
||
\v 11 پس زن پرسید: «حال روح چه کسی را میخواهی برایت احضار کنم؟»
|
||
\p شائول گفت: «سموئیل.»
|
||
\p
|
||
\v 12 وقتی زن چشمش به سموئیل افتاد، فریاد زد: «تو مرا فریب دادی! تو شائول هستی!»
|
||
\p
|
||
\v 13 شائول گفت: «نترس، بگو چه میبینی؟»
|
||
\p گفت: «روحی را میبینم که از زمین بیرون میآید.»
|
||
\p
|
||
\v 14 شائول پرسید: «چه شکلی است؟»
|
||
\p زن گفت: «پیرمردی است که ردای بلند بر تن دارد.»
|
||
\p شائول فهمید که سموئیل است، پس خم شده او را تعظیم کرد.
|
||
\p
|
||
\v 15 سموئیل به شائول گفت: «چرا مرا احضار کردی و آرامشم را بر هم زدی؟»
|
||
\p شائول گفت: «برای اینکه در وضع بسیار بدی قرار گرفتهام. فلسطینیها با ما در حال جنگند و خدا مرا ترک گفته است. او جواب دعای مرا نه بهوسیلۀ خواب میدهد نه توسط انبیا. پس ناچار به تو پناه آوردهام تا بگویی چه کنم.»
|
||
\p
|
||
\v 16 سموئیل جواب داد: «اگر خداوند تو را ترک گفته و دشمنت شده است دیگر چرا از من میپرسی که چه کنی؟
|
||
\v 17 همانطور که خداوند توسط من فرموده بود، سلطنت را از دست تو گرفته و به رقیب تو داوود داده است.
|
||
\v 18 تمام این بلاها برای این به سر تو آمده است که وقتی خداوند به تو فرمود: برو قوم عمالیق را به کلی نابود کن، او را اطاعت نکردی.
|
||
\v 19 در ضمن خداوند، تو و قوای اسرائیل را تسلیم فلسطینیها خواهد کرد و تو و پسرانت فردا پیش من خواهید بود!»
|
||
\p
|
||
\v 20 شائول با شنیدن سخنان سموئیل زانوانش سست شد و نقش زمین گشت. او رمقی در بدن نداشت، چون تمام آن روز و شب چیزی نخورده بود.
|
||
\v 21 وقتی آن زن شائول را چنین پریشان دید، گفت: «قربان، من جان خود را به خطر انداختم و دستور شما را اطاعت کردم.
|
||
\v 22 خواهش میکنم شما هم خواهش کنیزتان را رد نکنید و کمی خوراک بخورید تا قوت داشته باشید و بتوانید برگردید.»
|
||
\v 23 ولی شائول نمیخواست چیزی بخورد. اما افراد او نیز به اتفاق آن زن اصرار کردند تا اینکه بالاخره بلند شد و نشست.
|
||
\v 24 آن زن یک گوسالهٔ چاق در خانه داشت. پس با عجله آن را سر برید و مقداری خمیر بدون مایه برداشت و نان پخت.
|
||
\v 25 بعد نان و گوشت را جلوی شائول و همراهانش گذاشت. آنها خوردند و همان شب برخاسته، روانه شدند.
|
||
\c 29
|
||
\s1 فلسطینیها داوود را رد میکنند
|
||
\p
|
||
\v 1 فلسطینیها قوای خود را در افیق به حال آمادهباش درآوردند و اسرائیلیها نیز کنار چشمهای که در یزرعیل است اردو زدند.
|
||
\v 2 رهبران فلسطینی صفوف سربازان خود را به حرکت درآوردند. داوود و سربازانش همراه اخیش به دنبال آنها در حرکت بودند.
|
||
\v 3 رهبران فلسطینی پرسیدند: «این عبرانیها در سپاه ما چه میکنند؟»
|
||
\p اخیش به آنها جواب داد: «این داوود است. او از افراد شائول، پادشاه اسرائیل است که از نزد او فرار کرده و بیش از یک سال است با ما زندگی میکند. در این مدت کوچکترین اشتباهی از او سر نزده است.»
|
||
\p
|
||
\v 4 ولی رهبران فلسطینی خشمگین شدند و به اخیش گفتند: «او را به شهری که به او دادهای برگردان! چون ما را در جنگ یاری نخواهد کرد و از پشت به ما خنجر خواهد زد. برای اینکه رضایت اربابش را جلب نماید چه چیز بهتر از اینکه سرهای ما را به او پیشکش کند.
|
||
\v 5 این همان داوود است که زنان اسرائیلی برای او میرقصیدند و میسرودند: شائول هزاران نفر را کشته و داوود دهها هزار نفر را!»
|
||
\p
|
||
\v 6 پس اخیش، داوود و افرادش را احضار کرد و گفت: «به خداوند زنده قسم که من به تو اطمینان دارم و در این مدت که با ما بودی هیچ بدی از تو ندیدهام. من راضی هستم که با ما به جنگ بیایی، ولی رهبران فلسطینی قبول نمیکنند.
|
||
\v 7 پس خواهش میکنم ایشان را ناراحت نکنید و بدون سر و صدا برگردید.»
|
||
\p
|
||
\v 8 داوود گفت: «مگر در این مدت از من چه بدی دیدهاید؟ چرا نباید با دشمنان شما بجنگم؟»
|
||
\p
|
||
\v 9 اما اخیش گفت: «در نظر من، تو چون فرشتهٔ خدا خوب هستی ولی رهبران فلسطینی نمیخواهند تو با ما بیایی.
|
||
\v 10 بنابراین فردا صبح زود بلند شو و همراه افرادت از اینجا برو.»
|
||
\p
|
||
\v 11 پس داوود و افرادش، صبح زود برخاستند تا به سرزمین فلسطین برگردند، ولی سپاه فلسطین عازم یزرعیل شد.
|
||
\c 30
|
||
\s1 جنگ با عَمالیقیها
|
||
\p
|
||
\v 1 بعد از سه روز، داوود و افرادش به صقلغ رسیدند. قبل از آن، عَمالیقیها به جنوب یهودا هجوم آورده، شهر صقلغ را به آتش کشیده بودند
|
||
\v 2 و زنان و تمام کسانی را که در آنجا بودند، از کوچک و بزرگ به اسارت برده و هیچکس را نکشته بودند، بلکه همه را برداشته، به راه خود رفته بودند.
|
||
\v 3 داوود و افرادش وقتی به شهر رسیدند و دیدند چه بر سر زنها و بچههایشان آمده است،
|
||
\v 4 با صدای بلند آنقدر گریه کردند که دیگر رمقی برایشان باقی نماند.
|
||
\v 5 هر دو زن داوود، اخینوعم و اَبیجایِل هم جزو اسیران بودند.
|
||
\v 6 داوود بسیار مضطرب بود، زیرا افرادش به خاطر از دست دادن بچههایشان از شدت ناراحتی میخواستند او را سنگسار کنند. اما داوود خویشتن را از خداوند، خدایش تقویت کرد.
|
||
\p
|
||
\v 7 داوود به اَبیاتار کاهن گفت: «ایفود\f + \fr 30:7 \ft «ایفود» جلیقهٔ مخصوصی بود که کاهنان روی لباس خود میپوشیدند.\f* را پیش من بیاور!» اَبیاتار آن را آورد.
|
||
\v 8 داوود از خداوند پرسید: «آیا دشمن را تعقیب کنم؟ آیا به آنها خواهم رسید؟» خداوند به او فرمود: «بله، آنها را تعقیب کن، چون به آنها خواهی رسید و آنچه را که بردهاند پس خواهی گرفت!»
|
||
\p
|
||
\v 9-10 \vp ۹و۱۰\vp* پس داوود و آن ششصد نفر به تعقیب عَمالیقیها پرداختند. وقتی به نهر بسور رسیدند، دویست نفر از افراد داوود از فرط خستگی نتوانستند از آن عبور کنند، اما چهارصد نفر دیگر به تعقیب دشمن ادامه دادند.
|
||
\v 11-12 \vp ۱۱و۱۲\vp* در بین راه به یک جوان مصری برخوردند و او را نزد داوود آوردند. او سه شبانه روز چیزی نخورده و نیاشامیده بود. آنها مقداری نان انجیری، دو نان کشمشی و آب به او دادند و جان او تازه شد.
|
||
\p
|
||
\v 13 داوود از او پرسید: «تو کیستی و از کجا میآیی؟»
|
||
\p گفت: «من مصری و نوکر یک شخص عَمالیقی هستم. اربابم سه روز پیش مرا در اینجا رها نمود و رفت، چون مریض بودم.
|
||
\v 14 ما به جنوب سرزمین کریتیها واقع در جنوب یهودا و سرزمین قبیلهٔ کالیب هجوم بردیم و شهر صقلغ را سوزاندیم.»
|
||
\p
|
||
\v 15 داوود از او پرسید: «آیا میتوانی ما را به آن گروه برسانی؟»
|
||
\p آن جوان پاسخ داد: «اگر به نام خدا قسم بخورید که مرا نکشید و یا مرا به اربابم پس ندهید حاضرم شما را راهنمایی کنم تا به آنها برسید.»
|
||
\p
|
||
\v 16 پس او داوود و همراهانش را به اردوگاه دشمن راهنمایی کرد. عَمالیقیها در مزارع پخش شده، میخوردند و مینوشیدند و میرقصیدند، چون از فلسطینیها و مردم یهودا غنایم فراوانی به چنگ آورده بودند.
|
||
\p
|
||
\v 17 همان شب داوود و همراهانش بر آنها هجوم برده، تا غروب روز بعد، ایشان را از دم شمشیر گذراندند، به طوری که فقط چهارصد نفر از آنها باقی ماندند که بر شتران خود سوار شده، گریختند.
|
||
\v 18-19 \vp ۱۸و۱۹\vp* داوود تمام غنایم را از عمالیقیها پس گرفت. آنها زنان و اطفال و همهٔ متعلقات خود را بدون کم و کسر پس گرفتند و داوود دو زن خود را نجات داد.
|
||
\v 20 افراد داوود تمام گلهها و رمهها را گرفته، پیشاپیش خود میراندند و میگفتند: «همهٔ اینها غنایم داوود است.»
|
||
\p
|
||
\v 21 سپس داوود نزد آن دویست نفر خستهای که کنار نهر بسور مانده بودند، رفت. آنها به استقبال داوود و همراهانش آمدند و داوود با آنها احوالپرسی کرد.
|
||
\v 22 اما بعضی از افراد شروری که در میان مردان داوود بودند گفتند: «آنها همراه ما نیامدند، بنابراین از این غنیمت هم سهمی ندارند. زنان و بچههایشان را به آنها واگذارید و بگذارید بروند.»
|
||
\p
|
||
\v 23 اما داوود گفت: «نه، برادران من! با آنچه خداوند به ما داده است چنین عمل نکنید. خداوند ما را سلامت نگاه داشته و کمک کرده است تا دشمن را شکست دهیم.
|
||
\v 24 من با آنچه شما میگویید موافق نیستم. همهٔ ما به طور یکسان از این غنیمت سهم خواهیم برد. کسانی که به میدان جنگ میروند و آنانی که در اردوگاه نزد اسباب و اثاثیه میمانند سهم هر دو مساوی است.»
|
||
\v 25 از آن زمان به بعد این حکم داوود در اسرائیل به صورت یک قانون درآمد که تا به امروز هم به قوت خود باقی است.
|
||
\p
|
||
\v 26 وقتی که داوود به صقلغ رسید، قسمتی از غنایم جنگی را برای بزرگان یهودا که دوستانش بودند، فرستاد و گفت: «این هدیهای است که از دشمنان خداوند به دست آوردهایم.»
|
||
\v 27-31 داوود برای این شهرها نیز که خود و همراهانش قبلاً در آنجا بودند هدایا فرستاد: بیتئیل، راموت در جنوب یهودا، یتیر، عروعیر، سفموت، اشتموع، راکال، شهرهای یرحمئیلیان، شهرهای قینیان، حرمه، بورعاشان، عتاق و حبرون.
|
||
\c 31
|
||
\s1 مرگ شائول و پسرانش
|
||
\p
|
||
\v 1 فلسطینیها با اسرائیلیها وارد جنگ شدند و آنها را شکست دادند. اسرائیلیها فرار کردند و در دامنهٔ کوه جلبوع، تلفات زیادی به جای گذاشتند.
|
||
\v 2 فلسطینیها شائول و پسران او یوناتان، ابیناداب و ملکیشوع را محاصره کردند و پسرانش را کشتند.
|
||
\v 3 عرصه بر شائول تنگ شد و تیراندازان فلسطینی دورش را گرفته او را به سختی مجروح کردند.
|
||
\p
|
||
\v 4 پس شائول به سلاحدار خود گفت: «پیش از آنکه به دست این کافران بیفتم و با رسوایی کشته شوم، تو با شمشیرت مرا بکش!»
|
||
\p ولی آن مرد ترسید این کار را بکند. پس شائول شمشیر خود را گرفت و خود را بر آن انداخت و مرد.
|
||
\v 5 محافظ شائول چون او را مرده دید، او نیز خود را روی شمشیرش انداخت و همراه شائول مرد.
|
||
\v 6 بدین ترتیب، شائول و سه پسرش و سلاحدار وی و همهٔ افرادش در آن روز کشته شدند.
|
||
\p
|
||
\v 7 اسرائیلیهایی که در آن سوی درۀ یزرعیل و شرق رود اردن بودند، وقتی شنیدند که سربازانشان فرار کرده و شائول و پسرانش کشته شدهاند، شهرهای خود را ترک نموده گریختند. پس فلسطینیها آمدند و در آن شهرها ساکن شدند.
|
||
\p
|
||
\v 8 در فردای آن روز، چون فلسطینیها برای غارت کشتهشدگان رفتند، جنازهٔ شائول و سه پسرش را که در کوه جلبوع افتاده بود یافتند.
|
||
\v 9 آنها سر شائول را از تنش جدا کرده، اسلحهٔ او را باز کردند، سپس جارچیان به سراسر فلسطین فرستادند تا خبر کشته شدن شائول را به بتخانهها و مردم فلسطین برسانند.
|
||
\v 10 اسلحهٔ شائول را در بتخانهٔ عشتاروت گذاشتند و جسدش را بر دیوار شهر بیتْشان آویختند.
|
||
\p
|
||
\v 11 وقتی ساکنان یابیشِ جلعاد، آنچه را که فلسطینیها بر سر شائول آورده بودند شنیدند،
|
||
\v 12 مردان دلاور خود را به بیتشان فرستادند. آنها تمام شب در راه بودند تا سرانجام به بیتْشان رسیدند و اجساد شائول و پسرانش را از دیوار پایین کشیده، به یابیش آوردند و آنها را در آنجا سوزاندند.
|
||
\v 13 سپس استخوانهای ایشان را گرفته، زیر درخت بلوطی که در یابیش است دفن کردند و هفت روز روزه گرفتند.
|