142 lines
19 KiB
Plaintext
142 lines
19 KiB
Plaintext
\id RUT - Biblica® Open Persian Contemporary Bible
|
||
\usfm 3.0
|
||
\ide UTF-8
|
||
\h روت
|
||
\toc1 روت
|
||
\toc2 روت
|
||
\toc3 روت
|
||
\mt1 روت
|
||
|
||
\c 1
|
||
\s1 نعومی و روت
|
||
\p
|
||
\v 1-2 \vp ۱و۲\vp* در زمانی که داوران بر قوم اسرائیل حکومت میکردند، سرزمین اسرائیل دچار خشکسالی شد. مردی از اهالی افراته به نام الیملک که در بیتلحم یهودا زندگی میکرد، در اثر این خشکسالی از وطن خود به سرزمین موآب کوچ کرد. زن او نعومی و دو پسرش مَحلون و کِلیون نیز همراه او بودند.
|
||
\v 3 در طی اقامتشان در موآب، الیملک درگذشت و نعومی با دو پسرش تنها ماند.
|
||
\p
|
||
\v 4-5 \vp ۴و۵\vp* پسران نعومی با دو دختر موآبی به نامهای عرفه و روت ازدواج کردند. ده سال بعد محلون و کلیون نیز مردند. بدین ترتیب نعومی، هم شوهر و هم پسرانش را از دست داد و تنها ماند.
|
||
\v 6-7 \vp ۶و۷\vp* او تصمیم گرفت با دو عروسش به زادگاه خود یعنی سرزمین یهودا بازگردد، زیرا شنیده بود که خداوند به قوم خود برکت داده و محصول زمین دوباره فراوان شده است.
|
||
\p اما وقتی به راه افتادند، تصمیم نعومی عوض شد
|
||
\v 8 و به عروسهایش گفت: «شما همراه من نیایید. به خانهٔ پدری خود بازگردید. خداوند به شما برکت بدهد همانگونه که شما به من و پسرانم خوبی کردید.
|
||
\v 9 امیدوارم به لطف خداوند بتوانید بار دیگر شوهر کنید و خوشبخت شوید.»
|
||
\p سپس نعومی آنها را بوسید و آنها گریستند
|
||
\v 10 و به نعومی گفتند: «ما میخواهیم همراه تو نزد قوم تو بیاییم.»
|
||
\p
|
||
\v 11 ولی نعومی در جواب آنها گفت: «ای دخترانم بهتر است برگردید. چرا میخواهید همراه من بیایید؟ مگر من میتوانم صاحب پسران دیگری شوم که برای شما شوهر باشند؟\f + \fr 1:11 \ft طبق رسم آن روزگار هرگاه شوهر زنی میمرد برادر شوهر آن زن میبایست او را به عقد خود در میآورند (\+xt تثنیه ۲۵:۵‑۱۰\+xt*).\f*
|
||
\v 12 ای دخترانم، نزد قوم خود بازگردید، زیرا از من گذشته است که بار دیگر شوهر کنم. حتی اگر همین امشب شوهر کنم و صاحب پسرانی شوم،
|
||
\v 13 آیا تا بزرگ شدن آنها صبر خواهید کرد و با کس دیگری ازدواج نخواهید نمود؟ نه، دخترانم! وضع من بسیار تلختر از وضع شماست، زیرا خداوند خودش دستش را بر من بلند کرده است.»
|
||
\p
|
||
\v 14 آنها بار دیگر با صدای بلند گریستند. عرفه مادرشوهرش را بوسید و از او خداحافظی کرد و به خانه بازگشت. اما روت از او جدا نشد.
|
||
\v 15 نعومی به روت گفت: «ببین دخترم، زن برادر شوهرت نزد قوم و خدایان خود بازگشت. تو هم همین کار را بکن.»
|
||
\p
|
||
\v 16 اما روت به او گفت: «مرا مجبور نکن که تو را ترک کنم، چون هر جا بروی با تو خواهم آمد و هر جا بمانی با تو خواهم ماند. قوم تو، قوم من و خدای تو، خدای من خواهد بود.
|
||
\v 17 میخواهم جایی که تو میمیری بمیرم و در کنار تو دفن شوم. خداوند بدترین بلا را بر سر من بیاورد، اگر بگذارم چیزی جز مرگ مرا از تو جدا کند.»
|
||
\p
|
||
\v 18 نعومی چون دید تصمیم روت قطعی است و به هیچ وجه نمیشود او را منصرف کرد، دیگر اصرار ننمود.
|
||
\v 19 پس هر دو روانهٔ بیتلحم شدند. وقتی به آنجا رسیدند تمام اهالی به هیجان آمدند و زنها از همدیگر میپرسیدند: «آیا این خود نعومی است؟»
|
||
\v 20 نعومی به ایشان گفت: «مرا نعومی (یعنی ”خوشحال“) نخوانید. مرا ماره (یعنی ”تلخ“) صدا کنید؛ زیرا خدای قادر مطلق زندگی مرا تلخ کرده است.
|
||
\v 21 دست پُر رفتم و خداوند مرا دست خالی بازگردانید. برای چه مرا نعومی میخوانید، حال آنکه خداوند قادر مطلق روی خود را از من برگردانیده و این مصیبت بزرگ را بر من وارد آورده است؟»
|
||
\p
|
||
\v 22 (وقتی نعومی و روت از موآب به بیتلحم رسیدند، هنگام درو جو بود.)
|
||
\c 2
|
||
\s1 روت و بوعز
|
||
\p
|
||
\v 1 در بیتلحم مرد ثروتمندی به نام بوعز زندگی میکرد که از بستگان اِلیمِلِک شوهر نعومی بود.
|
||
\p
|
||
\v 2 روزی روت به نعومی گفت: «اجازه بده به کشتزارها بروم و در زمین کسی که به من اجازهٔ خوشهچینی بدهد خوشههایی را که بعد از درو باقی میماند، جمع کنم.»\f + \fr 2:2 \ft نگاه کنید به \+xt لاویان ۱۹:۹و۱۰\+xt*؛ \+xt تثنیه ۲۴:۱۹\+xt*.\f*
|
||
\p نعومی گفت: «بسیار خوب دخترم، برو.»
|
||
\p
|
||
\v 3 پس روت به کشتزار رفته، مشغول خوشهچینی شد. اتفاقاً کشتزاری که او در آن خوشه میچید از آن بوعز، خویشاوند اِلیمِلِک شوهر نعومی بود.
|
||
\v 4 در این وقت، بوعز از شهر به کشتزار آمد. او به دروگران سلام کرده، گفت: «خداوند با شما باشد.»
|
||
\p آنها نیز در جواب گفتند: «خداوند تو را برکت دهد.»
|
||
\p
|
||
\v 5 سپس بوعز از سرکارگرش پرسید: «این زنی که خوشه میچیند کیست؟»
|
||
\p
|
||
\v 6 او جواب داد: «این همان زن موآبی است که همراه نعومی از موآب آمده است.
|
||
\v 7 او امروز صبح به اینجا آمد و از من اجازه گرفت تا به دنبال دروگران خوشه بچیند. از صبح تا حالا مشغول خوشهچینی است و فقط کمی زیر سایبان استراحت کرده است.»
|
||
\p
|
||
\v 8-9 \vp ۸و۹\vp* بوعز پیش روت رفت و به او گفت: «گوش کن دخترم، به کشتزار دیگری نرو، همینجا با کنیزان من باش و در کشتراز من به دنبال دروگران خوشهچینی کن. به کارگرانم دستور دادهام که مزاحم تو نشوند. هر وقت تشنه شدی برو و از کوزههای آبِ آنها بنوش.»
|
||
\p
|
||
\v 10 روت رو بر زمین نهاد و از او تشکر کرد و گفت: «چرا با اینکه میدانید من یک بیگانهام، مرا مورد لطف خود قرار میدهید؟»
|
||
\p
|
||
\v 11 بوعز جواب داد: «میدانم پس از مرگ شوهرت چقدر به مادر شوهرت محبت کردهای و چگونه به خاطر او پدر و مادر و زادگاه خود را ترک کرده و با وی به اینجا آمدهای تا در میان قومی زندگی کنی که آنها را نمیشناختی.
|
||
\v 12 خداوند، پاداش این فداکاری تو را بدهد و از سوی یهوه خدای اسرائیل که زیر بالهایش پناه گرفتهای، اجر کامل به تو برسد.»
|
||
\p
|
||
\v 13 روت در پاسخ وی گفت: «سرور من، شما نسبت به من خیلی لطف دارید. من حتی یکی از کنیزان شما نیز به حساب نمیآیم ولی با وجود این با سخنانتان مرا دلداری میدهید!»
|
||
\p
|
||
\v 14 وقت نهار، بوعز او را صدا زده، گفت: «بیا غذا بخور.» روت رفت و پیش دروگرها نشست و بوعز خوراکی پیش او گذاشت و روت خورد و سیر شد و از آن خوراکی مقداری نیز باقی ماند.
|
||
\v 15-16 \vp ۱۵و۱۶\vp* وقتی روت به سرکارش رفت، بوعز به دروگرانش گفت: «بگذارید او هر جا میخواهد خوشه جمع کند حتی در میان بافهها، و مزاحم او نشوید. در ضمن عمداً خوشههایی از بافهها بیرون کشیده، بر زمین بریزید تا او آنها را جمع کند.»
|
||
\p
|
||
\v 17 روت تمام روز در آن کشتزار خوشهچینی کرد. غروب، آنچه را که جمع کرده بود کوبید و حدود ده کیلو جو به دست آمد.
|
||
\v 18 او آن را با باقیماندهٔ خوراک ظهر برداشته به شهر پیش مادرشوهرش برد.
|
||
\p
|
||
\v 19 نعومی گفت: «دخترم، امروز در کجا خوشهچینی کردی؟ خدا به آن کسی که به تو توجه نموده است برکت دهد.»
|
||
\p روت همهٔ ماجرا را برای مادرشوهرش تعریف کرد و گفت که نام صاحب کشتزار بوعز است.
|
||
\p
|
||
\v 20 نعومی به عروس خود گفت: «خداوند او را برکت دهد! خداوند به شوهر مرحوم تو احسان نموده و لطف خود را از ما دریغ نداشته است. آن شخص از بستگان نزدیک ماست که میتواند ولی ما باشد.»
|
||
\p
|
||
\v 21 روت به مادرشوهرش گفت: «او به من گفت که تا پایان فصل درو میتوانم در کشتزارش به دنبال دروگرانش خوشهچینی کنم.»
|
||
\p
|
||
\v 22 نعومی گفت: «بله دخترم، بهتر است با کنیزان بوعز خوشهچینی کنی. برای تو کشتزار بوعز از هر جای دیگری امنتر است.»
|
||
\p
|
||
\v 23 پس روت تا پایان فصل درو جو و گندم نزد کنیزان بوعز به خوشهچینی مشغول شد. او همچنان با مادرشوهرش زندگی میکرد.
|
||
\c 3
|
||
\p
|
||
\v 1 روزی نعومی به روت گفت: «دخترم الان وقت آن رسیده که شوهری برای تو پیدا کنم تا زندگیات سروسامان گیرد.
|
||
\v 2 همینطور که میدانی بوعز، که تو در کشتزارش خوشهچینی میکردی، از بستگان نزدیک ما میباشد. او امشب در خرمنگاه، جو غربال میکند.
|
||
\v 3 پس برو حمام کن و عطر بزن، بهترین لباست را بپوش و به خرمنگاه برو. اما نگذار بوعز تو را ببیند، تا اینکه شامش را بخورد و بخوابد.
|
||
\v 4 دقت کن و ببین جای خوابیدن او کجاست. بعد برو و پوشش او را از روی پاهایش کنار بزن و در همان جا کنار پاهای او بخواب. آنگاه او به تو خواهد گفت که چه باید کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 5 روت گفت: «بسیار خوب، همین کار را خواهم کرد.»
|
||
\p
|
||
\v 6-7 \vp ۶و۷\vp* روت آن شب به خرمنگاه رفت و طبق دستورهایی که مادرشوهرش به او داده بود، عمل کرد. بوعز پس از آنکه خورد و سیر شد، کنار بافههای جو دراز کشید و خوابید. آنگاه روت آهسته آمده، پوشش او را از روی پاهایش کنار زد و همان جا دراز کشید.
|
||
\v 8 نیمههای شب، بوعز سراسیمه از خواب پرید و دید زنی کنار پاهایش خوابیده است.
|
||
\v 9 گفت: «تو کیستی؟»
|
||
\p روت جواب داد: «من کنیزت، روت هستم. خواهش میکنم مرا به زنی بگیری، زیرا تو خویشاوند نزدیک من هستی.»
|
||
\p
|
||
\v 10 بوعز گفت: «دخترم، خداوند تو را برکت دهد! این محبتی که حالا میکنی از آن خوبی که در حق مادر شوهرت کردی، بزرگتر است. تو میتوانستی با مرد جوانی، چه فقیر چه ثروتمند، ازدواج کنی؛ اما این کار را نکردی.
|
||
\v 11 حال نگران نباش. آنچه خواستهای برایت انجام خواهم داد. همهٔ مردم شهر میدانند که تو زنی نجیب هستی.
|
||
\v 12 درست است که من خویشاوند نزدیک شوهرت هستم، اما خویشاوند نزدیکتر از من هم داری.
|
||
\v 13 تو امشب در اینجا بمان و من فردا صبح این موضوع را با او در میان میگذارم. اگر او خواست با تو ازدواج کند، بگذار بکند؛ اما اگر راضی به این کار نبود، به خداوند زنده قسم که خودم حق تو را ادا خواهم کرد. اکنون تا صبح همین جا بخواب.»
|
||
\p
|
||
\v 14 پس روت تا صبح کنار پاهای او خوابید و صبح خیلی زود، قبل از روشن شدن هوا برخاست، زیرا بوعز به او گفته بود: «نگذار کسی بفهمد که تو امشب در خرمنگاه، پیش من بودهای.»
|
||
\v 15 او همچنین به روت گفت: «ردای خود را پهن کن.» روت ردایش را پهن کرد و بوعز حدود بیست کیلو جو در آن ریخت و روی دوش روت گذاشت تا به خانه ببرد.
|
||
\p
|
||
\v 16 وقتی به خانه رسید نعومی از او پرسید: «دخترم، چطور شد؟»
|
||
\p آنگاه روت تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.
|
||
\v 17 در ضمن اضافه کرد: «برای اینکه دست خالی پیش تو برنگردم، بوعز این مقدار جو را به من داد تا به تو بدهم.»
|
||
\p
|
||
\v 18 نعومی گفت: «دخترم، صبر کن تا ببینیم چه پیش خواهد آمد. زیرا بوعز تا این کار را امروز تمام نکند، آرام نخواهد گرفت.»
|
||
\c 4
|
||
\s1 ازدواج بوعز با روت
|
||
\p
|
||
\v 1 بوعز به دروازهٔ شهر که محل اجتماع مردم شهر بود رفت و در آنجا نشست. آنگاه آن مرد که نزدیکترین خویشاوند شوهر نعومی بود به آنجا آمد. بوعز او را صدا زده گفت: «بیا اینجا! میخواهم چند کلمهای با تو صحبت کنم.» او آمد و نزد بوعز نشست.
|
||
\v 2 آنگاه بوعز ده نفر از ریشسفیدان شهر را دعوت کرد تا شاهد باشند.
|
||
\p
|
||
\v 3 بوعز به خویشاوند خود گفت: «تو میدانی که نعومی از سرزمین موآب برگشته است. او در نظر دارد ملک برادرمان الیملک را بفروشد.
|
||
\v 4 فکر کردم بهتر است در این باره با تو صحبت کنم تا اگر مایل باشی، در حضور این جمع آن را خریداری نمایی. اگر خریدار آن هستی همین حالا بگو. در غیر این صورت خودم آن را میخرم. اما تو بر من مقدم هستی و بعد از تو حق من است که آن ملک را خریداری نمایم.»
|
||
\p آن مرد جواب داد: «بسیار خوب، من آن را میخرم.»
|
||
\p
|
||
\v 5 بوعز به او گفت: «تو که زمین را میخری موظف هستی با روت نیز ازدواج کنی تا بچهدار شود و فرزندانش وارث آن زمین گردند و به این وسیله نام شوهرش زنده بماند.»
|
||
\p
|
||
\v 6 آن مرد گفت: «در این صورت من از حق خرید زمین میگذرم، زیرا فرزند روت وارث ملک من نیز خواهد بود. تو آن را خریداری کن.»
|
||
\p
|
||
\v 7 (در آن روزگار در اسرائیل مرسوم بود که هرگاه شخصی میخواست حق خرید ملکی را به دیگری واگذار کند، کفشش را از پا درمیآورد و به او میداد. این عمل، معامله را در نظر مردم معتبر میساخت.)
|
||
\p
|
||
\v 8 پس آن مرد وقتی به بوعز گفت: «تو آن زمین را خریداری کن»، کفشش را از پا درآورد و به او داد.
|
||
\p
|
||
\v 9 آنگاه بوعز به ریشسفیدان محل و مردمی که در آنجا ایستاده بودند گفت: «شما شاهد باشید که امروز من تمام املاک الیملک، کلیون و محلون را از نعومی خریدم.
|
||
\v 10 در ضمن با روت موآبی، زن بیوهٔ محلون ازدواج خواهم کرد تا او پسری بیاورد که وارث شوهر مرحومش گردد و به این وسیله نام او در خاندان و در زادگاهش زنده بماند.»
|
||
\p
|
||
\v 11 همهٔ مشایخ و مردمی که در آنجا بودند گفتند: «ما شاهد بر این معامله هستیم. خداوند این زنی را که به خانهٔ تو خواهد آمد، مانند راحیل و لیه بسازد که با هم دودمان اسرائیل را بنا کردند. باشد که تو در افراته و بیتلحم معروف و کامیاب شوی.
|
||
\v 12 با فرزندانی که خداوند به وسیلۀ این زن به تو میبخشد، خاندان تو مانند خاندان فارَص پسر تامار و یهودا باشد.»
|
||
\s1 نسب نامهٔ داوود پادشاه
|
||
\p
|
||
\v 13 پس بوعز با روت ازدواج کرد و خداوند به آنها پسری بخشید.
|
||
\v 14 زنان شهر بیتلحم به نعومی گفتند: «سپاس بر خداوند که تو را بیسرپرست نگذاشت و نوهای به تو بخشید. باشد که او در اسرائیل معروف شود.
|
||
\v 15 عروست که تو را دوست میدارد و برای تو از هفت پسر بهتر بوده، پسری به دنیا آورده است. این پسر جان تو را تازه خواهد کرد و در هنگام پیری از تو مراقبت خواهد نمود.»
|
||
\p
|
||
\v 16 نعومی نوزاد را در آغوش گرفت و دایهٔ او شد.
|
||
\v 17 زنان همسایه آن نوزاد را عوبید نامیده گفتند: «پسری برای نعومی متولد شد!» (عوبید پدر یَسا و پدر بزرگ داوود پادشاه است.)
|
||
\p
|
||
\v 18-22 این است نسب نامهٔ بوعز که از فارص شروع شده، به داوود ختم میشود: فارص، حصرون، رام، عمیناداب، نحشون، سلمون، بوعز، عوبید، یَسا و داوود.
|