smy_mrk_text_ulb/14/17.txt

1 line
450 B
Plaintext

\v 17 وَقتی شب شُد، عیسا با دوازده شاگردش اومد. \p \v 18 وَقتی دور سُفره نشسته بودن و شام می‌خوردن، عیسا گُفت: "آمین به شُما می‌گم، یکی از شُما که داره با من شام می‌خوره، به من خیانت می‌کنه." \p \v 19 اونا غمگین شُدن و یکی‌یکی از عیسا پرسیدن: "آیا منم، استاد؟"